سرما خوردگی گلدونه ها
سلام به عزیز دردونه های ناز خودم حال و احوالتون که خوبه انشالله غم راه خونتون رو گم کنه و همیشه شاد و سلامت باشین
خدمت نفسای خودم بگم که روز چهارشنبه به اتفاق خاله جون دو سه ساعتی مرخصی گرفتیم رفتیم خرید یه مقدار خرید کردیم یه مقداریش هنوز مونده البته مسئول محترم دفتر تا تونست به گوشیم زنگ زد که کی میایی و رسما پوستمون رو کند
مبارکتون باشه شیطونکای ناز این لباسا ایشالا به شادی و سلامتی بپوشیدشون
پنجشنبه بعد از ظهر بالاخره اومدیم خونه خودمون بعد یه هفته مهمونی و کنگر خورون تا نصفه شب کلی کار کردم شما ها هم مشالا شیطون زبونم مو درآورد از بس گفتم که لطفا دمپایی بپوشید رو زمین لخت راه نرید ولی کو گوش شنوا نصف شب دیگه داشتم گیج می زدم رفتم کمی بخوابم ولی مگه شد تارا خانم رفته بود روی کابینت و با ادویه ها مشغول بود فلفل رو داده بود دست باربد فسقلی ما هم حسابی بو کشیده بود و مالیده بود دستشو رو چشمش کلی گریه کرده
تا اوضاع رو سر و سامون بدم شد یک دیگه خوابتون برد دم صبح بیدار شدم می بینم تارا اومده پیش ما یه دنت هم پیشش نگو از خواب بیدار شده رفته سر یخچال دنت رو آورده کنار بالش گذاشته ولی نخورده و خوابش برده بود
جمعه صبح داشت هوا نم نمک بارونی میشد موکتا هم خونه مامان اینا بود بالا پشت بوم سریع بابایی رفت آوردشون تا پهنشون کردیم و یه خورده نظافت کردیم شد ظهر همش هم مشغول نصیحت بودیم که تو رو خدا کثیف کاری نکنید و ازین حرفا
ولی خستگیمون دراومد بس که تمیز شدن خدا رو شکر
فرشا رو هم دیروز آوردن فعلا پهنشون نمی کنیم
دیروز صبح زود باربد بیدار شد بدنش داغ بود و کلی نق و نوق کرده دارو بهش دادم و اومدم اداره ظهر که رفتم بل هر دو بیحال هیچی م نخورده بودند
براشون نوبت دکتر گرفتم که ببرمشون بابایی اهواز بود مامان هم نمی تونست بمونه بابام هم در دسترس نبود خواهرم هم دانشگاه تو فکر بودم که چه کنم اول نوبتو انداختم آخر وقت و خدا رو شکر بابا و مامانم اومدن و بردیم بچه ها رو دکتر
قد و وزن بچه ها رو اندازه گرفت خدا رو شکر راضی بود برای سرماخوردگی وتبشون هم دارو داد
باربد وزن 15/5 کیلو و قد 92 تارا وزن 14 کیلو و قد 93
برای قدشون زیاد مطمئن نیستم درست باشه اگر چه مدتیه بهم میگن تارا بلندتر شده فکر کنم به خاطر فرم بدنشون باشه تارا خانم باربی و باربد کپل تره
اومدم خونه وروجکا مشغول شیطونی شدن منم یه ذره جمع و جور کردم تا بابایی اومد
به خاطر اثر داروها زود خوابیدن در عوض تارا خانم اول صبح بیدار شد تا لباساش رو عوض کنم و بیام کلی دنبالم گریه کرده
خدای من انقدر از صبحایی که بچه ها بیدارن و دنبالم گریه می کنن متنفرم که نگو اعصابم کلا به هم می ریزه طفلکی ها نارحتشون میشم ولی فعلا چاره ای نیست
خدای بزرگ خودت به همه ما کمک کن
خونه تکونی و سر و سامون دادن خونه کماکان در حال جریانه دعا کنید زودتر تموم بشه