هزارمین روز
سلام
امروز یه روز خوبه امروز 1000 روزه شدید 1000 روزه که نبض و هستی من شدید 1000 روزه که عاشقی رو دوباره با شما تجربه می کنم دوباره با شما کودکی می کنم و دوباره بزرگ میشم
از روز اول تا امروز نه به اندازه 1000 روز که به تندی یک ثانیه گذشته و من هر لحظه تشنه تر از قبل میشم برای مادری این لذت بی انتها......................
خدای مهربان من هنوز نمی دانم به پاداش کدام نیکی رایحه بهشت را در سراسر زندگی من جاری کردی و درهای آسمان بی کرانت را به رویم گشودی
هزاران بار شکر می گویمت 1000 ساله بشین فرشته های من با عزت و سربلندی و عاقبت بخیر بشین به حق این روزهای عزیز
جونم براتون بگه تو این دو روز ماشالا به جونتون اونقدر شیطونی کردید که نوشتنش مثنوی هفتاد من کاغذ میشه
روز جمعه بعد از اینکه از خواب بیدار شدید و صبحانه خوردید مشغول بازی شدید تا موقع ناهار که دیدم خبری از خواب نیست رفتم سراغ کار و بار خودم اونقدر زیر میز اتو ول خوردین که فرستادمتون بیرون اول رفتین تو آشپزخونه چند چیز ناقابل شیکستین بعد رفتین تو اتاقتون و همه لباساتون رو ریختین بیرون نمی دونم چه اتفاقی افتاده برام این چیزا که می بینم خیالم راحت میشه که سرگرمید
بعد تشک تختتون رو بیرون آوردین و زیپیش رو باز کردید و فومشو زدین ترکوندین کلا تو فاز خرابکاری بودین به قدرت خدا
بعد یه ذره خوابیدین منم مشغول کار و کسل از مریضی همچنان
غروب گلاب بروتون دیگه تحملم تموم شد رفتم دستشویی وقتی اومدم نزدیک بود سکته کنم وروجکا همه تخم مرغا رو از تو یخچال بیرون آورده بوده بودن و همه رو روی موکت دقیقا زیر تی وی شکونده بودند بغضم گرفت همون موقع در زدن مامان و خواهرم اومدن خونمون تا گفتن چی شده شروع کردم به گریه
تو این هیر و یر تارا همش می گفت بابایی با چی تمیزش کنم دستمال بده
مشغول تمیز کاری شدیم بچه ها هم دعوا شدند ولی چه فایده خستگی چند روز به تنم موند با این خورده کارای الکی
مامان داشت چایی می خورد تارا قندا رو دیده میگه می خوام مامان قندونو برداشت بهش میگه قند مال شیطونه میگه نهههههههههههه مال آدماست
شب داشتم با دوستم صحبت می کردم که تارا خانم رفت و قابلمه ها رو آورد مشغول بازی شدند و یه دفعه درشو انداخت و شیشه اش خرد شد اونقدر از حرص دندونامو رو هم فشار دادم که نگو .....
شب اومدن تو بغلم میگن مامانی دوستت داریم ما بچه خوبی هستیم میگم پس چرا اینقدر شیطونید می خندن
خدایا این شبو به سلامتی سحر کن دیگه بسه قربون بزرگیت
روز شنبه بچه ها خونه موندن دم ظهر که با مامان صحبت کردم حسابی شاکی بود پوستشو کنده بودن از بس شیطنت کردن قربونشون برم و به قول خودش انضباط امروز صفر صفر
تا عصر هر جور شده باهاشون سر و کله زدم بعدش رفتیم بیرون دو ساعتی تو رنگین کمان بازی کردن
بدلیل افزایش و تلنباری حجم انرژی نهفته امروز تشریف بردن مهد البته خدا رو شکر بهتر شدن تا ببینیم چطور میشه
اینا رو نوشتم فقط از باب یادگاری نه گله ای در کاره نه ناشکری خدای نکرده من همیشه مرهون لطف بی انتهای پروردگارم هستم که به بهترین شکل منو به آرزوم رسوند