تمشکا

سلام جوجو ها حالتون چطوره . دیشب که بازم ناقلا بازی در آوردین  تا ساعت دو و نیم شب بيدار بودين نازنازیا چرا برنامه خوابتون انقدر به هم ریخته بهم بگین چیکار کنم؟....! 

امروز به خاطر یک ماموریت اداری من و خاله نیکی(مامان آرشيدا ) که همکارمه رفتیم اهواز بعد از انجام کارامون رفتیم کمی برای خودمون خرید کنیم ولی حدس بزنید از کجا سر در آوردیم بلللللللله فروشگاه لباس بچه و تا تونستيم براتون لباس خريديم. با اينكه هزاران بار با خودمون قرار گذاشتيم ديگه لباس نخريم

 تا لباسايي كه دارين بپوشين ولي برامون درس عبرت نميشه كه ما خودمون بيشتر از بچه هامون ذوق زده ميشيم. البته فكر كنم همه مامانا همينطورن و دوست دارن تموم بازارو برا بچه هاشون بخرن

خلاصه تا رسيديم خونه شد ساعت 4 . وقتي رسيدم تارا خواب بود و باربد مشغول شيطوني.الهي فداش  بشم تا رفتم پيشش دستاشو بلند كرد تا بغلش كنم. كمي بعد تارا هم بيدار شد بعد از تعويض لباس و خوردن سرلاك و اينا باربد خوابيد. منم نتونستم در برابر وسوسه مقاومت كنم و تمام لباساي تارا رو به تنش پرو كردم الهي فداش بشم چقدر  دخملم نازه

من الان داره سرم درد مي گيره باربد خوابيده و همزمان دارم با بابايي صحبت مي كنم. راستي اگه خدا بخواد تو يكي دو روز آينده يه سفر كوتاهي ميريم. همه ما به تغيير آب و هوا احتياج داريم. ايشالا كه جور

بشه و بريم.

بچه هاي خوشگلم من و بابايي براتون آرزوهاي خيلي قشنگي داريم دعا كنيد خدا كمكمون كنه و بتونيم به همه اونا جامه عمل بپوشونيم