اسفند دونه دونه
سلام سلام سلام
یه سلام اسفندی به همراه آرزوهای شیرین همگی تقدیم به شما دردونه ها و دوستان عزیزم
حال و احوال انشالا خوبه امیدوارم لحظه هاتون همیشه پر شادی باشه و تلاش برای رسیدن به بهترین ها
فرشته های قشنگم همیشه براتون سلامتی آرزو می کنم و دل خوش و لبی که فقط به خنده باز بشه
این روزهای آخر سال همه در تکاپو هستند لذت تحویل سال و ترس کلی کار نکرده توی وجود همه است
لذت خونه تکونی بوی تمیزی و پاکیزگی چقدر خوبه این روزهایی که بی تکرارند و هر لحظه شون پر لطف و صفاست
اما در خانه ما فعلا خبری از خونه تکونی نیست گاه گاهی اون ته ته های ذهنم مشغول میشه ولی شیطنت شما فسقلی ها شعله پا نگرفته رو خاموش می کنه نمی دونم با این اوضاع و احوال می تونیم خونه رو تمیز کنیم یا نه 6 ماهه اومدیم توی این خونه به قول بچه ها جدید دیگه چیزی از سفیدی دیوارا معلوم نیست بس که باربد خان روشون نقاشی کشیده تازه هر بار ازم می پرسه مامان اینجا رو کی خط کشیده وقتی بهش میگم غیر باربد کی اینکارو می کنه سرشو می گیره بالا و با افتخار میگه من بودم...... آقا بایبد ( همون باربد )
اما خدا شکر تارا دیگه اصلا روی دیوار نقاشی نمی کشه خیلی هم پیشرفت کرده توی این زمینه و رنگ آمیزی های کتبچه های نقاشیشو با دقت تمام انجام میده حظ می کنم وقتی می بینم با این علاقه نقاشی می کشه
موقع نقاشی حتما منو می کشه دور از جونتون یه پو می کشه میگه مامان انیسه منه نمی دونم بخندم به نقاشیش یا گریه کنم.....
همچنان ساعت خواب و بیدار با روانمون بازی می کنه یعنی 6 صبح بیدار میشن بعد یکسر بیدارن تا غروب
که می خوابن یکسره تا صبح یعنی عملا خونه نشین خونه نشین هستم و البته به همین دلیل میزان چتر شدنمون به منزل ماما جون بیشتر از قبل شده
تارا صبح ها همراه مامانم بیدار میشه بعد میره سراغ بابا جونش اونو هم بیدار میکنه بعد میاد سراغ من که پاشو خورشید خانوم اومده صبح شده گرسنمه می خوایم بریم مهد کودک و من در آرزوی دو دقیقه خواب بیشتر
رفته سراغ بابام و به کاغذاش دست می زنه بهش میگه دست نزن میگه بهش بزار ببنم اینجا بسم ا.. نوشته بابا جون
بازم صبح رفته پیش بابا جونش بهش میگه بابا جون از تخم مرغت بخورم بهش میگه باشه اما شرط داره میای دیگه پیش من بمونی تارا کمی نگاش کرده میگه من بابا ایمان و مامان انیسو دوست دارم ... بهش میگه پس تخم مرغ بی تخم مرغ تارا به روش خندیده میگه تو رو هم خیلی دوست دارم..... حالا تخم مرغ بخورم؟؟؟؟؟؟؟؟؟
شیطونی هاشون خیلی شیرینه حظ می کنم ولی بعضی وقتا دیگه صدامو بلند می کنن ... تارا هم خیلی سربسر باربد میزاره یعنی قشنگ می دونه چه جوری باید اذیتش کنه که صداشو در بیاره ..... هی من میگم مامان جان ولش کن اذیتش نکن صداشو بلند نکن انگار برای خودم فرمایش می کنم...
روز چهارشنبه بچه ها از طرف مهد رفتن شهربازی و اونقدر بازی کرده و خسته شده بودن که وقتی اومدن خونه از عصر تا فرداش یکضرب خوابیدن
پنجشنبه یعنی پریروز عمه و شوهر عمه جان که تازه اومدن ایران تشریف آوردن ولایت...ما هم به این مناسبت فرخنده موندگار منزل مامان جون شدیم شما هم که اصلا فراموششون نکرده بودید و کلی خوشحال شدین از دیدنشون سوغاتی هم دو تا بارونی خیلی خوشگل نصیبتون شد که دیگه می مونه برای سال آینده انشالا
همون شب تصمیم گرفتیم که ناهار روز جمعه رو ببریم در دامن طبیعت شما هم که از اول صبح روز جمعه بیدار شدید و مدام پرسیدید پاشیم بریم جنگل .... تارا اومده میگه مامان می خوام آقا شیره رو بوسش کنم ..... تا راه بیفتیم و بریم شد 11 و جای همگی خالی خوش گذشت و بچه ها تا تونستند بازی کردن و شیطنت و خاکبازی من هم اصلا به روی خودم نیاوردم جوری خسته شدند که موقع برگشتن خوابشون برد تا رسیدیم خونه رفتن حمام و اومدن ساعت 10 دوباره خوابیدن
موهای باربد بلند شده و ازون حالت پسربچه کلاس اولی دراومده صبحا که می خوام موهاشو شونه کنم گریه اش می گیره میگه مامان موهامو خراب نکن کلا با برس بیگانه اس این بشر
پریروز نشسته بودیم تی وی می دیدیم یه دفعه برگشته میگه مامان دائی حسین عکسمو گذاشته توی فیس بوک
صبحا که بیدارش می کنم و می برمش دستشویی اگه چراغو روشن کنم میگه خاموشش کن و اگه روشن نکنم میگه روشنش کن کلا توی این زمینه ابهام وجود داره که اول صبح چه کار کنم بالاخره چراغو روشن کنم یا نه
دو سه هفته پیش به خاطر خرابکاری بیش از حد سبد اسباب بازی ها قایم شده اگه شما سراغی ازشون گرفتین این دوتا هم گرفتن به همدیگه میگن فضولی کردیم عموتولی اسباب بازی ها رو برده با اینکه جاشون رو هم بلدن مونده به دلم که بیان بگن مامان اسباب بازی ها رو بهمون بده
بچه هم بچه های قدیم هییییییییییی
این روزها بچه ها بیشتر با هم بازی می کنن البته دعوا سرجاشه ولی بازیهاشون هدفمندتر شده خوب با هم سرگرم میشن و مثل همیشه تاب دوری هم ندارن چند هفته پیش خواستم بچه ها رو ببرم بیرون پارک آمادشون کردم باربد وقتی فهمید باباش نمیاد موند پهلوش خونه و منو تارا رفتیم برعکس همیشه تارا اونقدر توی پارک آروم بود که باعث تعجبم شده بود و موقع رفتن بر خلاف همیشه بهانه موندن بیشتر رو نگرفت
وقتی رسیدیم خونه معلوم شد باربد مرد و مردونه کلی کمک باباش کرده و جعبه ها رو بسته بندی کرده بود قربونش برم احساس بزرگی می کنه و عین یه مرد کوچولو رفتار می کنه
گاهی اوقات که نشستم هر دوشون میان با شونه و موگیر می خوان خوشگلم کنن و ادای ارایش کردن رو هم برام در میارن وقتی از شدت درد کشیده شدن موهام اعتراض می کنم تارا میگه مااااااااااااا ماااااااان یه لخظه( لحظه ) وایسا
دعواشون که میشه شکایت کنان میام پیشم میگم به مربی خانم.... بگو دعواش کنه
گفتنی ها زیاده فرشته های من فعلا به خدای بزرگ می سپارمتون عکسا هم بزودی انشالا