گزارش یک جشن
سلام به گوگوری مگوری ها حالتون خوبه
خوشملای من خوش می گذره
تا یادم نرفته بگم که بالاخره دلیل بی تابی های باربد خان رونمایی شد ( در روز 5/8/91 )و ایشون الان صاحب دو مروارید جدید هستند از نوع آسیاب بزرگ ردیف پائین و بسلامتی و میمنت 18 دندانه شدند. تارا گلی هم انگار در شرف دندون درآوردنه چون دو روزه که بشدت انگشتاشو رو لثه اش فشار میده
جونم براتون بگه که پریشب و دیشب تو مراسم حنابندون و عروسی دائی آرشیدا جون شرکت کردیم بسیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییار خوش گذشت و باز هم بهشون تبریک میگم همه چی عالی بود و در حد بترکون.............
شب حنابندون خوش و خرم به اتفاق مامان جون و خاله جون رفتیم تالار تا وارد محوطه شدیم باربد خواست برگرده و اونقدر اونشب گریه کرده که حد و حساب نداشت بچه ام از صدای بلند می ترسه همش می خواست بره تو محوطه بچرخه مدیر تالار هم به جهت رفاه حال بچه ها تعدادی وسیله بازی گذاشته بود تو محوطه که اولش برا آروم کردن بچولا بدرد خوردن ولی بعدش بلای جون شدن چون مرتب می بردنمون تو حیاط من و خاله جون تا وقت شام نوبتی بردیمشون تو حیاط تا آروم شدن آخراش آرشیدا هم به جمعمون پیوست و در انتها که موقع رفتن بود باربد کمی اخلاقش خوب شد و صندلی ها رو جابجا کرد و کلی هم رقصید قربون اون رقصش برم که محشره حیف تا خواستیم عکس و فیلم بگیریم ازش مسخره بازی در می آورد....تارا هم اخر شب خون دماغ شد نمی دونم چرا ولی خدا رو شکر زودی خوب شد
دیروز ظهر که برگشتم خونه در حیاط باز بود رفتم داخل هر چی زنگ واحدو می زدم کسی درو باز نکرد آخه معمولا من کلیدامو می زارم خونه پیش مامان صدای تی وی می اومد چند بار تلفن زدم کسی بر نداشت کلی به در کوبیدم همه همسایه ها خبردار شدن ولی در باز نشد که نشد خلاصه کلی نگران شدم دوباره کوبیدم به در تا بالاخره آقای شوهر در رو باز فرمودن من هم در حد انفجار عصبانی اون طلبکار که چرا کلید نمی بری حالا مگه چی شده معلوم شد که بچه ها هر دو باهم دسته گل به آب دادن و اونم مجبور شده ببردشون حمام و برا اینکه سرما نخورن هر دو در حمام رو بسته در نتیجه صدا به صدا نمی رسید که.............
بعد از ظهر دو ساعتی خوابیدین منم به کارام رسیدم حدود 6 بیدار شدین غذا خوردین و بازی کردین و ریخت و پاش البته
حدود 9 هم رفتیم تالار و خوشبختانه این بار بچه ها همکاری کردن و اولش خیلییییییییی خوب بودن ولی مشکل من تو این دو شب این بود که باید هر دو شون رو بغل می گرفتم اونم تنهایی و هیچ کدم قبول نمی کردن که اون یکی هم تو بغلم باشه همسری کاری پیش اومد براش و نتونست بیاد اگه می اومد اینقدر نق نمی زدن بچه ها خلاصه دیشب هم کلی خوش گذشت آرشیدا هم می اومد پیشمون وقتی حوصلش سر می رفت و گریه می کرد می بردم به مامیش تحویلش می دادم
آخر شب هم تارا و آرشیدا کلی تو سالن بغل بدو بدوکردن (وقتی که باربد حدود نیم ساعت خوابیده بود ) بعدش خدا حافظی کردیم اومدیم بیرون تا ماشین بیاد بچه ها کلی دویدن باربد هم دیگه بیدار شد تارا همش دنبال آرشیدا می گشت رفت دنبالش داخل و داشت می رفت طرف آشپزخونه که یه دفعه بهش گفتم اا تارا بیا پیشی رو ببین تو باغچه که بلللللللللله جواب داد چه جوررررررررر و دخملم برگشت قربون دلش برم که پیشی رو بیشتر از مامیش قبول داره
تو ماشین هم کلی دنبال آرشیدا گریه کرده آخر شب کمی از کارامو انجام دادم و دیگه نمی دونم کی خوابم برد ولی ساعت 5:30 با صدای تارا بیدار شدم که صدام می کرد رفتم دیدم نشسته تو تختش بغلش کردم آوردمش اینور و رفتم نماز خوندم کنار سجاده خوابم برد و 7 بیدار شدم و امروز کمی زودتر اومدم اداره
اینروزا بچه ها واضحتر صحبت می کنن
تارا مدام میگه مامان ادایه بابا ادایه خاله داشگاه از دیشب آرشیدا هم میره ادایه
وقتی تلویزیون فوتبال نشون میده با هیجان میاد میگه مامان بابا فوتتتتال و با ذوق هم نگاه می کنه
وقتی میریم بیرون و من در حال آماده شدنم میاد میگه شوشه ( عطر ) هپ ( رژلب ) ناز نازی شده برا خودش الهی فداش بشم من
باربد هم مدام مشغول ماشین سواری و تصادف دادن ماشیناشه دیشب شلواری تنش کردم که عکس دوتا ماشین رو زانوشه از لحظه ای که دیده تا وقتی که رفتیم و هر موقع یادش اومده گفته آخخخخخخخخ ( یعنی اوخ شدن)
وقتی می خواد بلند بشه میگه عللی حتی وقتی می افته و گریه می کنه وسط گریه علی میگه تارا هم میگه یاعلی
ایشالا که مرد علم و شمشیر همیشه یار و یاورتون باشه عزیزای دلم
فعلا برم به کارم برسم امروز دست تنهام بای بای گلای خوشملم بوووووووووووووس