تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

یه مامان خسته

1391/10/10 12:01
نویسنده : مامان انیس
1,851 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به فندقی های خودم حال و احوال خوبه که انشالا بهتر شدین

عرض خدمتتون که امروز بعد یک هفته تشریف مبارکم رو آوردم اداره البته با این وضعیت گرمایش اداره که گاز نداره و بخاری ها خاموشه نم نمک دارم احساس درد  می کنم دوباره انگار نشستم تو فریزر حس پنگوئن بهم دست داده از صبح که اومدم

هفته گذشته هنوز من کامل خوب نشده بودم که سرفه های باربد تارا و فین فین هاشونم شروع شد داروهایی که مرتبه قبل دکتر بهشون داده بود خوردن ولی انگار به آنتی بیوتیکش حساسیت داشتن و گلاب روتون که اسهال شدن

حالا با این شرایط در نظر بگیرین بنده بیحال بیحال بابا هم بیشتر اوقات بیرون دست تنها دو وروجک هم دیگه زیر بار پوشک نمیرن یعنی پوشکشون می کردم موقعی که کاری داشتن پوشکو باز می کردن و بنده دوان دوان به دنبال اونها به باربد می گفتم مامان پوشکی اشکال نداره مگه ناقلا زیر بار می رفت منم تسلیم می شدم

ولی هر دوشون حسابی اذیت شدن سرفه های شدیدی داشتن که نمی زاشت بخوابن

مامانم تو این مدت مرتب می اومد سر میزد ولی نمی دونم چی میشد به محض اینکه می رفت دسته گل بچه ها شروع می شد و منو به مرز انفجار می رسوندن بارها و بارها تو این مدت دعوامون شده داد و فریادمون گوش فلکو پر کرده خلاصه اعصابممممممممممممممممم بشدت تحت فشار بود تو این مدت

با وجود مریضی قربونشون برم سوپر انرژی شدن ماشالا یعنی تا سرم گرم کاریه حتما یه دسته گل حسابی به آب میدن باور کنید جرات ندارم برم دستشویی رسیده به دو بار در روز اونم از سر اضطرار

روز پنجشنبه عصر مامان و خاله ام اومدن خونمون نمی دونم باربد چش بود چپ کرده بود فوق العاده بد اخلاق گریه رو من و مامان از پسش بر نمی اومدیم بغل باباش هم نمی رفت اعصابم رو داغون کرد تا آروم شد خاله ام گفت خوابش میاد گفتم بهش خاله این تا ساعت 11 خواب بوده بعد دوباره 2 خوابیده تا 5 الانم که 6 نشده فکر نکنم خوابش بیاد ولی در راستای آبروریزی بنده حرف خاله درست دراومد و آقا خوابید کمی نشستیم حرف زدیم تارا از تو کمد یه مدانا ( مداد ) پیدا کرد و اولین خطوط روی دیوار متولد شدن

خاله ام رفت مامانم کمی نشست وحرف زدیم و اونم رفت بعد رفتنش باربد بیدار شد و کمی بازی کردن با هم البته تارا رفته بود تو مود خواب که داداشش بیدار شد و شروع کردن بازی کردن منم بیحال حتی نمی تونستم دست و پامو تکون بدم خدا خیر بده به مامانم که مرتب سر میزد و کل کارا رو انجام می داد

باربد خان رو بردم دستشویی بعد فرستادمش بیرون تارا رو هم بردم  و بعدش خواستم حمام دستشویی رو بشورم شاید 10 دقیقه نشد اومدم بیرون تارا خانم می فرماید باربد پی پی یه هو  انگار برق گرفتم

خدای من چنان خرابکاری کرده بود که نمی دونستم داد بزنم گریه کنم جیغ بکشم دعواشون کنم که البته همشو هم انجام دادم

بعد شروع کردم تمیز کاری سری اول دستمال کشیدم بعد محلول شامپو آماده کردم تارا 2000 مرتبه پرسیده این چیههههههههههههههههههههههههههههه

انقدر شیطونی کرد که کاسه شامپو رو روی لباسش خالی کرد بعد که رفتم نقاط مختلف خونه رو تمیز کنم دوتاشون اومدن پهلوم مرتب گفت این چیه مامان چی می کنی منم از حرص می گفتم یه بچه بی تربیت به جای دستشویی اومده روی فرش خرابکاری کرده می بینم هر دوشون انگشتای اشارشون رو به من می گیرن میگن نه نه نه خطرناکه .... بده          انگار من بودم!!!

هنوز تمیز کاری هام تموم نشده بود که آقا و خانم تشریف بردن تو اتاق و کل لباساشون رو ریختن زمین انگار تصمیم گرفته بودن دستی دستی بفرستنم دارالمجانین

کلی گریه کردم از دستشون می بینم تارا هی می پرسه باربدی چی شده مامانی گگه

اومدن پیشم میگن چرا بهشون میگم ازبس اذیت می کنید خسته شدم به خدا نازم کردن و رفتن جلوی تی وی زنگ زدم به باباشون ماشالا خونسرد میگه چیه باز ترکوندنت ؟؟؟؟؟؟؟؟؟الان میام البته الان ایشون یعنی دو ساعت دیگه با خنده اومده میگه جان من این دفعه چکار کردن بگو بحندیم !!!!!!!!!براش تعریف کردم انگار جک گفته باشم یه بار دیگه از دست آقای پدر گریه ناک شدم والا به خدا منم آدمممممممممممممممم

اونشب تارا ساعت 10 خوابید ولی باربد تا 12-1 بیدار بوده وقتی خوابید 3 بیدار شد تا 5 بیدار بودم دوباره ساعت 6 هم  حالش هم بهم خورد باباش بردش حمام و کلی آب بازی کرده به زور آوردمش بیرون و صبح جمعه همه همسایه ها رو زهر مار کرد ازبس جیغ زد تا خوابید شد 10 تارا هم همون موقع بیدار شد تارا هم سینه اش درد می کرد

بچه ها وقتی مریضن غذا نمی خورن غیر شیر هیچی هیچی و البته آب پرتقال مرتب میرن در کابینت باز می کنن نشون میدن دستگاهو و میگن آب پرتال بده

غروب هر دوشون رو بردیم  درمانگاه هر کی بچه ها رو می دید دقیقا فکر می کرد اینا زندونی هستن و آوردیمشون هواخوری انقدر بدو بدو کردن و به همه جا سر زدن که حدو حسابی نداشت تو مطب دکتر هم کلی شیرین زبونی کرده تارا براش بهش میگه خاله باربدی گلو درد آمپول بزن

دکتر آنتی بیوتیکشون رو عوض کرد دو آمپول خفن هم داد طفلی ها کلی گریه کردن

ولی پرستار نادون برای تارا اعصابم رو به هم ریخت بعد دو آمپول آدم بزرگا هم گیج می زنن یه کاره برگشته میگه خانوم چرا بچت اینجوری شد چرا گیجه آخه قربونش برم درد داشت تارا ولی مدام کنجکاوی می کرد برای وسایل روی میز و داشت شیرجه می رفت طرفشون منم اول بهش گفتم خانوم پرستار تا حالا پنیسیلین نزده لعنتی تست نکرده زدش جمعه شب تا صبح مردم و زنده شده هزار بار چون برای باربد هم تست نکرده بودن کابوسی بودکه خدا رو شکر تموم شد

دیروز هم موندم خونه مامانم اومد سری زد گفتم بهش بشین خونه تا برم خرید کنم و برگشتم خونه مامان جان می فرماید بچه ها کمد لباساشون رو ریختن بیرون من دیگه والا عادت کردم اگه نکنن عجیبه

مامانم رفت بچه ها هم خوابیدن تو این چند روز دیوونم کردن با اسکار و بره ناقلا و پیمان حیوانات ....

بهشون میگم مامان ویدیو خراب شده سی دی نمی خونه میگن ستایه بزار میگم اصلا نمیشه میگن برو هپتاپ ( لپ تاپ)  بیار

وروجکا وارد شدن حسابی

روزی ده بار روفرشی ها جمع میشنم و باربد خان می فرماید داچی این بچه بشدت آقای بهداشت تشریف داره خدا نکنه اتفاقی قطره ای آب به لباسش بریزه چنان یقه رو می کشه و میگه هباس سیس شده فکر می کنی افتاده تو حوض آب تا درش نیاره ول کن نیست

دیروز عصر به زور پیشی خوابیدن منم بیهوش شدم با زنگ تلفن از خواب پریدم دوستم می فرماید خواب بودی میگم منننننننننننن نه بابا

هنوز تلفنم تموم نشده بود جوجه ها یکی پس از دیگری بیدار شدن و نقشه بنده برای سر و سامون دادن به خونه به هم ریخته نا کام موند داشتم آشپزخونه رو مرتب می کردم بابا و مامانم اومدن بابام میگه چرا بچه هام لاغر شدن چرا پای چشمشون گود رفته خودت چرا اینطوری چرا سری نمی زنی براش گفتم چه بلاهایی سرم آوردن می خنده میگه می خوای بده ببریمشون پیش خودمون

کمی نشستن و بعد رفتنشون داشتیم تی وی می دیدیم که تارا خانوم تشریف برد تو اتاق و بله برای اولین بار دستش رسید به دستگیره و درو قفل کرد از زیر در صداش کردم می بینم عین خیالش نیست تو اتاق مشغول شیطونیه با خیال راحت پاتختی رو آورد گذاشت زیر پاش که درو باز کنه منم همش راهنماییش می کردم یا کلیدو در بیاره یا بپیچوندش چند بار هم پیچوند ولی در باز نشد مرتب صداش کردم ناقلا داشت برا خودش شعر می خوند منم داشتم به هم می ریختم هی صداش می کردم هی وعده وعید دادمش میگه مامان کمک در باز میگم خودت باید کمک کنی همونجوری هم که می گفتم انجام می داد ولی در باز نشد خسته شد دراز کشید منم از زیر در می دیدمش می خواست بیاد بیرون بهش میگم  مامان نمی تونی از اینجا زنگ زدم باباش اومده کلی وعده رنگین کمان دادیم بهش پاستیل بهش نشون دادیم پاستیلو برده میگه دوباره بده

اعصابم خورد شده بود اومدم اینور می بینم همسر روده بر از خنده اومده میگه تارا گفته بابا کتاب بده

در باز نشد که نشد قفلو مجبوری باز کردیم و با یک فقره پیچ گوشتی درو باز کرد البته در زخمی شد ولی فدای سر دخمری گزارش کار هم برام داده مامان رفتم اتاق ....

همسر قفلو چک کرد مشخص شد که جوش زبونه باز شده و هر جور می پیچونده کلید در رو نمی تونسته باز کنه...

موقع رفتن میگه ماشاله به دخترم نه گریه کرد نه ترسیده تو چته انقدر استرس به همه میدی تازه از زیر در با دخترش هم مذاکره کرده فیلم هم گرفته برده به همکاراش نشون داده کلی خندیدن بی تربیتا

اعصاب و روان ما بشدت آسیب دیده تو این مدت............. قدیمی ها چه جوری بچه های پشت سر هم بزرگ کردن؟؟؟؟؟؟

همسر دیشب اومده میگه سرایدار با لبخند گفته بچه هاتون انشالا خوابن دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

می گه آبرومون رو بردی ازبس داد می زنی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

آخه چه کار کنم شما ها بگید دست تنها چه جوری داد هم نزنم مردم توقع دارن والا به خدا...............................

دیشب تماس گرفتیم درمان در خانه بیاد آمپول باربدو بزنه این آقای پرستاری که اومد تقریبا باهامون دوسته و سالهاست که می شناسیمش میگه این برا چیه براش گفتم میگه اینقدر بالا میگم دکتر براش پنی سیلین 600 تجویز کرده داروخانه نداشت 1200 داده گفته نصفشو بزنین گفت مگه ممکنه منم یه دفعه یادم اومد آره درست میگه ماده موثرش بیشتره گفت من جای شما باشم نمی زنم اصلا به بچه خودم هم نمی زنم خلاصه ما رو ترسوند نزدیم موقعی که رفت باربد لباسشو درآورد بره دستشویی بابا رفت بدرقه آقای پرستار اونقدر تو دستشویی گریه کرده و داد زده که خدا می دونه بیچاره شدم تا آوردم بیرون و لباس تنش کردم

تارا هم طفلی خوابش برد ولی باربد تا 2/5 بیدار بود من هم البته وروجک نمی اومد بغلم منم تحریمش کردم برو همون بغل بابات کلی هم غر زدم

موقع خواب ولی کمی پسرک آشتی کرد ازبس داد و فریاد کردم طفلی ها نمی آن سراغم اوضاعم خرابه خرابه دندونم هم گاهی بشدت درد می گیره در حد مرگ

دیشب رفتم پیش تارا گلی نازش کردم و بوسیدمشو گریه کردم

طفلی ها گیر چه مامان بدی افتادن

خدایا صبر وتحملم رو زیاد کن که با گلدونه هام بد اخلاقی نکنم

این روزها خالی خالی ام  کمکم کن خدای مهربانم

 

 

 

 

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (15)

مامان دوقلوها
10 دی 91 12:07
خسته نباشی مامانی کاملا درکتون میکنم ایشاا... خدا کمک کنه صبرتون زیاد شه دیگه کاریش نمیشه کرد


ممنون عزیزم آمین
مامان سونیا
10 دی 91 12:33
اخی الهی بگردم منم بودم پنی سیلین نمیزدم گریه میکردم بس که درد داره بابا نزن این امپولها رو به این طفل معصومها گناه دارند به جاش لیمو شیرین و شربت عسل، شلغم، کدو حلوایی بده بخورن گناه دارن امپول نزن براشون جیگرم برای این بچه کباب شد میگی رفته توی دستشویی گریه کرده بابت امپول انشاالله که زود خوب بشن از دست این دکتر و دارو خلاص بشن طفل معصومها


قربون دوست گلم برم دیشب دیگه آمپول نزدیم گریه باربد بابت این بود که بدون لباس می خواست بره دنبال باباش اصولا پسر ما فوق العاده بابایی همسر بدون اجازه ایشون حق آب خوردن نداره
لیمو شیرین و پرتقال زیاد می خورن ولی متأسفانه تو خونه به جز من کسی شلغم نمی خوره هر کار کردم زیر بار نرفتن می دونم بهترین آنتی بیوتیک طبیعیه ولی حریفشون نمیشم به هر حال ممنون از توصیه های بجات
مامان آرشيدا قند عسل
10 دی 91 12:42
نه واقعا تركوندين هان دور از جونتون سرما هم خوردين اينجوري دمار از روزگار دوستم درآوردين ميام ميبرمش پيش خودم چند روز پيشتون نباشه قدر بدونيد خو چه خبره بابا اهه!!پس كو اين شكلك عصباني.!!!
ولي خداييش بعضي قسمتهاش نتونستم جلوي خنده مو بگيرم مي بينم كه تارا خانم هم موفق شدن شوك قفل كردن در بدن ،مي بينم كه همه چي واسه آقاي پدر يه جكه من همين جا ازشون تشكر ميكنم بابت اينهمه همدردي با دوستم پاشو پاشو وسايلت رو جمع كن اومدم دنبالت ببرمت!!!!
ولي خو نميشه بوستون نكرد كه فسقليها


عزیزم نبودی پدرم دراومده تازه بدهکار بقیه هم هستیم ساکهام بسته اس منتظر دعوتت بودم میزارمشون میام پیش شما


خواهر فرناز
10 دی 91 18:21
وای مامانی خیلی با هال تعریف کردی من فقط داشتم می خندیدیم
از شوخی گذشته سخنه مخصوصا وقتی 2 تا هستند ولی برای اینکه از این هال وهوا در بیای حتما باید برای خودت وقت بذاری
مثلا بذارشون 2 ساعت پیش مامانت با شوهرت برو بگرد یا بادوستات تا اعصابت آروم بشه
اگه سختته ودلت میخواد یه نفر را بگیر برای کارای خانه
این طوری ادامه بدی شدیدا کم می اریا وزود از پا درمیای افسردگی میگیری
بچه ها اگه بچگی نکنند چیکار کنند ماییم که قانون گذاشتیم اونا این چیزا را نمی فهمند سخت بهشون نگیر همه چیز با آرامش درست میشه
مامان نخ تسبیح خانه است اگه این نخ پوسیده بشه بقیه دانه تک تک به درد نمیخورند
مواظب خودتون باشید
بووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووس


مرسی گلم از لطفت خدا رو شکر که خنده به لبت اومد برا هر کی تعریف کردم خندیده البته الان خودمم یادش می افتم خندم می گیره ولی تو اون لحظه اعصاب آدم فرسوده میشه
حقیقتش تو این دو سال مامانم هر روز اومده مراقب بچه هاست دیگه روم نمیشه عصرا حالا به هر دلیلی دوباره بچه ها رو بسپرم بهشون بنده خدا به خاطر من و بچه ها از کار و زندگی افتاده
فعلا فعلا نمی تونم برای خودم برنامه فوق العاده
خاصی در نظر بگیرم
مرسی گلم که به فکر منی امیدوارم خدا سایه مامان و بابای عزیزتو مستدام نگهداره و خانواده سبزتون همیشه شاد و خرم دور هم جمع باشید.

مامانی گیلدا
10 دی 91 22:57
و همچنین مرتب اسپند دود بده تو خونه و تمام ملافه هاشون و رو بالشتی های بچه ها رو هر هفته بشور چون باید میکروب کشی شن.وقتی هم اسهال می گیرن زینک بهشون بده هم اشتها آوره و هم اسهال رو سریعتر بند میاره.دیگه اصلاً هم بهشون آمپول پنی سیلین نزن.گیلدا سرفه های وحشتناک می کرد که همه می گفتن ریه اش عفونت داره بردمش دکتر دهدشتیان اهواز و فقط کلراید سدیم داد و گفت ویروسیه.اگه بازم اطلاعات خواستی بگو گلم


سلام عزیزم مرسی بابت توصیه هات قربون لطفت برم من شربت زینک می خورن اسهال هم بابت کلاویسیلین بود الان سیفیکسیم می خورن و برطرف شده کاملا اسپند هم همیشه دود میدم آمپول هم چشم دیگه نمی زنم بازم ممنون از محبتت

سارا
11 دی 91 7:32
اخــــــــــــــــــــــــي دلم مي سوزه براي مادرهاي دوقلو . درسته خيلي سخته ولي به خدا خيلي شيرين هستن .
ان شاالله كه زودتر خوب بشن & دلم كباب شد براشون .


ممنون از لطفتون مرسی که بهمون سر زدین
سمی مامان امیرین
11 دی 91 11:33
الهی بگردم دوست خوبم...
وای کاملا درکت میکنم و میدونم مادر مریض باشه حوصله ای برای بچه نمیمونه اونم چه برسه به دو تا بچه!!!!باز برای من امیرحسین بزرگتره و درکش بیشتره...
دعای هر روز منم از خدا طلب صبر خواستن...
ایشالا که خوب خوب میشین و بچه ها هم زودی بزرگ و عاقل .تا این مامانی خسته یه کمی
استراحت کنه..0


قربونت برم سمیرا جون امیدوارم دعات به اجابت برسه همیشه شاد و سلامت باشین انشالا

خواهر فرناز
11 دی 91 20:19
سلام
به روی چشم حتما برات دعا میکنم
خدا بهت صبر وتحمل زیاد بهت بده
گلامونا ببوس


ممنون عزیزم
مامان خورشيد
12 دی 91 9:37
آخي عزيزم حق داري خسته بشي خيلي سخته دوتا بچه همسن رو با هم بزرگ كردن. اگه هزار نفرن بيان كمك بازم مسئوليت اصلي با مادره و خوصا كه شاغل هم باشه. آرزو مي كنم تحملتون زياد بشه و قدرتون. تا به حال به مهد فكر كردين خيلي تو تخليه انرژي و آروم شدن بچه ها موثره. البته يه پيشنهاده و خودتون بهتر شرايط رو مي دونيد.


مرسي گلم قربونت برم من آره زياد به مهد فكر مي كنم ولي باز مي ترسم بچه ها برن مريض بشن چند تا بچه هاي فاميل تو اين مدت تو مهد سخت مريض شدن از مريضي شون خيلي مي ترسم ولي بعنوان يك گزينه مناسب خيلي خوبه....تا ببينيم خدا چي مي خواد
محیا کوچولو
12 دی 91 22:30
وای خاله مامانی منم همش میگه دیگه کم اوردم دیگه نمیکشم
تازه من یکی ام شما واقعا چی میکشی با این فندقی ها
ولی همش خاطره میشه بذار بزرگ بشن اینت رو بخونن کلی شرمنده میشن


قربونت برم من فرشته کوچولوی ناز مامیتو اذیت نکن عزیزم
پوپك
15 دی 91 13:03
رنج نامه ات رو خوندم. خيلي سخته اما چاره اي جز تحمل نيست. منم بعضي وقتها خيلي اعصابم به هم مي ريزه. اما چيكارش ميشه كرد؟! خدا صبر و حوصله بده بهمون. ايام به كام


الهی آمین قربون لطفت برم من
نرگس مامان طاها-تارا
15 دی 91 18:26
من فقط مي تونم بگم خسته نباشي...هرچند كه شيطنت هاي اين وروجكا براي ديگران خيلي بامزه و خنده دار است اما فقط من مي دونم تو چقدر گناه داري انيس جونم.خدا قوت


مرسی نرگس گلم
مامان گلی
16 دی 91 1:39
سلام مامانی.
واقعا خسته نباشیخدا قوت با این دوتا وروجک ناز نازی،وای برمن که چقدر سخته به 2 تا بچه باهم رسیدگی کردنیکم ترس برم داشته
ایشالاه نازگلات زودی بزرگ شن و از خستگیهات کاسته بشه.واقعا بار سنگین بزرک کردن گردن مادره،همسران جنبه تفریحیشون با بچه ها بیشتره مراقب خودت باش.نازگلاتم ببوس

مرسی عزیزم لطف داری امیدوارم برای شما همه چی راحت تر باشه
ندا مامان پارسا و آریسا
16 دی 91 14:40
بمیرم برات انیسه جون حال ما مادران دوقلودار را کسی نمیتونه درک کنه منم خیلی عصبی شدم و بچه ها را دعوا میکنم بعدشم از عذاب وجدان داغون میشم . درکت میکنم خیلی سخته روز به روز هم انگار سخت تر میشه . کاش این زمستون تموم میشد حداقل مریض نمیشدن الهی بمیرم که آمپول زدن . عزیزم به فکر سلامتی خودت هم باش


خدا نكنه عزيزم قشنگ حال منو گفتي اين روزا حتي حوصله خودمو ندارم چه برسه به اين طفلي ها نمي دونم چم شده همش روزها رو مي شمارم بلكه اين بي حوصلگي از سرم بره خيلي حال بدي دارم برام دعا كن
ممنون عزيزم كه اومدي الهي آمين به دعاي قشنگن ايشالا هيچ بچه اي مريض نشه و همچنين پدر و مادرش
مامان تارا
18 دی 91 17:42
سلام عزیزم خسته نباشی / واقعا اعصاب پولادین میخواد سرو کله زدن با دوقلوها!!! عموی تارا دوقلو داره میبینیم بیچاره پدرومادرشون چی میکشن خیلی سخته

تازگیها خواهرم میگه دلم میخواد دوقلو باردار بشم باید بهش توصیه کنم اول بیاد وب شما رو کامل مطالعه کنه بعد اگه دوست داشت بره دوقلوبیاره


مرسی عزیزم درست میگی خواهرت هم اگه می تونه بسم الله خیلی شیرینه باور نداری تمام لحظه لحظه های منو بخون باور کن اینو از ته دلم میگم واقعا یه لحظه پشییمون نیستم از بچه دار شدن دوقلو یی هم که آرزوم بوده خدا رو شکر می کنم همیشه