تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

همه چی آرومه......

1391/8/24 11:16
نویسنده : مامان انیس
431 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به بابونه های خودمون

حالتون خوبه عزیزای دلم سر حالین خوش می گذره

جونم براتون بگه تو این چند روز بعد تولدتون روزا داره می گذره و می گذره امروز به تایمر بالای وبلاگتون نگاه کردم دقیقا 2 سال و 7 روز گذشته از اون روز رویایی که شور و شادمانی  رو برامون هدیه اوردین

براتون از پنجشنبه شب ( شب تولد ) بگم :

اونشب بعد رفتن مهمونا تا 4 صبح بیدار بودم برای مرتب کردن شستن تمیز کردن و جابجایی ظرفا و وسایل اول صبح هم با سردرد بیدار شدم و دستمال معروف کایکو رو به سرم بستم خاله های بابا ایمان هم موندن خونمون کلی باهاتون بازی کردن حرف زدیم و خوش گذروندیم نا نصفه شب پیشمون بودن

از روز شنبه هم که ساعتی های روزانه ام تموم شده و باید اول وقت سر کار باشم و چون مامان جون نمی تونه اول صبح بیاد بابا ایمان می مونه خونه تا تحویلتون بده منم با اتوبوس میام اداره تجربه بدی نیست کلی آدم جدید می بینم هر روز

شنبه بعداز ظهر رفتیم برای بینایی سنجی که نوبت گیرمون نیومد منشی می فرماید باید یه ربع به 4 بیای برای همون روز نوبت بگیری دکتر هم 7:30 میاد یعنی باید دوبار بریم درمانگاه جر و بحث هم فایده نداشت و بی نتیجه برگشتیم

شب هم رفتیم پارک کلی بازی کردین سوار قطار و یکسری وسایل شدین که برای بار اول اونقدر جدی و اخمو بودین که حد نداشت ماشین برقی نشد سوار بشید چون هنوز کوچولویین با دردسر بردیمتون بیرون به بهانه پیشی و..... کلی گریه کردین بعد رفتیم خونه یکی از اقوام کلی خوشحال شد

اونجا باربد کلی شیطونی کرده قربونش برم و خود شیرینی دخمری اما چون بعد از ظهر خوب نخوابید زیاد سر حال نبود میزبانمون هم خیلی خوشحال شد خانم مسنیه که دوستش داریم ولی خیلی وقت بود که جور نشده بود سری بهش بزنیم 

( بعضی آدما فوق العاده بی ظرفیتن .........  آدمای به ظاهر محترمی که همیشه از بالا به پائین نگاه می کنید در همیشه روی یک پاشنه نمی چرخه دنیا پستی و بلندی زیاد داره ..... اینو برای خودم نوشتم تا بعضی چیزا یادم بمونه ....که محبت و احترام زیادی در خور بعضی ها نیست....)

ساعت 12 هم زدیم بیرون یه ساعتی چرخیدیم تو خیابون که مثلا خسته بشین و با کمال اشتیاق خدمتتون بگم که حدود 3 خوابیدین اونشب

روز یکشنبه احساس کردم سرما خوردین و دارودرمانی شروع شد

روز دوشنبه دعوت بودیم برای تولد آرشیدا تا از خواب عصر بیدار بشین و آمادتون کنم شد 8:30 خاله جون هم اومد کلی سرو صدا کردیم و شلوغ بازی امیدوارم تولد گلی خانوم مبارک باشه و 120 سال عمر با عزت داشته باشه دست خاله نیکی هم درد نکنه بابت پذیرایی عالی که هم خوردیم هم بردیم ......

باربد از لحظه ای که کیک رو آوردن و ماشینای رو ی کیک رو دیده همش دستش دراز بود تا برشون داره مراسم شمع فوت کنان که تموم شد اول ماشین باربد رو دادیم دستش که خیالش راحت بشه و خاله جون سه تا ماشین سفارش داده بود که دادیم دست سه قلوها هویااااا خاله دان ( جان )

تارا هم نشسته پیش خاله نیکی و کادو ها رو کمک کرده تا باز کنن دخمرم عجله اش زیاده خودش بازشون می کرد البته همه جا اینجوره پیش هر کس بریم تارا کادومون رو باز می کنه میده دست صاحبخونه حوصله اش کمه دخمل گلم

تا حدود 11 اونجا بودیم و کمی هم کمک کردیم تا آثار خرابکاری بچه ها رو تمیز کنیم ( تارا ظرف ذرت ها رو چپه کرد و نصفشون ریخت روی میز جمعشون کردم که یه دفعه زد زیر بشقاب و ایندفعه ریختن رو زمین و زیر مبلا ای بچه شیطون ...)

روز سه شنبه هم که بارون بارید و همه جا تمیز شده

هنوز سرماخوردگی بچه ها ادامه داره آبریزششون بیشتر شده و دیشب بینی باربد کیپ بود صبح هم که اومدم هر دو خواب بودن

دیروز داشتم در کمدو می بستم و باربدو کشیدم عقب که دستش نمونه لای در که نموند البته ولی ناقلا انگشتشو بالا گرفته و مرتب می گفت درددددد لای درررررررر گفتم خوبه مامانم هنوز نرفته وگرنه اینجور که تعریف می کنی و گوله گوله اشک میریزی متهم میشم به اذیت و آزار

اینروزها یکی از بزرگترین سرگرمی هاتون اینه که تارا میگه پتا باربد میگه تتاب ( منظور هردوشون اینه که کتاب بده ) عکساشو می بینن دعواشون هم میشه بعد پاره اش می کنن و من هر روز یه عالمه خرده کاغذ باید جمع کنم و دلم بسوزه برای کلکسیون کتابای نازنینی که هر روز دوتاشون کم میشه

البته ماشین هم جزو اقلامیه که من هر روز یه دونه خرابشو می اندازم دور یا چرخاشو می کنین یا چراغاشو تازه دعواتون هم میشه قربونتون برم الهی

حرف زدنتون واضح تر شده و چون به هم نگاه می کنین کلمات رو بیشتر تکرار می کنین و می دونم که پیشرفتتون بیشتر هم میشه انشالا

چند روز پیش تارا اومده میگه شیشیر بده میگم پیشی بردش رفته یه چرخی زده میون اسباب بازیهاش دوباره با عجله اومده به حالت سوالی می پرسه مامان پیشی شیشیرو برد؟؟؟؟؟؟ می خواستم درسته بخورمش

وقتی می خوان عمو زنجیر باف بخونیم میگن بببببببببببببببلللللللللله و من شعرو می خونم با همراهی اونا تاب تاب عباسی هم بعدش و هیچ وقت خودتون رو بغل مامانی نمی اندازین و همش میرین تو بغل بابایی ( بچه است ما داریم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بیا بچه بزرگ کن )

برای پوشک هم دیگه خودتون کارتون رو میگین تارا که در اکثر مواقع پوشکشو در میاره باربد هم همینطور البته آموزشها بصورت آهسته و پیوسته ادامه داره زیاد عجله ای ندارم در نهایتش تموم میشه کمی دیرتر یا زودتر فرقی نمی کنه راحت باشید نازنینای من......

تو این دو سه روز به خاطر سرماخوردگی نق و نوقتون زیاد بوده تارا تا می بینه دراز کشیدم داد میزنه ماماااااااااان پاشو نمی دونم چرا با خوابیدن من مشکل داره وقتی نشستم دیگه کاری نداره باهام البته بعضی وقتا باید بغلش کنم راه ببرمش تا خانوم هر موقع عشقش کشید پیاده بشه باربد هم میگه مامان پاااااا( پاشو ) کیلی ( کولی ) و من باید بشم اسب سواری حضرت والا حالا در نظر بگیرین اگه هر دوشون باهم هوس سواری کنن بنده حقیر چه کار کنم ( اونوقتا حتما یا داد و بیداد داریم یا گریه تا نوبت اون یکی بشه )

امروز صبح تماس گرفتم با مسئول درمانگاهی که باید ببریمتون برای بینایی سنجی و شکایت مسئول پذیرشش رو کردم با اون وضع نوبت دادنش رئیس از همه جا بی خبر میگه خانم 4 بیا نوبت بگیر بعد بچه هارو بیار میگم بهش تازه 3 میرسم خونه یه دور بیام نوبت بگیرم یه دور هم بچه ها رو بیارم چرا هر موقع بیایم نوبت نمیدید برای هر روزی که امکانش هست نه لزوما همون روز 3 بار تکرار کردم تا بالاخره فرمود حالا گرفتم چی میگی حالا چکار کنم بهش گفتم انگار از سیستم نوبت دهی درمانگاهی که مدیرش هستی اطلاع نداری یکم برای مراجعینتون احترام قائل بشید

حالا بعد از ظهر تماس می گیرم ببینم تلفنی نوبت میدن یا نه چون قول داده مشکل رو برطرف کنه

عشقای من نفسای من شیرینی و خوشبختی زندگی من بی نهایتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت دوستتون دارممممممممممممممممممممممممممممممممم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

فاطمه مامان امیرعلی
25 آبان 91 14:25
تولدتون مبارک کوچولوهای نازنین.
حتما از عکسای تولد بذار برامون.


مرسی عزیزم چشم حتما
محيا كوچولو
26 آبان 91 20:35
بابونه هاي ماماني، ماماني رو كمتر اذيت كنيد! البته ماماني كه خيلي بدش نمياد


مرسیییییییییییییییییییییی خاله جونننننننننننننن مهربون
nassim
27 آبان 91 15:14
khoda ro 100hezar martabe shokr k hame chi aroome...eshalla aramesh mehmoone hamishegiye khanevadeye 4nafaratoon bashe...


نسیم عزیزم مرسی از لطفت قربون محبتت برم من راستی ممنون ازون میوه های خوشمزه ای که فرستادی دستتون درد نکنه از بابا و مامان تشکر کن به جای من
نرگس مامان طاها و تارا
30 آبان 91 7:39
اول پست بالا رو خوندم حالم گرفته شد اما تا رسيدم به اينجا نيشم باز شد.هميشه همين طوري باش خانوم خانوما.راسي ساعت هاي جديد كاري خوبه؟با هاش كنار اومدي مامان دوتا قل 2ساله؟


قربونت عزیزم چشم والله دیگه دارم عادت می کنم یادش بخیر 1/5 سال رئیسی می اومدیم سر کار
مامان خورشيد
30 آبان 91 8:00
هميشه وقتي پست هاتون رو مي خونم اولين چيزي كه موقع پيغام گذاشتن به ذهنم ميرسه اينه كه براتون آرزوي آرامش و قدرت كنم. خواهش مي كنم ناراحت نشيد و فكر نكنين به نظرم بچه هاي خيلي شيطوني دارين. چون دختر عمو و پسر عموي خورشيد دو قلو هستند و در جريان بزرگ شدنشون بودم كاملا شرايطتون رو درك مي كنم و مي دونم دو تا بچه همسن چون همديگر رو همراهي مي كنن شيطوني هاشون بيشتر ميشه. بهر حال بچه هاي عموي خورشيد كه ديگه الان 15 ساله هستند و واقعا بچه هاي عالي و فوق العاده ايي هستند و همه از بودنشون كيف مي كنيم. برا دسته گل هاي شما هم بهترين آرزو ها رو دارم.


عزیزم واقعا ممنون از این همه محبتی که من داری امیدوارم همیشه سلامت و شاد باشید بوووووس
سمیه مهدی
18 آذر 91 11:22
سلام خاطره هاتون خیلی قشنگه ماشالا بچه هاتون هم بامزن هم خوشگلن خدا حفظشون کنه به من هم سر بزنید البته وب من نوپاس امیدوارم خوشتون بیاد البته یه وبلاگ دیگه هس بیای تو وبلاگم تو لینک شده هام هس عشق ما سه سه تا قشنگه مثل شما خاطره های بچش رو مینویسه البته میشه عروس عموم


سلام عزیزم ممنونم اومدم نظرم ارسال نشد حتما دوباره پیشتون میام شما هم به ما سر بزنید