یک روز سخت
سلام به عزیزای دلم حالتون خوبه امیدوارم بلا و چشم بد ازتون دور باشه
الان ساعت دو و نیم بامداد روز یکشنبه هست و شما دو تا و بابایی خوابید منم با وجودی که خستم ولی بی خوابی زده به سرم
آخر هفته گذشته 3 روز تعطیلی داشتیم تا جمعه و طبق معمول با هم سرو کله زدیم بابایی هم بعلت تغییرات فروشگاه تقریبا صبح تا شب خونه نبوده ما هم تنها بودیم البته شبا یه خورده رفتیم ماشین سواری
شما هم از شوق ددر سر از پا نمی شناسین پنجشنبه شب عروسی خواهر دوست بابا ایمان دعوت بودیم که بابا جان بدلیل مشغله زیاد کنسلش کرد
روز پنجشنبه صبح هم برای چکاپ بردمتون دکتر خدا رو شکر اوضاعتون خوب بود تارا خانم کسری رشد دور سرش جبران شده
تارا خانم : وزن : 12500 دور سر :48 قدش رو هم خودم گرفتم 88
باربد خان : وزن : 13700 دور سر :7/48 و قدش هم اندازه نگرفتیم ولی حدود 90 باید باشه
برا ناهار هم رفتیم خونه مامان جون
روز جمعه هم که از صبح تنها بودیم و بابایی بیرون شما ها کارتن دیدین بازی کردین دعواتون شده ریخت و پاش کردین و دست آخر هم یه خورده خوابیدین غروب که بابا ایمان اومد بردتون حمام که بعد چند دقیقه صدای گریه شدید تارا اومد ولی نرفتم سراغشون .... موقع تحویل گرفتن تارا دیدم سراسر کمرش قرمزه خدای من شوکه شدم بابا گفت باربد شلنگ آب رو باز کرده و روی گرم بوده گرفتدش سمت تارا الهی فداش بشم انقدر دردد داشت که آروم دراز کشید تا مامانم پماد زدش
البته تارا تو این روز کلی باربد رو خجالت زده کرده بود از بس گازش گرفته بود و موهاش رو کشیده بود پسرکم عجب تلافی کرد خدایا از دلم خبر داری؟؟؟
امروز شنبه ( بعیارت درست تر دیروز ) تارا سر 8 بیدار شد اومد تو بغلم می خواست بخوابونمش فداش بشم که آغوشش عین آرامشه خدا رو شکر از التهاب دیروز خبری نبود کمی تو بغلم بود بعد رفت پیش باباش منم جیم زدم بیرون منتظر همسری ایستادم تا ببردم اداره که ای داد بیداد بنزین تموم شد مهندس پمپ بنزین هم تعطیل بود از ترس موندن ماشین باآژانس رفتم و البته با تأخیر هم رسیدم
امروز یه روز پرکار مملو از خرده فرمایش جناب رئیس بود اصلا حوصله حتی حرف زدن هم نداشتم به زور تا آخر وقت خودم رو کشوندم
ظهر که اومدم بچه ها بیدار بودن مشغول بازی مامان جون هم برای ناهار موند بدلیل اینکه ما دیروز ناهار نپختیم برای امروز و غذا یه خورده کم بود ساندویچ کالباس هم کنار غذا آماده کردم بچه ها کلی کالباس خالی خوردن با خیارشور بعدش کلی کثیف کاری کردن
ساعت 7 هم خوابشون برد منم پریدم تو آشپزخونه به جبران دیروز 2 غذا آماده کردم آخه نمی دونم چرا اینروزا اصلا بچه ها خوب غذا نمی خورن سوپ قارچ و شیر درست کردم با ماکارونی
البته عصر هم پوره سیب زمینی درست کردم که محض رضای خدا بچه نگاش هم نکردن
خاله نیکی هم می خواست بیاد که چون بچولا خواب بودن دیگه نیومد
باربد حدود 9 بیدار شد کلی با هم بازی کردیم ولی هر چی اصرارش کردم سوپ نخورد یه ذره تارا خورد که حتی غذاشم تموم نکرد
نیم ساعت بعد گفتم این بچه همش شیر خورده تو این دو سه روز پاشدم براش ماکارونی کشیدم با ماست هنوز اولین قاشق رو نخورده بود که حالش بشدت بهم خورد بردمش حمام که تارا هم دنبالم گریه کرد کسی هم خونه نبود هر دوشون رو بردم حمام اومدم حوله هاشون رو ببرم که یه دفعه صدای جیغ تارا اومد رفتم تو حمام باربد شیر آب گرم رو به طرف بیرون گرفته بود هم خیس شدم هم سوختم رفتم داخل دیدم دخترکم بشدت گریه می کنه تو اون فاصله کوتاه زیر آب داغ بود و سر و ضورت و گوش و سینه و کمر و بازوش قرمز بود بغلش کردم و گرفتم زیر آب سرد تا آروم شد ولی دیگه از رو پام بلند نشد حتی وقتی با کاسه می خواستم آب بریزم رو سرش بغض کرد و گریه منم باربدو دعوا کردم اونم گریه کرد خدایا کوتاهی از من بود نباید حتی یه لحظه تنهاشون می گذاشتم ولی به بزرگیت قسم که نمی دونم چرا فکرشو نکردم حالا ترس برم داشته نکنه تارا از حمام و آب بازی بترسه
خلاصه آوردمشون بیرون بدن تارا و پماد زدم و لباساشون رو تنشون کرد تازه بابا ایمان اومد وقتی پرسید چی شده بغضم ترکید و کلی گریه کردم خجالت می کشیدم به تارا نگاه کنم که با اون صورت قرمزش اومد تو بغلم الهی فداتون بشم من که تمام عمر و زندگی منید و عشق و امید و آینده من تو وجود خونواده ام خلاصه شده و تحمل ندارم ذره ای رنجور و ناراحت بشید
رفتم نماز بخونم هنوز چادرم رو تا نزدم که دیدم لباس باربد خیسه رفتم طرفش می بینم که باید عوضش کنم خدایا آخه چرا یه دفعه همه چی به هم ریخت چرا باربد اینطوری شد ( گلاب به روتون اسهال ) بردمش شستمش دوباره لباساشو عوض کردم بابا هم شام خورد منم رفتم کمی دراز بکشم باربد هم اومد پیشم سرشو گذاشت رو پام که دوباره حالش به هنم خورد بردمش حمام و شستمش طفلکم حسابی ترسیده بود آخه تا حالا سابقه نداشته اینطوری پشت سر هم ..... کالباس و خیارشورا کار دستمون داد طفلک پسرم آوردمش بیرون یه ذره گلاب بهش دادم و داشت می خوابید کم کم که رفت تو بغل باباش و باز هم حالش به هم خورد
خدایا کمکمون کن این بچه ها به خودت سپردن سلامتیشون رو می خوایم ازت همسری بردش حمام و وقتی اومد واقعا نا نداشت
دیگه بردیم بخوابونیمشون و نزاشتم باربد شیر بخوره مبادا معدش تحریک بشه طفلی مدام می گفت شیر شیر
تارا رو داشتم می خوابوندم کمی هم بی تاب بود می بینم لاله گوشش تاول زده از
ترس لباسشو در آوردم نکنه بدنش هم اینطور باشه که خدا رو شکر نبود ولی هنوز ملتهب بود تارا هم خوابید
الهی بمیرم برای جوجه های خوشگلم که انگار چشمشون کردم خدایا من که همش ماشالا میگم
خلاصه این داستان شنبه متلاطم من بود که تا الان طول کشیده
تی وی رو بستم و اومدم پای کامی که همسری میگه بازم نشست میگم اصلا حوصله ندارم باید حتما بنویسم امروزو میگه معلوم نیست چه بلایی سر بچه هام آوردی گریپاژکردن عین جمله همسری ) حتی اگه شوخی گفته دلم رو لرزوند که خدایا با گلهای بهشتی که فرستادی برامون چه طوری رفتار می کنم
مادر سهل انگاری هستم حتما که اینقدر امزوز به فرشته هام سخت گذشت وقتی خوابیدن عاجزانه از خدا خواستم هر درد و رنج و ناراحتی قراره به بچه هام بده من به جاشون تحمل می کنم
خدای بزرگ سلامتی و طول عمر با عزت نو نهالان این مروز و بوم در دست تست هیچ پدر و مادری رو با فرزندش امتحان نکن