تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

تولد بابایی

1390/9/12 1:11
نویسنده : مامان انیس
497 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به شیطونکا حالتون خوبه

مختصر و مفید بگم تو این دو سه روزه حسابی خدمت من و بابایي و خونه رسیدین .غیر از وظایف معمول روزانه یه سری کارها کردین که آدم مات و متحیر می مونه

اولیش اینکه دو سه روز پيش تو آشپزخونه بودم و بابايي هم سرگرم تماشاي تلويزيون كه احساس نگراني شديدي بهم دست داد كه چرا نيومدين تو اشپزخونه البته فقط يك درصد احتمال دادم كه دارين بازي مي كنين ولي خوب باورم نميشد بالاخره اومدم سراغتون بله تارا رفته بود رو ميز كامپيوتر سراغ مدارك بابايي كيفشو باز كرده بود و تمام پولهارو ريخته بود پائين باربد هم پائين نشسته بود و پخش و پلاشون مي كرد.تارا داشت ميرفت سراغ چكا كه جلوي پاره كردنشون رو گرفتيم.

دوم اينكه پريروز تارا رفته بود سراغ كمد لباساش و تعدادي از لباساشو آورد تو آشپزخونه در لباسشويي رو باز كرد انداختشون توي ماشين البه بعد از چند دقيقه درشون آورد

باربد هم اگه جارو دم دستش باشه مرتب باهاش بازي مي كنه پريروز لوله جارو رو بلند كرد و راه افتاد تو پذيرايي عين من كه جارو مي كشم فقط با تعجب بهش نگاه مي كردكه چرا صدا نداره؟؟؟؟؟؟؟

ديروز هم كه يكي از دوستاي قديميم با پسرش نويد اومده بود خونمون بچه ها حسابي با هم سرگرم شده بودن. نويد توپ بادي بچه ها رو برداشت تارا اعتراض كنان از دستش گرفت چه تعصبي داره دخترم رو وسايلشون البته اگه كسي نباشه نگاشون هم نمي كنه گاهي اوقات من و بابايي باهاشون سرگرم ميشيم

مثل اينكه اخلاق و رفتار بچه ها ي ما واقعا با بقيه فرق مي كنه جون نويد مرتب بهم ياد آوري مي كرد خاله تارا رفت از مبل بالا.  رفته از تختش بالا خاله از ميز آويزون شد و .... من كه برام تازگي نداشت بهش مي گفتم مي دونم خاله تمام روز اينجوري سرگرمن

من و دوستم مدتها بود كه همو نديده بوديم سرگرم حرف زدن بوديم كه تارا كه در حال شير خوردن بون تشكشو برداشت رفت تو آشپزخونه گفتم مي خواد بدازدش تو لباسشويي تو اين فكر بودم كه يه دفعه صداي وحشتناكي اومد بله تارا خانم سيني چايي ها رو سرنگون كرد با اينكه به خيالام دور از دسترسش بود البته خودش كنار ايستاده بود و خدا رو شكر اتفاقي نيفتاد

دوستم بهم گفت وقتي بچه ها رو ديدم گفتم بچهات آرومن انيسه اكي شلوغش مي كنه ولي انگار حق داري هر چي از شيطنتاشون ميگي درسته بهتره ما بريم بعد رفتن دوستم  ساعت 8 خوابيدين تا حدود 11 منم حسابي خسته بودم و اصلا نفهميدم كي خوابم برد حتي شام نخوردم و بابايي تنهايي غذا خورد اونم با عصبانيت آخه تو اين چند سال پيش نيومده هر دومون خونه باشيم و يكيمون تنها غذا بخوره بخصوص بابايي

امروز جمعه يه روز وي‍‍ژه بود. تولد بابا ايمان عزيزه تولدت مبارك بابايي گل  ايشالا 120 سال سلامت باشي و سايه ات بالا سرمون باشه

امروز ساعت 10 بيدار شدين غذا خوردين و كارتون ديدين و حسابي شيطوني كردين ظهر حدود يكي دو ساعت خوابيدين غروب هم رفتيم تكيه تو محله قديم خونه بابا بزرگ بابايي . تارا كه قربونش برم با همه خوبه ولي امان از دست باربد كه تقريبا تا آخرش از بغل من و بابايي نيومد پائين پيش هر كي هم رفت با گريه برگشت. آخه چرا پسرم بقيه خيلي دوستت دارن بد اخلاقي نكن گل من

البته فكر كنم بد خواب شد چون تو ماشين خواب بود و ديگه اونجا نخوابيد ساعت حدود 12 اومديم خونه شما ها تو ماشين خوابيدين وقتي اومديم بالا لباساتون رو عوض كردم و الان تو رختخوابتون خوابين خوابهاي خوب ببينين فرشته هاي ملوسم

واما يه خسته نباشيد حسابي به بابايي كه اين همه زحمت مي كشه تا زندگي بهتري داشته باشيم و عذرخواهي كه تولدش رو جشن نگرفتيم به خاطر ماه محرم البته طلبش و هديه اش رو هم بزودي تقديم مي كنيم...........

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

سحر مامان آراد
14 آذر 90 22:40
سلام انسیه جونم ممنونم که بهمون سر زدی کوچولوهای نازتو ببوس همیشه پاینده باشید
رادین کوچولو
15 آذر 90 11:53
سلام خاله منم رادین اول از همه بابا ایمان تولدت مبارک. در ضمن روی سخنم اول به تارا خانم با اون روابط عمومی مشتیش و بعد به باربد آقا به خاطر مردونگیش و کمک به مامانی در انجام امور خانه است، ای ول بچه ها تا فتح خونه فقط یه قدم باقی مونده ها!!!