تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

مهد کودک

1392/2/22 14:59
نویسنده : مامان انیس
569 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام به فرشته های نازنینم به عمر و نفس و شیرینی زندگیمون که به تمام لحظه های بودن ما جون دوباره ای دادن

تو این مدتی که گذشت مثل همیشه سرگرم بودیم بعضی وقتا با هم بیرون رفتیم سه تایی من ذوق زده میشم و به خودم افتخار می کنم خدای بزرگ شکرت به خاطر این همه لطف و محجبت که تو دهنده بی منتی و آرامش دهنده بی حد و حصری

کلاس ورزشم همچنان ادامه داره  روز سه شنبه تارا رو بردم و باربد همراه باباش رفت دفتر بعد باشگاه تصمیم گرفتیم ( خانم ها و دخمر ها ) بریم آرایشگاه که آقای پدر زود و تند و سریع باربد رو تحویل ما دادند و رفتند ما هم با کمال اعتماد به نفس رفتیم سالن و چشتون روز بد نبینه که پوستمون کنده شد البته ما بیدی نیستیم با این بادا بلرزیم و مطمئن باشید بار آخرمون نخواهد بود و اخبار مشابه رو از همین تریبون به نظر خوانندگان می رسانیم

بله می گفتم این وروجکا تا تونستن شیطونی کردن و دسته گل به آب دادن موهای تارا و آرشیدا کوتاه شد خیلی ناز شدن بخصوص آرشیدا بعدش رفتیم دور دور تا بچولا خوابیدن خاله و آرشیدا که رفتن اول باربد طبق معمول کلی گریه کرد دنبالشون ......بعد رفتیم خونه تو پارکینگ ولی  انصافا همکاری کرد  و گذاشت بدون دردسر تارا رو بغل کنم بیارمش بالا بعد باربدو بردم حمام بعد کلی ناز و ادا اومد البته با پفک تو دستش و تا بشورمشون خمیر پفک هم آماده شد

ساعت 10 هم خوابیدن منم در حد یک جنازه بودم

روز چهارشنبه ساعت 4 رسیدم خونه خیلی هم خسته بودم بچه ها طبق معمول وی مود فضولی بردمشون بیرون قدم زدیم و وقتی اومدیم شروع کردن به ریخت و پاش دیگه جایی نموند که به هم نریخته باشن منم سردرد داشتم و بدن درد بابا ایمان که اومد گفت بریم بیرون پیتزا بخوریم من حوصله نداشتم بهش گفتم بیا یه لطفی بکن ببرشون بیرون من یه ذره حالم سر جاش بیاد......... بریم نریم بریم نریم بالاخره نرفتیم خونه همچنان به هم ریخته که یه دفعه بغضم ترکید و کلی گریه کردم به حال خودم که بابا من از پس همه چی بر نمیام دست تنها همش در حال بشین و پاشو و میانجی گری هستم ای خدااااااااا

انقدر گفتممممممممممممممممممممممم و گریه کردم که یه ذره بهتر شدم و لی هنوز سرحال نبودم

روز پنجشنبه صبح به قصد خرید میوه زدم بیرون نزدیک خونه ما یه مهد زبان هست که همیشه از کنارش رد میشیم اینار هم رد شدم به خیابون بعدی رسیدم ولی دوباره برگشتم رفتم داخل شرایطشو پرسیدم برای ثبت نام جوجه های خودم که گفت می تونن از روز شنبه بیان اینم لیست وسایلی که باید تهیه کنی براشون

منم رفتم فروشگاه کودک آموز حواله رو دادم تا آماده شون کنه رفتم دو تا کیف هم خریدم و بعد وسایل رو تحویل گرفتم رفتم سمت میوه فروشی اونجا هم کلی خرید کردم بدون اشین هم رفته بودم تاکسی هم گیرم نیومد و هن هن کنان پیاده رفتم خونه تا رسیدم به آقای پدر و بچه ها اطلاع دادم و سورپرایزشون کردم بعد با بجولا یه صبحونه توپ خوردیم و مشغول بازی شدن از هفته قبل بعد بارندگی شدید تلفن و اینترنت خونه یک در میون شده یعنی یا نت نداشتیم یا تلفن قطع بوده و احجتملا این وسط مسطا یه بلایی سر مودم اومده چون شرکت پشتیبانی گفته باید مودمو بیارید تنظیمش کنیم

در نیجه تو خونه اینترت ندارم و این یعنی دیگه گوشیم دستم نیست 24 ساعته..... طفلی تارا بعضی وقتا میگه مامان گوشیو خاموش کن

پنجشنبه عصر هم با بچه ها رفتیم بیرون اول رفتیم آرایشگاه چون درست حساب نکرده و و 10 درصد مبلغ واقعی حساب کرده بود کلی دوباره شیطونی کردند بعد پیاده رفتیم سمت رنگین کمان سر راه هم فروشگاه جدید لباس بچه ای که تازه افتتاح شده دیدیم ولی خب نرفتیم داخل و رفتم رنگین کمان بچولا کلی بازی کردن باز هم سر فوتبال دستی دعواشون شد و تارا توپو برداشت یه پسر بچه جیغایی می کشید که من اصلا جا خوردم خیلی قاطع بهش گفتم ساکت داد نزن البته دلم براش سوخت ته گلوشو داشتم می دیدم بعد معلوم شد بچه صاحب رنگین کمانه

بعد بابایی اومد دنبالمون و  رفتیم خونه مامان جون تا نصفه شب اونجا بودیم

روز جمعه هم مشغول کار خونه و درگیر سرماخوردگی تارا بودم عصری رفتیم بیرون برای سفارش سنگ برای خونه جدید بعد رفتیم وسایل جیگیلی ها رو کامل کردیم دوباره رفتیم خونه مامان جون

شنبه رو مرخصی گرفتم که راحت ظهر بچه ها رو ببرم مهد که آقای پدر تشریف بردن اهواز و چون روز آخر بیمه ماشین بود مأمورشدم برای پیگیری برای یک استعلام سه دفتر بیمه رفتم بعدش به خاطر قطعی اینترنت کل معطل شدم تا 12 کارم طول کشید

سریع بچه ها رو بردم مهد مامان جون هم اومد کمکم انگار روز اول مدرسه خودم بود کلی استرس داشتم بچه ها خیلی راحت کنار اومدن

کمی موندم بعدش برگشتم خونه واقعا جاشون خالی بود تحمل سکوت خونه رو نداشتم بغضم گرفت خودمو با کارای خونه مشغول کردم به خاطر دل بابایی که بیاد دنبال جوجه ها تا 4/5 صبر کردم ظاهرا بچه ها کلی فضولی کردن و مهدو به هم ریخته بودن که اصلا برام عجیب نبود موقعی که رفتم گفتن خانم هر روز 4 بیاید دنبالشون حیف می خواستم ساعتای ورزش هم بزارم مهد بمونن که انگار نمیشه

خلاصه رفتیم دنبالشون و با گریه اومدن تازه باربد می خواست خاله مهد رو با خودش بیاره خونه مربی از تارا خیلی راضی بود ولی باربد کلی فضولی کرده بود

تا رسیدم تارا گفت مامان من نکاشی کشیدم الهی فداش بشم من

اومدن لباساشون رو عوض کردم و خوابیدن تا 8 منم به کارام رسیدم

شب هم انگار باربد سرما خورده بود و درست نفس نمی کشید احتمالا به خاطر بدو بدو های توی مهد بوده صبح زود بهش دارو دادم و راحت خوابید

امروز هم که مامان جون تا ظهر پیششون بوده و ساعت 12 رفتن مهد و منم بعد تایم کاری میرم دنبالشون

قربونشون برم من ورودتون رو به مرحله جدید زندگی تبریک میگم از خدای بزرگ می خوام که همه بچه ها از جمله فرشته های من همیشه سالم و موفق باشند

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (10)

قالب و تقویم اختصاصی کودکانه
22 اردیبهشت 92 15:52

قالب هاي کودکانه زيبا با عکس فرزند شما
طرح هاي دو ستونه و سه ستونه ي شيک و زيبا
با طرح هايي فوق العاده و قيمتي ارزان به نسبت ديگر
طراحان
از ديدن قالب هاي ما پشيمان نمي شويد
با سفارش هر قالب اشانتيون دريافت کنيد

http://gogoli-temp.blogfa.com

براي ديدن نمونه کار بيشتر به وبلاگ هاي زير که قالبشان توسط ما طراحي شده سري بزنيد
parsajooon.niniweblog.com/

sarajonam.niniweblog.com/


مامان آرشيدا قند عسل
23 اردیبهشت 92 9:47
خوب پس طبق معمول آتيش سوزوندين ولي حسنش اينه كه حداقل ميزارين بزرگتراتون يه نفسي بكشن
بوس براي شما دو تا



خاله پس چی تازه اعلام کردیم ما سه تائیم منتظر باشید بوس برای شما دوتاهم هم
مامان سونیا
23 اردیبهشت 92 10:32
به به تبریک میگم خوب از این به بعد میرید مهد و مامانی هم به کاراش میرسه

عجب پسری از حالا میخوای خاله بیاری خونه به به از حالا داره اماده میشه برای خاله بازی قربونت برم هنوز خیلی زوده عزیزم



مرسی گلم لطف داری دیدی بچه های حالا رو تو رو خدا وای وای
مامان نوژاجوني
23 اردیبهشت 92 11:12
مباركه .بالاخره رفتند مهدكودك.و وارد مرحله ي جديدي شدند من كه خيلي دلم ميخوادنوژا بره مهد ولي اطرافيان نميزارن


قربون شما مرسی آخه چرا؟
مامان خورشيد
23 اردیبهشت 92 15:57
خيلي كار خوبي كردي. كي بود منتظر شنيدن اين خبر بودم. اصلن زود تسليم نشو و با يه سرماخوردگي و چيزي مهد و ول نكنيا. آرزو مي كنم بهترين لحظه ها رو تو مهد داشته باشن.


مرسی عزیزم به روی چشم لطف داری گلم امیدوارم همیشه شاد باشید
ندا مامان پارسا و آریسا
24 اردیبهشت 92 2:15
انیسه جون ، خیییییییلی قشنگ مینویسی ...مردم از خنده " ما از اون بیدهایی نیستیم که با این بادها بلرزیم" ...........
اون قسمت گریه کردن و شکایت کردنت دقیقا شبیه من بود ، منم داشتم عییییین همین داستانو....
ورود جوجه ها را به مرحله جدید زندگیشون تبریک میگم ، امیدوارم همیشه موفق باشن


ندا جون مرسی عزیزم لطف داری انگار این ناله و شکایت یه پروسه اجباریه همه مامانا کم و بیش ردش می کنن خوشحالم که خندیدی براتون بهترین ها رو آرزو دارم
خواهر فرناز
24 اردیبهشت 92 10:40
به سلامتی میرین مهد

خوش بگذره ایشالا


رها
24 اردیبهشت 92 14:03
خدا رو شکر رفتن مهد حداقل یه کم فرصت داری استراحت کنی من دیگه خدایی داشتم نگران سلامتی ات میشدم .




ممنون از لطف و محبتتون کاشکی آدرستون رو می نوشتین


مامانی گیلدا
24 اردیبهشت 92 16:05
سلام مامانی مهربون.من وقتی میام و پست جدیدت رو می خونم واقعاً شاد می شم.کلی خندیدم از دست کارهای این دوتا شیطون.راستی تبریک می گم مرحله جدید زندگی شون رو.عزیزم ان شالله شاهد مراحل بالاتر و دانشگاه رفتنشون باشی.


قربونت عزیزم خیلی خوشحالم می کنی با پیامهای محبت آمیزت لطف کردی
پوپک
24 اردیبهشت 92 18:20
منم یه وقت هایی به فکر مهد می افتم اما بعدش نمیدونم چرا فکر می کنم زوده یا لازم نیست. نمیدونم شاید هم یه کلاسی مثل نقاشی فرستادمشون. خیلی خوبه که تونستی بفرستیشون مهد. از ریخت و پاش خونه نگو که من دیگه نمیدونم چیکار کنم همش خونه مون به هم ریخته است. و من تو ریخت و پاش حوصله ام سر میره. همش جمع میکنم دوباره میریزن. خب چیکار میشه کرد بذار بچگی کنن. ایام به کام انیسه جون


منم خیلی دو دل بودم و فعلا آزمایشی فرستادمشون خدا رو شکر خوششون اومده البته بگم ریخت و پاشا مثل سابقه فرق زیادی نکرده
منم موافقم بچه ها باید بچگی کنن گل گفتی عزیزم