تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

یازده ماهگی

1390/7/18 9:12
نویسنده : مامان انیس
451 بازدید
اشتراک گذاری

سلاممممم مبارک باشه یازده ماهگی الهی قربونتون برم من ماشالا به جونتون که به چشم به هم زدنی دارین قد می کشین و بزرگ میشین دیگه تا یه سالگی چیزی نمونده

از الان باید برنامه ریزی کنیم برا جشن تولدتون انشالا. بابا ایمان و باباجون خیلی اصرار دارن جشن تولد مفصلی برگزار بشه.ببینیم تا خدا چی می خواد

این هفته از روز شنبه خونه مامان جون هستیم. دوباره اومدیم مهمونی . روز شنبه ظهر که برگشتم خونه خوابیده بودین ساعت 3 بیدار شدین بعد شروع کردین به شیطنت و فضولی .مامان جون می گفت تارا مرتب از رو صندلی رفته رو میز و اومده پائین و همه چیو به هم ریخته . بعد از ظهر هم حواسم به تارا بود می رفت رو میز ناهار خوری نمکدونو بر عکس می گرفت ریختن نمکارو تماشا میکرد. البته یه بار هم نمکا رو ریخت تو دستش و نمکا رو مزمزه می کرد.

باربد بلا هم با روشن و خاموش کردن تلویزیون مشغوله . وقتی خاموشش می کنه میگه اههههه بعد دوباره تلاش می کنه روشنش کنه

این روزا دیگه بیشتر سرپا می مونه و مرتب خودشو تشویق می کنه .راستی پریروز دندون ششم باربد بلا هم نیش زد و از لثه اش اومد بیرون مبارک باشه دندون کوچولوت

ماشالا به جونتون باشه.روز شنبه من سر درد شدیدی داشتم. با این وجود من و مامان جون با شما دو وروجک رفتیم بیرون. تو ماشین همش به باربد گفتم مامانی بشین سرپا نایست.یه دستم به فرمون بوده یه دستم به باربد که با کمربندش ور میرفت .رفتیم به خاله های من سر زدیم بعدش رفتیم چرخی خوردیم.شما دوتا خسته و تو ماشین خوابیدین منم از خدا خواسته که زود لالاتون اومد.رسیدیم خونه خواب از سرتون پرید. تقریبا 10  شب من دیگه در حال بیهوشی بودم از شدت سر درد. تارا رو هر جور شده خوابوندم.باربد با بابایش رفت بیرون و ظاهرا هر دو دسته گلی به آب داده بودن که.....

دیروز صبح وقتی اومدم اداره دوتایی خواب بودین .ظاهرا دیروز تا ظهر که من رفتم خونه چند بار حسابی خوابیدین و خدا رو شکر از این لحاظ مورد رضایت قرار داشتین. ظهر ساعت حدود 3 بیدار شدین و تا غروب مشغول بازی بودین. ساعت حدود 7 خوابیدین به مدت بیست و پنج دقیقه .بعدش بابایی اومد و باربدو برد سلمانی الهی فداش بشم مثل آقا کوچولوها شده

بابا ایمان میگه شبیه کلاس اولیها شده .چشم به هم بزنیم موقع مدرسه رفتنتون می رسه .

بعدش هر دوتون با بابایی رفتین حمام تو حمام پوستشو کندین از بس بلند شدین و نشستین

بعد حمام با اینکه حسابی خواب آلود بودین ولی لالا ممنوع هنوز زوده و ........... تو رو خدا بخوابین

باباجون اومد باهاتون کلی بازی کرد تو کولش بهتون سواری داد و بلند بلند می خندیدین . الهی فدای اون صفا و پاکی درونتون بشم.

امروز صبح که می اومدم هنوز خواب بودین عین فرشته های معصومی که خدا برای آرامش ما فرستاده

دیروز فرصت نشد ببریمتون دکتر برا پایش 11 ماهگی شاید امروز یا فردا بریم.البته اگه مثل ماه قبل به چهار روز نکشه

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان محمدجان
19 مهر 90 10:12
11ماهگیتون مبارک نفسای خالهباربد جون کوتاهی مو و مرواریدای خوشملت هم مبارکه
رادین
19 مهر 90 12:30
سلام کوچولوهای نازنین روزتون مبارک