تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

عمو تولی

1392/3/10 8:17
نویسنده : مامان انیس
533 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام به جوجه های طلایی خودم حال و احوالتون چطوره خوش می گذره دنیا به کام هست در چه حالین فرشته های زندگی من

تقریبا دو هفته ای میشه که خاطراتتون بروز نشده البته به نت  و به دوستای گلم همیشه سر می زدم ولی خب تنها وقت من برای نوشتن تو اداره اس که زیاد فرصت نکردم

جونم براتون بگه دیگه با مهد کودکتون اخت شدین باربد اصلا گریه زاری نمی کنه البته تارا به گفته مربی های بعضی وقتا تو مهد بهانه منو می گیره قربونش برم

کلا برنامه روزانتون اینجور شده که صبحا مامان جون میاد پیشتون ساعت 12 آمادتون می کنه بابا میاد و می بردتون مهد حدودای 4 وقتی که برمی گردیم خونه میایم دنبالتون گاهی یه دوری می خوریم و میریم خونه شما ها از شدت خستگی سریع خوابتون می بره گاهی تا 8 و شاید بیشتر هم بخوابین بعدش که بیدار شدید غذا می خورین و بازی می کنین و نق می زنین و جیغ و داد می کنین و ریخت و پاش می کمنید بعد میاید تو بغلم بوسم می کنید میگید مامان انیس عصبانی هستی الهی قربونتون برم با این شیرین زبونی هر تلخی که باشه باید دمشو بزاره روی کولشو فرار کنه

عاشق مربی هاتون هستید مرتب ذکر خیر تیچر فاطمه توی خونه است حرف زدن باربد که خیلی خوب شده البته هنوز با یه آهنگ خاصی کلمات رو جدا جدا بیان می کنه ولی واقعا به زبان علاقه داره و مرتب در حال تمرینه .....روز بروز کلمات بیشتری یاد می گیرین خدا رو شکرالبته تارا همینجوری تکرار نمی کنه کلمات انگلیسی رو

ماشالا فضولتر از قبل شدین دیگه گاهی اوقات کلافه میشم و کارم به داد و فریاد می رسه اصلا دلم نمی خواد ولی بعضی وقتا چاره ای ندارم

کلاس ورزشم هم با تمامی کش و قوس ها همچنان برقراره یه مختصری سایزمون عوض شده ولی وزن نچچچچچچ  امیدواریم تا آخر سال باربی بشویم برای خودمان

اکثر اوقات سه تایی با هم میریم بیرون به سوچر که می رسید حتما باید خرید کنیم یکی دو بار هم رفتیم رنگین کمان که یه بارش با خاله نیکی و آرشیدا بوده

هفته گذشته بالخره بعد از تحمل چند ماه درد شدید تو پاشنه های پام رفتم دکتر بعد از عکس و... تشخیص داد که تاندون های کف پام بدلیل سرپا موندن بیش از حد دچار آسیب شده و فعلا مشغول درمانیم

روز شنبه گذشته هم رفتم مأموریت موقع برگشتن اصلا حالم خوش نبود و فکر می کردم مسموم شدم دیگه نرفتم اداره و برگشتم خونه تا دو سه روز حال و روزم خراب بوده گلاب بروتون

روز دوشنبه که رفتیم رنگین کمان نمی دونم دست تارا از کجا خراش برداشت و خونی شد دقیقا از فردای اون روز میگه مامان دیشب دستم خونی شد بهش میگیم می دونی دیشب کی بوده میگه آیه

دیروز عطسه کرد من سرسلامتی ندادم بهم میگه مامان انیس من عافیت شدم قربون اون حرف زدنت برم من

دیروز بعد از ورزش که اومدم خونه بچه ها مشغول بازی بودن بهشون گفتم خرابکاری نکنید تا برم دوش بگیرم رفتم سریع البته در حمام نیمه یباز بود متوجه رفت و آمد های مشکوکی بین اتاق و آشپزخونه شدم وقتی اومدم که سرهم 5 دقیقه هم نشد می بینم خواهر و برادر شکرپاشو از تو کابینت بالا در آوردن ریختن روی فرش دارن کف می زنن حالشو می برن ماتم برد اونقدر که اولش دعواشون نکردم بعدش البته برای خودمان مقداری داد و بیداد کردیم که بی فایده است مثل همیشه

بچه ها یه توپ گنده دارن که گاهی هم خودم باهاش ورزش می کنم ولی اکثر اوقات میزارنش زیر پاشون و میرن بالا از حرصم دیشب برش داشتم اومدن دنبالم میگن مامان سرسره رو بده آخه عرض به خدمتتون که سرسره شون هم تو تحریمه و تبعید شده تو انباری میگم دیگه همینم مونده برای خودم دردسر بیشتری درست کنم البته گاهی دلم می سوزه که این اسباب بازی هاشون رو برداشتم مثل سرسره و کلبه بازی و.....ولی خب ازش استفاده نابجا می کنن

همش در حال دعوا هستند با هم دیگه کفریم می کنن سر همه چی حتی کاغذ پاره دعواشونه بعد عین ابر بهار گریه می کنن کلی همو گاز می خورن ( به قول خودشون ) تنشون پلنگی شده اگه کسی جرات کنه پا درمیونی کنه باید تاوان بده با گاز خوردن

وقتی هم عصبانی میشن میگن برم بزنمش میگم نه مامان اشتباه کرد اونوقته که باربد میاد طرف من یا باباش با دستای کپلی کوچولوش شکم مون رو مورد نوازش قرار میده ما هم روده بریم از خنده....

دیشب بعد کلی ریخت و پاش و خستگی اول به همسری زنگ می زنم میگم بیا این پسرتو بردار ببر کچلم کردن انگار براش جک گفتیم بعد مامانم تلفن کرده میگه خبری نیست ازت براش میگم چی شده می خنده می گم بیا بچه هاتو ببر خونه منفجره نمی زارنم میگه بفرستشون خونمون بعدش دوباره می خنده میگه فکر کردی بچه الکی بزرگ میشه

شب همسر گرامی اومده یه ذره بچه ها رو نصیحت کرده مثلا بعد میگه آماده شین بریم بیرون تارا خانوم میگه نه مامانی گناه داره هاپو می خورتش باباش میگه ببریمش با خودمون میگه نه نبریمش بمونه خونه بچه اس من دارم قربونش برم

چند روز پیش داشتم قرصمو می خوردم بعد چند دقیقه اومدم می بینم کیسه داروها دست تارا خانمه روکش آلومینیوم قرصو پاره کرده یه ذره قرصو خراش داده داشتم سکته می کردم بهش میگم چه می کنی میگه مامان شمکم درد می کنه قرص خوردم حالا آب بده خدای من رحم بزرگی کرد

وقتی تو آشپزخونه کار می کنم برای هر کاری که می کنم باید به باربد خان توضیح بدم و براش بگم که دارم چکار می کنم وقتی قبلمه برنج روی گازه میگه مامان پلو بخویم میگه بزار آماده بشه میگه ببینم کلا بازرسیه برای خودش از تو آشپزخونه نمیاد بیرون گاهی اوقات میره میشینه توی کابینت

این روزا غذا خوردن بچه ها میلی شده ولی تا دلتون بخواد بستنی شربت پسته و البته هندونه می خورن باربد عاشق هندونه اس البته همه میوه ها رو دوست دارن داشتم با یکی از دوستام صحبت می کردم گوشی در حال شارژ بود نمیشد تو خونه راه برم می دیدم هر چند دقیقه یکیشون میره تو آشپزخونه ولی دیگه نمی دیدم چه می کنه بعد تلفنم دیدم تمام هلو های توی یخچالو خوردن وروجکا .....

امروز جمعه از ساعت 5 بیدارم و مشغول وبگردی چون در حال بیداری فسقلیا نمی تونم بشینم پای کامی و بروز کنم خاطراتشون رو الانم ساعت 8 و سه تاشون خوابن

تمام این روزای ما پره از شیرین زبونی فسقلیای خودم که دارن تند تند بزرگ میشن ولی هنوز موقع خواب عین یه جوجه میان تو بلغمون ( به قول خودشون )

وقتی می خوان بخوابن تارا میگه بیا پیشم باربد هم میگه پیشتم بخوابم ( پیشم بخواب ... کلا دستور زبانش خاصه خودشه ) بعد می فرمایند عیوسک یعنی عروسک قشنگ منو بخون که خودش هم با من بخونه بعد یواش یواش پلکاش سنگین میشه اون مژه های فرخورده اش روی هم بیفته شصتش از تو دهنش که اومد بیرون سفت بغلش می کنم و نوک بینیشو می بوسم

تارا هم یه دفعه خوابش می بره و من لپای ناز و خوشگلش رو غرق بوسه می کنم

ما یه شخصیت خیالی داریم تو خونه که البته همه جا همراهمون میاد به نام عمو تولی که موقع خواب پشت در اتاقه تا یه دفعه بچه ها هوس نکن از اتاق برن بیرون البته بچه ها خدا رو شکر نمی ترسن ازش ولی مراعات حضورش رو می کنن و آروم میشن تا خوابشون ببره

چند شب پیش نمی دونم چی شد که تارا به باباش گفت بویو باباش هم گفت یعنی من برم عمو تولی بیاد ببرتم خانوم خانوما گفت آیه خلاصه شب شد و خوابیدیم فردا صبحش که رفتم بالا سر تارا چشماشو باز کرده اولین چیزی که گفت این بود که مامان عموتولی بابا رو برد؟؟؟؟؟؟؟؟؟

قربونتون برم شیرین زبونای من

خدایا شکرت به خاطر همه منت و لطفی که به ما داشتی براستی که خدا کند که تو بخواهی و بشود که به عالیترین شکل میسر می شود هزاران بار شکرت

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (12)

فروشگاه نادین
10 خرداد 92 10:38
پیشاپیش از بازدید شما دوست عزیز متشکریم. فروشگاه لوازم جشن تولد نادین
مامان فتانه
10 خرداد 92 13:02
وای که اینا چقدر کارهای بامزه انجام میدن و البته حرص در ار


حق با شماست ولي شيرينند
خواهر فرناز
10 خرداد 92 14:20
جونم از این حرف زدنش
ولی من خیلی نمی فهمم چی میگن
ممنون بهمون سر زدین ایشالا همیشه شاد وسر حال باشین بالای سر بچه هاوالبته همسری


عزیزمی مامان مترجم در خدمت شماست ممنون از محبتت گلم
مامان محمد معین
11 خرداد 92 1:42
انگار دنیای همه بچه ها یه جوره
به قول خودتون یه شیرین زبونیه کوچولو همه سختی ها رو از یاد آدم می بره
انشالا که همیشه سالم و سلامت وخوش باشن


دنیای همه بچه ها سرشار از پاکی و صداقت و شیرینیه مرسی دوست مهربونم امیدوارم همیشه شاد و خرم باشی
مامان سونیا
11 خرداد 92 8:13
ای جونم دلم اول صبحی این پست رو خوندم از خنده روده بر شدم وکلی شارژشدم ماشاالله بهتون باشه با این اداهای قشنگتون
قربونش برم دستش دیش خونی شده دیگه مامانی شما چیکار داری که دیشب کی بود مهم خونی شدن دست تاراگلی

انیس جان در شرایطی که هستی سر سلامت رو نباید فراموش کنی و گر سرکار علیه تارا خان ناراحت میشند و بهشون بر میخوره

الهی ای مامان ابی مامان بی رحم دلت میاد اسبابا بازیهای این فسقلیها رو تحریم کنی تحریم کار آمریکاست

عزیزم یک شکر پاش شکر که داد و بیداد نداره که سر خودت غر میزنی و داد و بیداد میکنی

آره مامان رو بزارید خونه بلاخره خونه یک نگهبان لازم داره خودتون سه تایی برید حالاش رو ببرید شایدم تا وقتی اومدید خونه هاپو مامانی رو برده بود


عمو تولی بابا رو برده دختر انقدر با محبت

برای فسقلیهای ناناز خودم


عزیزم ایشالا همیشه لبت خندون باشه و شادمان باشی ممنون از محبتت چشم دیگه نه تحریم می کنیم نه سرسلامتی یادمون میره تا خانوم و اقا راضی باشن لطف کردی عزیزم
مامان آرشيدا قند عسل
11 خرداد 92 8:39
عجببببب !! پس اينطور حالا ديگه بريد ددر مامان بمونه خونه اي تارا بلا !!! فكر كنم اين در جبران اون سر سلامتيه باشه!!!! همه هلوها تپليهاي من نوششششششششش جونتون خيلي دلم ميخواد وساطتت كنم براتون تا مامي جان اسباب بازيهاتون رو از تحريم دربياره اما.... چون ميدونم چه كارها كه نخواهيد كرد باهاشون شرمنده ام عزيز دلم كه تو فكر بابايي هستي عمو تولي نبرتش بيرون رفتن با شما كلي شارژمون ميكنه و لذت بخشه و بوسسسسسسسسس براي خوشگلاي خودم


آره دیگه اینجوریاس خاله جون ما می تونیم حالا برا اسباب بازی ها یه امدادی برسون لفتن
می بوسیمتون هوارتا
پوپک
11 خرداد 92 18:07
روزنگارهای قشنگی نوشتی. همه اون چیزهایی که تقریبا مشابه همدیگه داریم تجربه می کنیم.
راستی گذاشتی شون تو کلاس زبان؟چه جور پیش میره؟


قربونت برم بله مهد زبان میرن( مربی های مهدشون آموزش زبان انگلیسی میدن بهشون ) هر روز معمولا یک کلمه یا اصطلاح رو آموزش می بینن و همش در حال تمرینن
من خودم خیلی با فشار آموزشی و ارائه اطلاعات فراوان وقتی بچه هنوز زبان مادری رو کامل یاد نگرفته موافق نبودم الانم آموزش زبان براشون مثل بازیه اینه که دوست دارن یاد بگیرن
دردونه های نازنینت رو ببوس به جای من
نرگس مامان طاها و تارا
13 خرداد 92 12:50
كاش يه عمو تولي هم بود و ميومد من و مي برد


آخه چرا؟ حیف نباشه گلم .....
مامانی درسا
16 خرداد 92 3:43
ای جونم فداتون با این کارای بامزه ....... من که عاشقتونم ......


نظر لطفته گلم
مامان بارین و باران
16 خرداد 92 9:47
امیدوارم همیشه لحظه های پر از شادی را با باربد و تارا داشته باشی. مواظب خودتون باشید که مریض نشویدچون وقتی مامان دوقلوها مریض میشه شرایط خیلی سخت میشه


ممنون دوست نازنینم براتون بهترین ها رو آرزو دارم در کنار خانواده سبزتون
مامان بردیا
16 خرداد 92 10:33
ماشالا خیلی شیرین زبون و شیطونند.ما که از پس یکیش برنمیایم چه برسه به دوتا


لطف داری خانومی خدا قندعسلتو حفظ کنه
مولود مامان امیر حسین
17 خرداد 92 4:05
سلام فقط می تونم بگم این فسقلیها اخرشن.


مرسی گلم منم می تونم بگم یه دونه ای