تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

بابا شماها دیگه کی هستین ؟!!!!!!

1390/7/14 16:00
نویسنده : مامان انیس
441 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به شما !!!!!!!!!!!!!!!!!!!! آخه چی بهتون بگم وروجکا آتیش پاره ها نمکدونا یا....................؟

دیروز ظهر بعد اینکه من از اداره اومدم خونه و مامان جون رفت ناهار خوردیم و شما مشغول فضولی این بار دیگه خیلی خیلی ..............

تشریف بردین تو اتاق ما و کشو های میز توالت رو تخلیه فرمودین بعد که دیدین چیزی نیست رفتین طرف کامپیوتر و طبق معمول ریختینش به هم ( موس و کیبورد و هندس فری ، مودم و..... همگی آویزون از میز کامپیوتر ) من هم امیدوارانه خیره به شما که کی خسته میشین و لالاتون میگیره .

بله ساعت 4 این اتفاق مبارک افتاد و خوابیدین تازه کشوها رو مرتب کرده بودم که تارا بیدار شد. با خواهش و تمنا نیم ساعت دیگه خوابید تا حدود 5 که هر دوتون بیدار شدین . اونم چه بیدار شدنی اخلاق صفر گریه و آویزون از دو طرف من که بغل منم مونده بودم چه کنم.

رفتم براتون سرلاک بیارم که بله تارا خانم رومیزی روی میزتوالت رو کشید پائین (البته براتون بگم دستش نمی رسه ها روی دسته کشو ها میره بالا .بچم کوهنوردی میکنه ) و تمام چیزها روی میز از دستگاه فکس گرفته تا همه شیشه های عطر و اودوکلن روی زمین افتادن .دیدن این صحنه همان و بالا رفتن صدای داد و فریاد بنده همان که البته بی فایده بود.

دوتاتون رو از اتاق بیرون بردم .مثلاً رفتین سمت کلبه و سایر اسباب بازی های محترم ولی انگار یادتون اومد که اینا مال مامان و باباس و شما نباید دست بزنید فوری از اتاق اومدید بیرون. راستی دیروز تارا خانم لطف فرمود  دست سرلاکیشو مالید به دیوار خدای من آخه این چه وضعیه دارم دیوونه میشم.

زنگ زدم به خاله نیکی اونم با آرشیدا دست کمی از من نداشت به توصیه ایشون بچه ها رو بردم تو حیاط . صدای بازی بچه های همسایه می اومد منم بچه ها رو بردم بیرون از خونه تاکمی دور بخوریم. منم پیاده روی کنم. حدود یک ساعت بیرون بودیم چشمتون روز بد نبینه تارا اولش خوب بود موقع برگشتن سرپا ایستاد تو کالسکه و جیغ و گریه که باید بغلم کنی . چند بار حواسشو پرت کردم دیدم فایده نداره بغلش کردم .دیدم یه دستی نمی تونم کالسکه رو هلش بدم از مسیر منحرف میشه دوباره گذاشتمش تو کالسکه بابا پدرت خوب مادرت خوب بشین سرجات تا برسیم مگه گوشش بدهکار بود دیگه مردم داشتن دورمون جمع میشدن که چه خبر شده خلاصه تارا خانم ازمون آبرویی برد حسابی البته منم بغلش نکردم دیگه .بهش گفتم ببین مامان همه نی نی ها تو کالسکه نشستن ( چندین نی نی و مادرشون تو پارک بودن) مگه راضی میشد. در حال گریه بردمشون طرف خونه تو راه موبایلمو از ناچاری دادم به تارا اونقدر بادهان مبارک متبرکش کرده بود که فکر کنم موبایلم سوخته .چون دیگه روشن نشد وقتی اومدیم مجبور شدم دوباره از گوشی قبلیم استفاده کنم. البته تو تمام این مدت باربد مامان مثل یه آقای تمام عیار نشسته بود نه غر زد نه گریه فقط با دیدن بقیه مردم ذوق می زد و دست دستی می کرد الهی فداش بشم.وقتی اومدیم بالا تارا آروم شد باربد زد زیر گریه نه انگار این مسائل تمومی نداره

به فکرم رسید که ببرشون حمام هم آب بازی کنن کمی خسته بشن بیان بیرون حتما می خوابن

خلاصه ما به تنهایی دو بچه رو باهم بردیم حمام .

مامان : تارا بشین

تارا : هوم هوم ( بلند شد)

مامان : تارا گلی می افتی بشین دخترم

تارا : هومممممممممم( از وان اومد بیرون )

تو این مدت پسرم خودشو با عروسکای حمام و آب مشغول کرد

سریع دو تاشون رو شستم و آوردم بیرون

تو اتاق یا پوشکا رو قایم کردم یا پودرو ولوسیون رو .بعد لباس پوشیدن و سشوار حسابی که کاملاً خشک شدن گفتم که بچه ها شیر نمی خواین ؟؟؟؟ هومممممممممم

خدا رو شکر انگار رفتیم تو مسیر لالا . لازم به ذکره که در تمام این لحظات داخل خونه رو شکل یه بازار شام مجسم کنید.

داشتن شیر می خوردن که منم اتاقا رو مرتب کردم البته چراغ خاموش اگه نور چراغ رو میدیدن که دنبالم روان میشدین

شیرو خوردن و سیر شدن .شیشه ها به یک طرف پرتاب و دوباره آغاز شیطنت

بابایی زنگ زد چرا خاموشه تلفن و چرا جواب نمیدی ؟براش داستانو گفتم خندش گرفت .گفت برم ساندویچ بخرم بیام خونه .گفتم بدون فوت وقت بیا خونه بدون خرید هیچ چیز

وقتی اومد دیگه بنده کاملا پنچر شده بودم .گفت گرسنمه غذا چی داریم .گفتم لطفا بمدت نیم ساعت منو به حال خودم بزار که تمدد اعصاب پیدا کنم

خودش شامو آماده کرد . رفتم غذا بخورم توی این فاصله تارا بدلیل خواب آلودگی و اینکه حاضر نمیشد بخوابه و عین فرفره می چرخید دو بار افتاد بشدت گریه زاری کرد تازه آروم شد که رفت سراغ باربد صندلی رو انداخت روش ( خدا رحم کرد) باربد هم شروع کرد به گریه .دیدم نه انگار فایده نداره دوباره خاموشی مطلق که شاید بخوابن .دیگه هر دوشون ساعت ده و نیم خوابیدن منم یه ربع بعد بیهوش شدم.

نصفه شب با صداشون بیدار شدم. دیدم باربدبیدار شده رفته تارا رو بیدار کرده دوتاشون خوش و خندون دارن میگن و می خندن . وحشت کردم. تورو خدا بخوابین ساعت سه و نیمه .بابایی باربدو برد .منم تارا رو عوضش کردم.چنان گریه ای کرد گفتم الان محیا ( دختر همسایه پائین ) بیدار میشه .اگه گریه کنه کی اونو ساکت کنه بیشتر به خاطر اون ترسیدم که مبادا بیدارش کنه. چون ماشالا اونم بدخلق تشریف داره

تارا خوابیدمنم در کنارش افتادم .دوباره ساعت 5 بیدار شد. منم دیگه خوابم نبرد و رفتم سراغ کارای عقب افتاده . ساعت 7 تارا بیدار شد. با هامون صبحونه خورد و به زور دادمش بغل مامان جون تا خودم بیام اداره

راستی یه چیز مهم یادم رفته بگم : تارا از پریروز میگه مامان .باربد هم دیگه وایمیسه بدون کمک برا خودش دست می زنه البته به گفته مامان جون دیروز یک قدم هم راه رفته

4-5 روز پیش تارا طبق معمول که میره از بالا تو روروک میشینه اینبار بر عکس نشسته بود خیلی با مزه الهی فداش بشم

 

بچه های گلم دیروز یه روزی بود برا خودش الان که می نویسم این مطلبو به داد و فریادهای خودم خندم میگیره منو ببخشید .شما نازنینا همیشه آزادین که شیطونی کنید.اصلا همیشه از خدا خواستم که بچه هام سالم و شیطون باشن

منم یه خورده آزاده برا داد و فریاد

خدایا این لذت و شیرینی ها رو به تمام آرزومندان عنایت کن

مخلان آرامش و آسایش رو به خودت واگذار می کنم.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

سارا
14 مهر 90 21:31
سلام عزيزم خوبي؟چه خبرا؟چيكارا مي كني؟من آپم خوشحال مي شم بهم سر بزني ببخشيد كه انقدررررررر بي معرفتم ايشالله جبران مي كنم