بهمن نوشت
سلام و صد تا سلام به گلهای اطلسی باغچه کوچک خانه ما
حال و احوالتون خوبه خوش و خرم هستید برای تک تک لحظه هاتون عشق و شور و شادی آرزو می کنم دلبندان کوچکم
سال 92 افتاده توی سراشیبی ............تند و تند دارن می گذرن این روزها عجب سالی بود و چه تجربه های تلخ و شیرینی...... که همه در اوج شدت بودند و تب و تاب لحظه های ما سینوسی محض بود...........
از زمستان هنوز 33 روز باقیست سردی و سوز استخوان سوزش کمرنگ شده اما بوی بهار را اگر بخواهی حس کنی خیال و کامت را شیرین می کند همچون عسل..........
برای کاهلی این روزهایم هیچ دلیلی نیست جز دلایل تکراری قبل
انقدر ننوشته ام که انگاری در یک روز سرد زمستانی قلمم یخ زده باشد به سختی بر صفحه ذهنم می فشارمش امیدوارم این تشویش و بی نظمی را بر من ببخشایید.......
شیطنت فراوان و شیرین زبانی شما سرگرمی تمام لحظه های ماست ... اما امان از دعواهای همیشگی که گیجمان کرده نه توان بی هم بودن را دارید و نه تاب با هم ماندن را و من در عجبم ازین تضاد شیرین
از مهد که بر می گردید سراپا انرژی هستید و شور و چه دلشادمان می کنید با این ادا ها و نواها
غروب می خوابید و سرصبح حدود 6 بیدارید و من که با تمام وجود محو تلاشهای کودکانه شماهستم برای بیشتر آموختن کنجکاوی شیطنت و .....
اکثر اوقات خونه ایم و با هم سرو کله می زنیم صدای داد و فریاد ما همیشه بالاست گاهی از سر شوق و شادمانی و بازی و گاهی هم ازسر استیصال که دو وروجک چطوری دو آدم بزرگ را به بازی می گیرند و سرخوشانه می خندند
کمی این روزها سرما خورده اید و باز هم به درمانهای خانگی روی آورده ایم
شعرخوانی و نقاشی سر جای خودش و آنچه در بالیدن شما بسیار هویداست تفاوت بارز دختری و پسری است و مادرانگی دخترک برای برادرش ....... که همچون میراثی بزرگ به دخترکان و زنان این سرزمین رسیده و غیر قابل تغییر است
دخترکم خیلی زود بزرگ شدی فهمیده شدی و چه افتخاری را نصیب من کرده مادری برای تو
پسرک شیطان است و گاهی لجباز و یکدنده اما شیرین است و مهربان و خدا مرا به واسطه آنها به اوج عرش برده و چه لذت بی انتهایی را به من عنایت کرده
من هم که چون همیشه روی تند نمی دانم من می گذرم یا اتفاقات دور و بر .......کدام یک ساکنیم نمی دانم
توی این ماه دو مجلس عروسی دعوت بودیم که اولی را به یمن خواب سر شب شما شیطونا از دست دادیم ولی دومی که پنجشنبه بود رفتیم و چقدر خوش گذشت ولی توی باغ هوا خیلی سرد بودو آنچه که پیدا بود گرمی دلها بود و چقدر ذوق زده و خوشحال بودم ولی وروجکام از شدت سرما از جاشون تکون نخوردند
هفته پیش چشم چپم قرمز شد زیاد توجه نکردم دومی هم دچار قرمزی و خارش شدید شد جوری که روز چهارشنبه چشمام باز نمیشدن رفتم دکتر و مشخص شد هر دو چشمم عفونت کرده و توی این چند روزه مشغول دارو و آمپول بودم
تارا می گه مامان می خوای بری آمپولتو بزنی میگم اره میگه نهههههههه گگه می کنی دردت میاد
رفته برام از توی یخچال کیسه دارو ها رو آورده میگه مامان قرص بخور حالت خوب بشه قربونش برم من که فرشته منه
متاسفانه ذهنم یاری نمی کند چه بسیار شیرینی ها که قرار بود اینجا بنویسم و الان در خاطرم نیست
اینجا امدم تا انرژی بگیرم بیش ار پیش و دوباره مثل قبل ظاهر شوم این روزها انگار در رخوت و خمودگی هستم و همچنان به دنبال یک اتفاق خوب بی تکرارم ........ مرا ببخشید
خدایا همه از تو می خواهند" بدهی " اما من از تو می خواهم " بگیری " خستگی ، دلتنگی و غصه ها را از لحظه لحظه روزگار همه آنهایی که انسانیت را می دانند......