تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

هجده ماهگی

1391/2/17 11:22
نویسنده : مامان انیس
1,000 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به عسلی های خودم 18 ماهگی مبارکه عشقای من امروز دقیقا 18 ماهه که زندگیمون رو شیرین کردین

18 ماهه که به عشق شماها نفس می کشیم زندگی می کنیم تلاش می کنیم برای فردای بهتر و دعا به درگاه خداوند که بهمون کمک کنه این شادی و شیرینی پایدار بمونه و تموم آرزوهای قشنگمون برآورده بشه

امیدوارم که پدر و مادر خوبی باشیم و بتونیم در تربیت شما که از خودتون عزیزتره موفق باشیم و فرزندانی رو تحویل جامعه بدیم که مایه مباهات باشن و البته از خدای بزرگ می خوام که نوگلای من در آینده به وجود والدینشون افتخار کنن و رضایت داشته باشن از شرایطی که براشون به وجود آوردیم آخه ما دعوتشون کردیم به این دنیا پس باید حق میزبانی رو به خوبی ادا کنیم

خدای بزرگ و مهربون تو رو شکر می گویم به خاطر نعمات بی شمار و الطاف بی کرانت به خاطر لذت پدر و مادر شدن به ما کمک کن تا بنده شایسته ای باشیم

خدای مهربانم سلامتی و عاقبت بخیری کودکان این مرز و بوم آرزوی قلبی من است همیشه حافظ و پشت و پناهشان باش و به ساحل امن آرامش رهنمونشان بفرما

خدای یگانه من موهبت سلامتی را از بندگانت دریغ نکن..............

 

جونم برای شیطونکای خودم بگه دو سه روز نتونستم مطلبی بنویسم روز چهارشنبه ظهر که رفتم خونه برزای ناهار مامان جون موند پیشمون بعد ناهار آماده شدیم با هم رفتیم خونشون و غروب رفتیم بیرون کمی خرید کردیم و آخر شب برگشتیم خونه

روز پنجشنبه ساعت 1:30 رفتم خونه بچه ها خواب بودن مامان جون رفت منم مشغول کار خونه شدم ساعت 2 بیدار شدن ناهار خوردیم و بابایی رفت بیرون منم بعد ا ظهر بچه ها رو بردم بیرون کمی تو حیاط بازی کردن بعد رفتیم تو خیابونای اطراف قدم بزنیم که دوستمو دیدم تقریبا 20 ساله با هم دوستیم و خونه مامانش نزدیک خونه ماست کلی با هم گپ زدیم و تارا بسیار آروم و جدی بود مامان دوستم گفت این دختر شبیه خودته ولی چرا عین خودت نمی خنده و اونقدر جدیه در عوض باربد تا می تونست خندید و فضولی کرد قربونشون برم من

کلا هر جا میریم محاسبات من در معرفی مشخصات فردی بچه ها اشتباه از آب در میاد و رفتار کاملا متضاد با اونی که انتظار دارم از خودشون بروز میدن

تلفنم زنگ خورد مامانم بود گفت ما در خونتونیم اومدن دنبالم و رفتیم بالا بابام کلی با بچه ها بازی کرد منم یه خورده به کارم رسیدن بچه ها دیگه خیلی خسته شده بودن ساعت 8:30 خوابیدن مامان و بابا رفتن بچه ها یه سری ساعت 10 بیدار شدن ولی دوباره خوابیدن منم از شوق و ذوق رفم پای کامپیوتر تا ساعت 12 تقریبا بابایی هم بعلت قطع برق منطقه چون نمی تونست در مغازه رو ببنده تا دیر وقت مجبور شده بود بمونه

روزر جمعه حدود 9 بیدار شدین بعد صبحونه کلی بازی کردین به من هم کمک کردین در انجام کارهای خونه حدود 12 خوابیدین تا 1 بعدش بابایی اومد بعد ناهار بهش گفتم حواست رو به بچه ها بده به کارام برسم رفتم تو اتاق مشغو اتو زدن شدم و بچه ها از زیر در اومدن کلی حرف زدن دیدن فایده نداره گریه کردن و....

بعد اتو رفتم حمام و بابایی بچه داری کرده هر دفعه صدای فریادشون بالا بوده به خودم امیدوار شدم بابا من اینقدر سر وصدا نمی کنم که ......................جالبه وقتایی که فریاد می زنم بابایی میگه انقدر داد نزن اعصاب بچه ها به هم می ریزه خلاصه اومدم بیرون می بینم تموم خونه پر شده خرده بیسکویت بابا من صبح جارو زدم بابایی با قیافه حق به جانب میگه پس چه جوری ساکتشون می کردم بهش گفتم چقدرم موفق بودی صدایی که اصلا نیومد کسی هم پشت در حمام نکوبید.....

بچه ها رو آماده کردیم و رفتیم بیرون خونه مامانم بعدش خاله ام و شب برگشتیم خونه بچه ها خونه مامان خوابشون برد بغلشون زدیم آوردیمشون خونه باربد که اصلا بیدار نشد تارا هم کمی چرخید و ساعت 11:30 خوابید منم تا ساعت 2 مشغول تمیز کاری بودم و لباس شستن چون در طول روز اگه ماشینو روشن کنم 100 بار خاموشش می کنین

جونم براتون بگه دیروز شنبه 9 رفتم اداره هر دوتون بیدار شدین و برای فرار کرن از دست شما مامان بردتتون تو بالکن ساعت 2 که رفتم خونه تارا خواب بود و باربد مشغول فضولی  ماشالا اونقدر شیرین زبونی کرده عددا رو شمرد صدای حیوونا رو ادا کرده خودشو برامون لوس کرده منو بوسیده و از بغلم عین نردبون بالا رفته مامان جون گفت تارا خیلی سربسرش میزاره وقتی خوابه مرتب میره بیدارش می کنه البته باربد هم دست کمی نداره از این بابت وقتی تارا خوابه یا سرو صدا می کنه یا به در می کوبه یا میله های تخت تارا رو بشدت تکون میده

بابا ایمان گفت برا ناهار نمیام در نتیجه مامان موند پیشمون با هم ناهار خوردیم و باربد به حد مکفی سیب زمینی توهمه جای خونه انداخت بعد ناهار مامان رفت منم لباسای باربدو عوض کردم و قبل 4 خوابید بابایی هم اومد براش ناهار کشیدم و مشغول کار تو آشپزخونه بودم تا ساعت 6 که بچه ها بیدار شدن

تماشای تلویزیون و بازی و غذا خوردن برنامه ما بود تا حدود 9:30 که دیگه داشت خوابشون می اومد همه جا رو تاریک کردم رفته بودن تو خلسه که بابایی اومد و گفت بریم پارک بچه ها که شنیدن بال در آوردن رفتنم سمت کفشاشون منم فوق العاده خسته بودم و نمی تونستم برم بیرون

تارا اومده بالا سرم می گه نمیای بریم بیرون .............. باربد هم کفش بدست اومد سراغم منم گفتم برو اونی که پیشنهاد داد پات کنه طفلکم رفت طرف بابایی

خلاصه منم آماده شدم رفتیم پایین بازوی ریموت خراب شده بود و همسایگان کارشناس در حال تعمیرات بودن همسری هم به جمعشون اضافه شد یه ربعی من و بچه ها تو ماشین بودیم تارا اونقدر داشبورد رو باز و بسته  کرد و چراغ زد و راهنما و بوق که بابایی اومد رفتیم پارک بچه ها سوار الاکلنگ و چرخ و فلک شدن موقع برگشتن اونقدر گریه کردن که فایده نداشت فکر کنم تا صبح اگه می موندن تو پارک سیر نمی شدن بعدش تو پارکینگ توپ بازی کردیم دیدیم سرو صدامون زیاده خواستیم بریم بالا که بچه ها چنان آبروریزی کردن که چشمتون روز بد نبینه وقتی رفتیم بالا بعد 10 دقیقه همه چی آروم بود و من چقدر خوشحال بودم.......

ساعت 12:30 شام خوردیم اومدم آشپزخونه رو مرتب کنم که برقا ساعت 2 رفتن و نمی دونم کی اومدن چون 3 هنوز برق نداشتیم و 6 همه چراغا روشن و شمع هم تموم شده بود

باربد ساعت 6 بیدار شد شیر خود تارا هم 7 منم تو آشپزخونه مشغول انجام کار بودم تارا 8 بیدار شد کمی سرلاک خورد

اینروزا به خاطر دندوناشون کمی بی تابن یه دفعه می زنن زیر گریه و بهانه گیری می کنن الهی فداتون بشم دندون ارزشش از الماس بالاتره پس  دردش قابل تحمله خدایا به بچه ها توان بده تا این دوران رو بگذرونن

انشالا فردا باید ببریمشون برای واکسن 18 ماهگی مرخصی می گیرم که اول وقت اونجا باشیم اگه دیر برسیم سهمیه روزانه تموم میشه و می مونیم برای هفته بعد

می بوسمتون 18000000000000000000000000000000000000000000000 بار

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (2)

مامان آرشیدا قند عسل
18 اردیبهشت 91 12:15
هیجده ماهگیتون مبارک شیطون بلاها


مرسي خاله جون
بابای دوقلوها
20 اردیبهشت 91 16:36
18 ماهگی وروجکای عمو مبارککککککک
انشالله 180 ساله بشید


نظر لطفتونه عمو جون