تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

عاشقتونم بهانه های قشنگم

1392/5/2 19:28
نویسنده : مامان انیس
815 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به فرشته های خودم

حال و احوال خوبه انشالا خوش می گذره امیدوارم هر جا هستید چرخ گردون به مراد دل پاک و با صفاتون بگرده عزیزای دلم

جونم برای خوشگلام بگه اوضاع و احوالمون خوبه خدا رو شکر زندگی با همه بالا و پائیناش ادامه داره سختی و مشکلات هست لذت و خوشی هم هست همه چی درهم درهم خدا رو صدهزار مرتبه شکر که تنمون سالمه خدای بزرگ نعمت سلامتی رو از هیچ بنده ای دریغ نکن و به حق این روزای عزیز گره از مشکلات همه بندگانت باز کن

چند روزیه که به خاطر تغییر شرکت پشتیبانی اینترنت اداره قطعه و تو اداره دیگه خبری از وبگردی نیست و این مشکل احتمالا تا اوایل هفته آینده برطرف میشه و این دلیل اصلی کمرنگی بنده و خاله نیکی در دنیای مجازیه

تو هفته گذشته بابا ایمان یکی دو روزی رفت اهواز شما هم که برنامتون مشخصه بعد از اومدن به خونه ساعت 4 بعد از ظهر می خوابید به جز یه روز که یادم نیست کی بود و باربد انقدر نخوابید تا ساعت 12 شب که باتریش تموم شد

روز پنجشنبه هم خاله نیکی و آرشیدا برای افطار اومدن خونمون بسی خوش گذشت بهمون ساعت 12 شب رفتیم پارک وروجکا تا تونستند بازی کردن و به زور راضی شدن که برگردیم

روز جمعه هم به لطف خاله نیکی که اومد دنبالمون رفتیم آرایشگاه و دختر خانمای خوشگلمون موهاشون رو کوتاه کردند و شدند عین ماه الهی فدای اون ناز و اداشون و حرف زدنشون دلم می خواست بعد ماچمالی به شدت بچلونمشون خودمو نگهداشتم

از روز شنبه هم چون عمه جانم تشریف آوردن صبح بردیمتون خونه مامان جون و کلا این هفته اونجا بودیم

روز یکشنبه هم بابا ایمان به قصد اهواز و آبادان رفت منم جوجه ها رو بردم خونه مامان و بعدش رفتم اداره

دو شب خونه مامان جون بودیم یکشنبه و دوشنبه بچه ها بعد مهد خواب تپلی رفته بودند و ساعت 9 قبراق و سرحال بیدار می شدن منم که خسته و بیحال به خاطر گرمای شدیدی که بیداد می کنه دما حداقل 52 درجه اس ...

دسته گل مبارکی هم بنده حقیر به آب دادم ازین قرار که یکشنبه شب ماشین دم در بود خواستم بیارمش داخل بابام گفت که خودم میارم رفتم خوابیدم بعد یه ربع بابام اومده میگه روشن نمیشه این دزدگیر ماشین ما یه قلقی داره که بقیه زیاد سر در نمیارن ازش .... این وسط مسطا نگهبان خیابونمون هم اومده میگه یه موتورسوار مشکوک هست سریع ماشینتون رو ببرید داخل خلاصه سوار شدم و اومدم برم داخل که لنگه در یه دفعه بسته شد و ما خوردیم تو در و در عقب ماشین خط افتاد که چه عرض کنم هاشور خورده حسابی

شب هم به زور بچه ها رو خوابوندم البته بابام رو هم راضی کردم برای اولین بار چراغا رو خاموش کنه چون بابا جان بنده عادت داره باید تو روشنی بخوابه و از تاریکی بدش میاد تازه قبلترها یه عادتی داشت که رادیوش رو هم روشن می کرد اگه خاموش می کردیم هر کدومو حتی تو خواب عمیق از خواب بیدار میشد... خلاصه چون خاطر ما عزیز هست لطفشون شامل حالمون شد و چراغا رو خاموش کردیمو ساعت 2 خوابیدیم

روز دوشنبه عصر با عمه جان و خواهرم و بچه ها رفتیم سر مزار پدربزرگم بعدش یه ذره تاب خوردیم و اومدیم خونه شب هم به همین صورت گذشت

تو این سه روز ظهرا من اومدم خونه خودمون ساعت 4 رفتم دنبال بچه ها بردمشون خونه مامانم البته بدون استثنا هر روز به رنگین کمان سرزدیم که مبادا تو ظل گرما باز باشه و خیال بچه ها راحت بشه اولش هم گفتن ما نیمیایم خونه مامان جون بهشون گفتم شیرتون اونجاست می خواید بریم خونه خودمون شیر باید تو لیوان بخورید که راضی شدن برن اونجا تارا با ناز بهم میگه مامان تو هم بمون خونه مامان جون نرو ادایه بمیرم براش خدایا چکار کنم تازگیها تارا خیلی به من وابسته شده مثلا میگه بیا حتما پیشم بخواب یا اگه بخوان برن بیرون مامان تو هم بیا

دیروز بابام می خواست بره بیرون باربد عین فشنگ دوید بیرون تارا ولی دو دل بود اولش نمی رفت چون من نمی خواستم برم بعد دیدم دلش می خواد خودم هم با بابام رفتم بیرون که اونم بیاد با وجودیکه دلم از شوق و عشق می لرزه وقتی این رفتاراش رو می بینم ولی تعجب هم می کنم چون تارا فوق العاده مستقله و لی داره یه سری نشانه های وابستگی رو به من نشون میده که شاید تو سنش طبیعی باشه شاید بهتره منتظر باشم تا بزرگتر بشه

روز سه شنبه عصر بابایی اومد و دیگه شب برگشتیم خونه خودمون تا یه ذره نفس بکشن

بابا ایمان دست پر اومده و برای بچه ها کیف و لباس و کفش شنا گرفته کلی ذوق زده شدن و تا شب که بخوابن کوله ها روی دوششون و دمپایی ها پاشون بود

امروز صبح هم یه ساعت مرخصی گرفتم بچه ها رو بردیم خونه مامانم بعد من رفتم اداره

ظهر هم اول رفتیم خونه مامانم وسایلشون رو بردارم بعد رفتیم دنبالشون و الان تو خواب ناز هستند

تو این چند روز نت اداره قطع بود خونه مامانم هم نت نداشتن در نتیجه نتونستم به وبلاگم سربزنم فقط ساعتایی که خونه بودم سرسری گوشیمو چک کردم و از لطف همه دوستان عزیزم ممنونم

چند روز پیش خونه مامان بچه ها رفتن حمام تارا اومد بیرون لباساشو تنش کردم که صدای زنگ حمام اومد رفتم می بینم باربد خان دم در حمامه و میگه حولمو بیار قربونش برم عین باباییش بود این حرکتش

شب تارا تو بغلمه دارم مدام می بوسمش یه دفعه برگشته میگه مامان کاری نکنی دوستیمون نابود بشه قربونش برم نمی دونم از کجا میاره این حرفارو

مرتب میان بهم میگن مامانی دوست دارم عاشقتم الهی قربونشون برم من خدایا شکرت به خاطر این همه خوبی و شیرینی که به من عطا کردی

امروز تارا بهم میگه مامان رفتی ادایه دلم برات تنگ شده

باربد معیار سنجشش ماشینه مثلااگه تو فیلم عروس ببینه میگه ماشین عیوس کوجاس

یا ماشین بابا خبا شده یا مامان انیس ماشین نداره میگه بریم از فروشگیت ( همون فروشگاه ) ماشین بخریم

تو ماشین که باشیم اگه از جای پر دست انداز بریم میگه ماشین خبا نشه ..

دیروز که رفتم دنبال بچه ها تا ببرمشون مهد تارا تا سوار شده میگه ترمز نکنی بیفتم چون همیشه بهش میگم برو عقب بشین اگه جلو باشی ترمز بگیرم می افتی

این سریالای ماه رمضون هم که ما رو سرگرم کردن موقع شروع مادرانه تارا میگه اینو نبینیم دودکشو ببینیم همیشه نگران اون عموئه که به قول خودش افتاد تو چاله ( چاه ) تا دید یه دفعه پرید و با نگرانی زد زیر گریه کلی بهش دلداری دادم مامان الان گروه نجات میاد تو نگران نباش تا به قول خودش خلاصه عمو اومد بیرون ( تکیه کلام جدید تاراست این خلاصه گفتناش منو کشته )و برای همه هم تعریف می کنه

سریال خروس رو هم دوست دارن و مدام آواز قوقولی قوقو سر میدن

چند روز پیش برای تارا تعریف کردم که یه زنبور اومده تو اتاقم تو اداره ازون روز همش میگه مامان ترسیدی خاله نیکی ترسیده

هر روز ظهر میگه خاله نیکی و آرشیدا کوجان خاله رفته مهدکودک آرشیدا رو بیاره خاله خسته اس می خواد بخوابه ( عین حرفای من که هر روز ازم می خواد ببرمش خونه خاله اش )

رفته به مامانم گفته مامان جون مورچه انگشتمو خورده تو آرایشگاه خانمه داشت موهاشو کوتاه میکرد تارا هم داشت زمینو نگاه می کرد چندتا مورچه دیده میگه خاله!!1 مورچه پیف مال (پیف پاف ) بیار بزنشون

تو این روزای گرم بچه ها عاشق آب بازی و بستنی هستن همش میگن بریم آب بازی مرتب میرن سر یخچال میگن شربت بده هلو بده و خلاصه این یخچال عین کمده همش درش بازه

دعواهای تام و جری همچنان ادامه داره بدون هم و با هم دعواشونه اکثر اوقات خندم می گیره نمک خواهر برادری همین دعواهای بچه گونه اس که همه ما تجربه کردیم البته زیادش دیگه خیلی شوره و قشنگ نیست

این روزا اصلا نمی زارن ازشون عکس درست و حسابی بگیرم به دلم مونه چند تا عکس بدون ادا و اطوار داشته باشن که بتونم بزارم تو وبلاگشون حداقل

براتون تو این روزهای گرم تابستون آرزو می کنم که خونه های گرمتون پر از صفا و صمیمیت و دوستی و عشق باشه

می بوسمتون هزار هزار بار بهانه های قشنگ من

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان تارا
3 مرداد 92 0:15
ای وای ماشینو زدی داغون کردی !!!

خودمونیم انیس جون در بسته شد یا هول برت داشت و اینور و انور نگاه میکردی حواست به دره نبود ؟



جالبه باباجون با چراغ روشن و رادیو میخوابه؟

قربون این دل کوچیکشون که برای ماماناشون تنگ میشه



لباساتون مبارکتون باشه

دختربلا این حرفها رو ازکجا میاری ؟ دوستیمون رو نابود نکنی ...هههههههههههه



جینگیلی ها رو جای من ببوس حسابی

خصوصیتو چک کن




نه خواهر داغون نشد که کمی هاشور زدیم ملت ابروهاشون رو هاشور می زنن ما در ماشینو اشکالی داره آیا؟؟

مرسی از لطف و محبت و اعتمادت دوست عزیزم

این دختری بلای ما همیشه سورپرایزمون می کنه


مامان سونیا
3 مرداد 92 16:08
جانم به این قند و عسلا با اون حرفای قشنگشون وای چقدر خندیدم از دست تاراخانمی مامانی دوستیمون نابود نشه
این دخمل برای چی به مامانی انقدر داری وابسته میشی خوشگل خانم چاره ای نیست انیس جان منم همیشه با سونیا خانم همین مشکل اداره رو دارم کاری نمیشه کرد باید یکجوری کنار اومد با موضوع
ایول به بار بد خان با اون معیار سنجشش
ترمز نکنی بیفتم خوب اومدی عزیزم

نگران نباش خاله اون عموی مفتخوار از چاله دمیاد و مثل انگل میچسبه به این فیروز بدبخت خیالت راحت باشه گلم



ای کوفت بخوره اون مورچه چرا انگشت تارخانمی رو خورده بی تربیت



مرسی دوست گل و مهربونم و ممنون که با دقت ما رو می خونی خیلی دوستت داریم سونیای گلو ببوس طاعات و عباداتون قبول حق
عسل(مامان آراد و آرشیدا )
4 مرداد 92 5:04
سلام انیسه جان
خسته نباشی عزیزم
ماشالا به گل و گلاب خونتون
من که از شنیدن و خوندن کارها و حرفاشون سیر نمیشم.


به به عسل خانم گل چه عجب دلمون یه ذره شده بود لطف کردی خانومی
محيا كوچولو
5 مرداد 92 15:53
سلام خاله جوني؟ خوبين؟ فينگليها خوبن؟
ماماني 2 سال ارشد و بابايي 7سال از كارشناسي تا ارشد منابع طبيعي (آبخيزداري) رو كرج بودن كه خيلي جديدم نيست.تقريبا 10سال پيش باهم اونجا آشنا شدن و بعدشم فارغ التحصيل!! و زندگي و منم كه الان در خدمتشون هستم



سلام عزیزم مرسی از لطفت و اینکه جوابمو دادی این خاطره منم مربوط به 13 سال پیشه خانمی براتون همیشه آرزوی موفقیت و سلامتی دارم
مامان آرشيدا قند عسل
7 مرداد 92 9:30
سلام به جيگمليهاي خودم ، شكر خدا كه بساط شيطنتوئن براهه و كم و كسري نذاشتيد، اي جان حوله مو بده خو راست ميسگه پسرم بزرگ شده مستقل عمل ميكنه ، اي خداااا مامان كاري نكن دوستيمون بهم بخوره عزيزدلم اين ماماني تو هيچوقت اينكارو نميكنه خيالت راحتتتتت، اين وابستگي دخمليها بخاطر محبتشونه اون روزي هم كه تو ماشين نشسته بوديم و تو پياده شده بودي تارا هي ميرفت و ميومد ميگفت ماماننننن بيا بشين و البته باربد خان عين خيالش نبود و من بازهم فهميدم راست ميگن دخترها پرمهرترند بوسسسسس براي دخملي كيف و لباس و كفش شنا مباركتون باشه ،؛ دست بابا ايمان درد نكنه كه دست پراومده خونه ،
بوسس براي دوتاتون.


قربون خاله گلی مهربون مرسی خاله جونی ما هم هوارتا می بوسیمت و خیلیییییییی دوستتون داریم
می بینی خواهر اصلا دخمل یه چیز دیگه اس
مامانی گیلدا
7 مرداد 92 12:10
سلام عزیزم خیلی لطف داری گلم .آخه قرار نبود اولش بیایم یه دفعه ساعت 3 تصمیم گرفتیم ساعت 5 تو راه بودیم .همون شب ساعت 10 عقدش بود صبح هم برگشتیم چون شوهرم کار اداری داشت اهواز .دفعات دیگه حتماَ خبر می دم خودم خیلی دوست دارم ببینمت گلم


قربونت عزیزم ایشالا همه جا به شادی بری سفر ما خیلی دوست داریم از نزدیک ببینیمتون بوس برای مامانی و دخمر طلاییش
مامانی گیلدا
7 مرداد 92 12:15
سلام عزیزم .خوبی؟جوجه هات خوبن؟می بینم که ماشین رو یه صفای درستی دادی.گلم بلابه بدور باشه عیب نداره .ماهم زیاد از این کارها کردیم.راستی یه مدل تشت بزرگ حمام که شبیه وان می مونه، واسه گیلدا خریدم خیلی بزرگه و عمقش هم از نیم متر بیشتره .اگه می خوای واسه بچه ها بخر خیلی کیف می کنن واسه آب بازی عالیه.هرچند که شما علی کله دارین و حسابی حال می کنین


سلام خانمی مرسی از لطفت حقیقتش ما همون اوایل گرفتن گواهینامه و برای اولین بار ماشین باباجانمان رو خط خطی کردیم و دیگه موردی پیش نیومد تا این بار...
مرسی برای این تشتی که گفتی می گردم پیدا کنم
رودخونه اینجا عالیه دیدی که خودت از نزدیک
پوپک
8 مرداد 92 0:32
الهی چقدر شیرین زبون! واقعا این دعواهای تام و جری بعضی وقتها خیلی رو اعصاب راه میره؟
ما هم این روزها نمی تونیم عکس بگیریم. یعنی کلا اشتراک داریم.


قربونت گلم این دعواها اولش خنده داره ولی وقتی مرتب تکرار بشه اعصاب آدم بهم می ریزه تورو خدا دیدی نمی زارن عکس بگیریم؟؟؟؟؟؟؟
مامی امیرین
8 مرداد 92 17:17
آخه حالا بانو حاشور طوری نیست خوب چیز دیگه ای نشد!!!
البته این ددلداری که خانمها به خانمها همچین موقعی میدن...

راستی عزیزم آدرس و نام وب ما تغیر کرده لطفا با این نام و آدرس ما رو لینک کن


آره واقعا ما خانما که راننده فرمول یکیم چشم مرسی که گفتی