تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

مهمونی

1390/7/9 9:07
نویسنده : مامان انیس
345 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عروسکای نازم

حالتون خوبه ؟ بهتون خوش گذشته که؟؟؟؟؟؟؟؟؟

روز پنجشنبه بمناسبت روز دخمل من و خاله نیکی تصمیم گرفتیم یه جشن کوچولو راه بندازیم و این روز ( شب ) رو دور هم باشیم. پنجشنبه شب خاله نیکی و آرشیدا بعلاوه مامان جون و خاله جون اومدن خونه ما.( یه مجلس کاملاً زنونه با حضور باربد خان ).

شما سه تا کنار هم عین سه قلوها بودین.(عکساشو حتما میزارم)

کلی با همدیگه زدیم و خندیدیم و شادمانی نمودیم به این مناسبت فرخنده شام وکیک و ..... بادکنک و عکس و برف شادی به همراه یه خورده نق و نوق به دلیل خواب آلودگی شما ها.

خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییی خوش گذشت. برا من و خاله نیکی تمرین کوچیکی بود واسه جشن تولدتون در کمتر از دو ماه دیگه

این باهم بودن شما خیلی خیلی خوب بود و باید بیشتر از اینا با هم باشین.اما امان از بی ماشینی(شوخی کردم.ماشین هم که باشه چه جوری شما وروجکا رو تنهایی ببرم بیرون.یه بار از خونه مامان جون می اومدیم خونه شما دوتا اونقدر تو ماشین گریه کردین که زدم کنار چند دقیقه ایستادم.البته مال خیلی وقت پیشاست.شاید الان بهتر شده باشین )

حدود ساعت 11 مهمونا رفتن و البته ما یه خوره با کلاه بوقی هایی که توسط شما سه جوجه خورده شده بود عکس گرفتیم.

بعدش شما دو تا شیطون رفته بودین تو آشپزخونه سروقت کشوها که یه دفعه صدای گریه باربد و جیغ شدید همراه با گریه تارا اومد.دیدیم که باربد افتاده رو زمین و تارا هم بشدت ترسیده و اومده بود که مثلا مارو خبر کنه.الهی قربون محبت دخمل گلم برم.حسابی گریه کرد.البته باربد هم همینطور انشالا که همیشه همینطور به هم وابسته بمونید و هیچ چیزی شما و قلباتون رو از هم جدا نکنه

مرتب کردن خونه رو گذاشتم برا روز جمعه .ساعت 12 گذشته بود که دیگه خوابتون برد.

روز جمعه ساعت 10 بیدار شدین.صبحانه بازی شیطونی و ریخت و پاش برنامه همیشگیتونه که جمعه و عیر جمعه نداره. دیروز باربد خیلی بی اشتها بود.اصلا درست غذا نخورد فکر کنم به خاطر دندوناشه .بمیرم طفلکم درد می کشه .

ظهر یک ساعتی خوابیدین.البته دیروز کلی تو آشپزخونه شیطونی کردین منم یه عالمه کار داشتم.چون دیگه پنجشنبه ها میرم اداره.روز جمعه باید اورژانسی به همه کارام برسم.اگه شما رو مود نق و نوق باشین که دیگه نور علی نور

جونم براتون بگه بعد بیدار شدن ناهار خوردین بازی کردین و حدود ساعت 5 خوابیدین تا 7 .بعدش اومدین سراغ من با هم دیگه لباس اتو کردیم و البته چند دقیقه یکبار صدای دادمن بلند شده که برید عقب داغه می سوزین و لی مگه حس کنجکاوی شما با این چیزا ارضاء میشه تا دست نزنید که مزه نداره

خلاصه به سرعت جت اینکارم تموم شد. البته وسطاش یه دفعه تارا رفت بیرون بعد چند ثانیه برگشت باربدو صدا کرد بره دنبالش قربونتون برم. تارا دیگه داره یواش یواش خواهری می کنه برا داداشش

شب نیم ساعتی رفتیم کالسکه سواری چون از تو خونه موندن سریع حوصلتون سر میره و  خسته میشین اما موقع برگشتن تارا تو بغل من بود و باربد بغل بابایی .با هم کالسکه رو هلش دادیم.

شب ساعت 10:30  خوابیدین و صبح که می اومدم اداره هوز خواب بودین.

خدایا به خاطر این موهبتهای بزرگی که به من ارزانی داشتی همواره تو را سپاس می گویم.

همه فرزندان این مرزو بوم را حافظ و نگهبان باش.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)