پیتزاخورون
سلام به شنگول و منگول خودم حال و احوال خوبه خوش می گذره یه ماچ گنده از من برای شما وروجکای قند عسل
جونم براتون بگه که بعد از ظهر یکشنبه اومدن برای تنظیم مودم شما هم بعد از مهد کودک تازهع بیدار شده بودید و حسابی مشغول شیطنت آقاهه تا اومده می پرسه دو قلوان میگم بله نگاهی بهشون انداخت و گفت کمی اینا رو ببر بیرون پوسیدن تو خونه
بلهههههههههههههه همینم مونده که شما بگین چشممممممممممممممممم
کلی با سیستم ور رفت تا بالاخره درست شد بعدش کارامو کردم و رفتیم بیرون پیاده روی که سر در آوردیم از رنگین کمان چند دقیقه بعد آرشیدا و خاله هم اومدن و کلی بازی کردید و انرژی نهفته تا حدی آزاد شد بعدش چون به مناسبت نیمه شعبان جشن بود رفتیم ددر دودور کلی تو خیاتبون چرخیدیم و رفتیم ساندویچ گرفتیم و رفتیم خونه تو مغازه بقدری وروجکا بدو بدو و شیطونی کردن که نگو برای آروم کردنشون دوغ دادیم دستشون که خودشون و ماشین رو به فیض رسوندن خلاصه رفتیم خونه و ابتدا رفتیم حمام بعد ساندویچ خوردیم و بچولا کمی بازی کردن و دوباره رفتیم بیرون دور خوردیم و خاله اینا هم رفتن خونشون و طبق معمول بچه ها بدنبالشون گریه زاری راه انداختن
روز دوشنبه هم تعطیل بود ناهار رفتیم خونه مامان اینا عصر هم رفتیم به خاله ام سر زدیم و ساعت 9 برگشتیم خونه و اینجانب رفتم در سنگر آشپزخانه تا پاسی از شب
روز سه شنبه هم که اداره رفتم و بخشنامه تایم تابستونه اومد که از ساعت 6:30 باید سر کار باشیم خدائیش هیچکی نمی رسه اون موقع بره نمی دونم مسئولین به چه می اندشند ؟
اونروز بابایی رفته بود اهواز و من رفتم پچه ها رو از مهد آوردم خونه تو راه خاله و آرشیدا رو دیدیم و رسوندنمون شب هم چون بابایی نبود خاله جون اومد خونمون و رفتیم بیرون کمی خرید کردیم و کلی راه رفتیم و بعدش رفتیم پیتزا خورون و خدا رو شکر ببچولای ما یه خورده رعایت کردن و فقط مرتب می رفتن کنار روشویی و دستاشون رو هزار بار شستن
بعدش رفتیم خونه و تا بخوابن و بخوابیم شد 1:30 منم از شدت استرس که مبادا کله سحر خواب بمونم سه پار از خواب پریدم از 5 بلند شدم و مشغول کار و مرتب کردن خونه بودم تا رفتم اداره ظهر هم که بچه ها با مامان و خاله ام رفته بودن مهد مثل دیروز
عصر رفتم دنبالشون و بعد خواب بعد از ظهر حال بیرون رفتن نداشتم و مشغول بازی و تی وی شدیم بابایی هم آخر شب اومد منم که اونقدر خسته بودم که نفهمیدم کی خوابیدم اصلا شوشو شام خورد نخورد؟؟
روز پنجشنبه همش در حال تمیز کاری و شستشو بودم عصرش من و تارا و مامانم رفتیم باهاش دندونپزشک و بالاخره این طلسم شکست و منم ویزیت شدم و برای هفته آینده نوبت دارم بعدش رفتم دنبال بابا و باربد چون رفته بودن دفتر بابا ما رو رسوند خونه مامانم و خودش رفت دنبال کاراش
تا آخر شب اونجا بودیم کلی فضولی کردن بچه ها جیغم 100 بار هوا رفته 3 بار بستنی و شربت و آبمیوه خوردن
لباسای نوزادیشون درآوردم نشونشون دادم باورم نمیشد این لباسای سایر دو صفر یه روزی براشون گشاد بوده خدایا هزار مرتبه شکر
روز جمعه هم کلی کار کردم و چون ناهار مهمون مامان اینا بودیم غذا درست نکردم بچه ها بعد حمام و آب بازی سر ظهر خسته شدن و خوابیدن ما هم گرسنه موندیم تا 4 که بیدار شدن و رفتیم اون خونه
غروب هم رفتیم رنگین کمان یه ساعتی بازی کردن و به خاطر والیبال برگشتیم خونه
این روزا که ساعت 2:30 میام خونه کمی استراحت می کنم و به کارام می رسم بعد 4 میریم دنبالشون دیروز هم بعد مهد خوابیدن منم کارامو کردم و چون خرید داشتم بردم بچولا رو بیرون تو راه به خاله و آرشیدا برخوردیم و هوراااااااااااااااااااا بچولا کلی ذوق کردن و بدو بدو ی ما شروع شد اصلا هم برامون مهم نیست دیگه یه خانمی بهمون گفت فکر کنم لبار آخرتون باشه بیایید بیرون منم با کمال جسارت جواب دادم که اصلا هیچ وقت پشیمون نمیشیم و تکرار میشه به امید خدا اما باربد حسابی سرتق بازی درآورد و چند باری منو تا حد سکته برد بس که سرشو می اندازه پائین و می دوه
رفتیم تو مغازه اسباب بازی فروشی کلی بازی و شیطنت کردن تارا کیف و باربد ماشین گرفتند منم که مامان بچه ذلیل
بعد چون آرشیدا چوراب نداشت رفتیم تو مغازه لباس فروشی به اتفاق و دیگه خودتون حدس بزنید مغازه سیسمونی با سه شیطون بلا چی میشه حاصل خریدمون یکی یه دست لباس برای بچه ها بود و جوراب هم گیرمون نیومد
بعدش پیاده راه افتادیم و کلی هم بهمون خوش گذشت رفتیم آب معدنی گرفتیم و بعدش شوشو زنگ زد و اومد دنبالمون بعد رفت طرف دوستش کهخاله یادش اومد غذاش در حال کربناته شدنه سریع رفتیم در خونشون غذاشو نجات بده بعد دوباره رفتیم دنبال همسر و تصمیم گرفتیم بریم پیتزا خورون مهمون خاله نیکی گل
رفتیم سفاش دادیم و بچه ها اونجا حسابی آتیش سوزوندن به آشپزخونه شون هم سر زدن و کنترل کردن اونجا رو سیب زمینی رو خوردن و یه دفعه برای آرشیدا کار واجب پیش اومد خاله بردش بیرون فسقلی ها و منم دنبالشون و انگار واگیردار بود اینا هم کارشون رو انجام دادند دیگه از جزئیاتش نمیگم که روم نمیشه به خدا و تو چه شرایطی بودیم بماند که اصلا روم به دیوار خدا به دور قابل عرض نیست.... بعد که رفتیم داخل هر سه تایی نوبتی گزارش دادن که چه کار کردن خدایا یه سوراخی برسون فرار کنیم تازه بلند بلند هم گفتن انگار فتح الفتوح کرده بودن ........سریع رفتم به مدیر گفتم بی زحمت یه ظرف بده اونم بی معطلی دو ظرف داد یکی برای پیتزایی که دست نخورده بود و یکی دیگه برای اونی که فقط نصفشو خورده بودیم چشمش تو میز ما بوده بی تربیت ......
تو رستوران هر کی وارد شده باربد خان فرمودن بفرمایید خوش اومدین سفارش بدید دست آخر هم بمنظور سرعت عمل بخشیدن به رفع زحمتون دو تا ساک و یه جاکلیدی اشانتیون گیرمون اومد ....
یه ذره تاب خوردیم خاله رفت خونشون ماهم رسیدیم در خونه باربد میگه نه نریم خونه تارا میگه بریم در هر صورت یکیشون باید نق بزنه نمیشه که گل و بلبل باشه همیشه خلاصه کنم یک در میون نق زدن باربد خان ماشینشو شکوند و با افتخار اعلام کرد ... حیف کاشکی یه لباس دیگه براش می خریدم به جای ماشین ... کنترلی بود بیچاره بدبخت
امروز به لطف پیاده روی دیروز پام به شدت درد داشت و لنگان لنگان اداره رفتم و مشغول کارام بودم دم ظهر هم کلی من و خاله به اوضاع و احوال دیشبمون خندیدیم خدایا به حق بزرگیت هیچ وقت شادی و نشاط و آرامش رو از ما و عزیزان و دوستانمون نگیر
اینم چند تا عکس از فرشته های نازنینمون تارا و باربد و آرشیدا
خدایا این فرشته ها تموم زندگی ما هستن از هر بلا و گزندی دورشون کن سلامتی ، خوشبختی و عاقبت بخیریشون آرزوی همیشگی ماست