تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

تعطيلات عيد فطر

1390/6/11 14:37
نویسنده : مامان انیس
362 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلامممممممم

عيدتون مبارك باشه مامانيها. ماه رمضون تموم شد و پريروز عيد فطر بود. ماهم سه روز تعطيلي داشتيم.كه الان روز سوم تعطبلاته  من براي اولين بار تونستم يه سري به وبتون بزنم.ماشالا به جونتون ماماني و بابايي رو دربست برا خودتون مي خوايد كه شيطوني كنيد فضولي كنين.سرو صدا كنين و گاهي نق و نوقي بكنيد و توبغل ما بخوابيد.الهي من فداي قند و نباتم بشم. خدارو شكرررررررررررر

 

روز چهارشنبه ( روز عيد) ظهر رفتيم خونه مامان جون اونجا متوجه شدم كه دندون ششم تارا و دندون پنجم باربد دارن ميان بيرون.گلاي نازم ديگه مي خواين با بزرگترا غذا بخورين دندوناي خوشگلتون دارن ميان

چهارشنبه شب رفتيم خونه خاله من.كلي برا دوتائيتون شعر خوندن. آخه خاله من كه بهش ميگم خاله بزرگه ( چون خواهر اوليه ) مدت 9 سالي از خدمتش تو آموزش و پرورش رو مربي مهد كودك بوده وكلي شعر بلده بايد يه روز برم پيشش تموم شعرا رو بنويسم.ايشون حدود 16 ساله كه بازنشسته شدن. در ضمن معلم كلاس اول دبستان من هم بودن.

جالب اين بود باربد كه معمولا تو بغل كسي نميره راحت سر پاش نشسته بود و لم داده بود و با شنيدن شعرا لبخند مي زد. دخملي هم كه برا خودش مرتب راه مي رفت و براخودش دس دسي مي كرد يعني به ما يادآوري مي كرد شما هم برام دست بزنيد.

آخر شب اومديم خونه شما دو تا جيگيل تو ماشين خوابتون برد.

روز پنجشنبه ساعت 10 -11 از خواب بيدار شدين بعدش مشغول بازي بودين بابا هم كه خيلي كار داشت پاي كامپيوتر بود و برا اينكه شما ناقلاها دفتر و دستكشو به هم نريزين در اتاقو بسته بود شما هم سوار روروك از پشت در جم نمي خوردين و مدام با دستاي كچولوتون به در مي كوبيدين. بعد از ناهار خوابيدين.اما تارا كمتر از يك ساعت باربد ولي دو ساعتي خواب بود وقتي بيدار شدين بعد از تعويض لباس و خوردن غذاو شيطنت اونقدر غر زدين كه بابايي بردتون حمام

بعد از حمام فكر كردم خسته اين و خوابتون مي بره وليييييييي ماشالا به انر‍‍ژي هسته ايتون كه باز هم مشغول فضولي بودين.راستي ديروز باربد كنار روروكش ايستاد و شروع كرد به هل دادنش و باهاش راه رفت الهي قربون اون پاهاي كوچولوي خپلت بشم.ماشالا آقايي شدي برا خودتااااااا

تاراي ناقلا هم كه ديگه تقريبا خوب راه ميره ميرفت طرف روروك باربد و هلش مي داد آقا پسر ماهم مدام جيغ ميزد.

خلاصه گلاي نازم ساعت 11 شب خوابتون برد عين فرشته ها .

امروز جمعه ساعت 10 بيدار شدين بعد از تعويض لباس و خوردن غذا يه خورده بازي كردين .

 بابايي گفت ناهار بريم خونه مامان جون اينا رفتم كه وسايلتون رو آماده كنم كه صداي زنگ در اومد و معلوم شد اومدن برا نظافت ساختمون و در نتيجه بابا ايمان رفت پائين و فعلا برنامه رفتنمون كنسل شده .الان هر دو تون خوابيدين

منم اومدم سري بزنم .دوستان عزيز ني ني وبلاگي ما رو با محبتاشون شرمنده مي كنن كه مدام وبلاگتون رو مي خونن و نظر ميدن . الهي تمام روزها رو به كام همه شيرين و به زیبایی گلها كن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)