تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

جابجائي

1390/7/26 19:19
نویسنده : مامان انیس
445 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام

حالتون چطوره نوگلاي من  خوش مي گذره سرحالين انشالا؟ اول بابت تأخيرم بگم .كه  از اول اين هفته من مشغله زيادي داشتم ادارمون جابجا شده و امروز صبح مراسم افتتاحيه انجام شد و همه پرسنل شديدا درگير كار بودن ديگه اينكه هنوز تو اداره جديد امكان استفاده از اينترنت پرسرعت  فراهم نشده بنا براين تو اداره امكان سر زدن به وبتون وجود نداره بعد از ظهرها هم كه حسابي با شما مشغولم و وقت آزادي ندارم.جونم براتون بگه تو اين چند روزه اتفاقات ريز و درشت زيادي افتاده

اول اينكه شنبه بعد از ظهر رفتيم بيرون تا برا پاسپورتتون عكس بگيريم ماشالا بهتون انقدر خوشگلين تو عكسا كه خدا مي دونه .بايد از عكاس فايلتون رو بگيرم اگه او عكاس مهربون غرغرو بهمون فايلشو داد ميزارم تو وبلاگ حتما

روز يكشنبه صبح پيش مامان جون بودين و بعد از ظهر با هم سرو كله زديم .ظهر موقع غذا يه استخوون كوچولو پريد تو گلوي بابا ايمان نه پائين رفت نه بالا اومد حسابي جا خوش كرده بود تو گلوش و تا آخر شب اين مسأله ادامه داشت و با يه دردسري از دست اين استخوون كوچولو خلاص شديم ولي بابايي خيلي اذيت شد و حسابي گلوش درد گرفت. براش فرني درست كرديم تا گلوش خوب بشه تارا خانم سريع اومد دستشو كرد تو ظرف فرني داغ بميرم انگشتاش قرمز شد و شروع كرد به گريه منم از ناچاري يه ليوان يخ دادم دستش تا سرگرم بشه و يادش بره اونم باهاش بازي كرد تا يواش يواش يخ از تو ليوان جدا شد و رفت انداختش تو رختخواب باباييش

اين چند شب هم كه تارا و باربد حسابي شيطون بودن و با دردسر فراوون خوابيدن

روز دوشنبه صبح پيش مامان جون لالا و بازي .ظهر هم به امر پوست كني از مامان و بابا مشغول بودين. غروب باربد بغل خاله جونش بود كه يه دفعه صداي جيغ خاله اومد كه آقا دست كرده بود تو چشمش

بعد يكي دوساعت كه رفتم سراغ خاله آذين ديدم كه چشمش بشدت آبريزش داره و درد مي كنه . معالجات خونگي افاقه نكرد و صبح برديمش اورژانس دو بيمارستان مثلا مجهز متأسفانه پزشك متخصص نداشتن و بعد از ظهر بردمش پيش چشم پزشك بعد معاينه دكتر گفت انگشت رفته تو چشمش و در اثر اين موضوع چشمش دچار خراش نسبتا وسيعي شده و بايد سه روز تموم  پانسمان بشه

امروز صبح هم كه مراسم افتتاح مركز تحقيقات ما با حضور رئيس سازمان و ساير مسئولين برگزار شد . به خوبي خوشي ساعت 12 به پايان رسيد از دوندگي هامون تو اين چند روزه نگم كه تكرار مكرراته و قدرداني از افراد ديگر صورت گرفت مثل هميشه وووووووو............

تو اين چند روزشما دوتا فضولي رو به حد نهايت رسوندين ماشالا اصلا آروم و قرار ندارين به همه چي مي خواين دست بزنين از همه چي بالا برين و اصلا تحمل مخالفت ندارين و سريع اعتراض مي كنيد

اههههههههههههه  و الكي گريه و زاري راه ميندازين

تو اين چند روزه چند بار به كتابخونه حمله ور شدين و چند كتاب رو از نعمت پاره شدن بي نصيب نگذاشتين. بابام كه كتاباش به جونش بستس و اگه ما خداي نكرده بد ورقشون ميزديم بايد ده بار جواب پس مي داديم، اعلام كرده كه بچه هاي نقل و نباتي آزادن و كتابا مال خودشونه و حقشونو دارن  تو رو خدا مي بينين

باربد هم مرتب سرپا وايميسه برا خودش دست مي زنه و بعد از سه قدم ميشينه قربون اون احتياط كردنش برم من

ديشب ساعت سه و نيم تارا بيدار شد و كلي تو خواب گريه كرد مثل اينكه خواب بد ديده بودش وقتي با هزار دردسر آرومش كردم بابا ايمان تو خواب عطسه كرد و دوباره از اول............ تارا هم از صداي بلند مي ترسه و شروع كرد به گريه تا ساعت چها ر و نيم بيدار بودم.صبح هم ساعت 7 رفتم اداره

ظهر كه اومدم باربد خواب و تارا بيدار بودن كمي بازي كرديم تا موقع ناهار كه باربد هم بيدار شد ناهارتون رو خوردين و مشغول بازري بودين بعدش با مامان جون رفتين حمام و بعد حمام باربد خوابيد و تارا هنوز كه هنوزه بيداره و مشغول آتيش سوزوندن و الان هم داره اداي سنجد رو در مياره قربون اون اداو اطوارت برم كه انقدر شيريني

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

رادین
28 مهر 90 12:35
سلام تارا جان الان حالش خوبه!!؟؟ ولی مشخصه تارا کوچولو خیلی شیطونه
مامان رادین کوچولو
29 مهر 90 12:22
سلام انیسه جون.اومدم ببینم از این دوقلوهای افسانه ای ما چه خبر که دیدم کلی خبره و یه عالمه از کاراشون ذوق کردم.انشاا.. که همیشه شاد و خندون باشین