باااااا بیا.....
سلام به عزیزای دلم حال و احوالتون خوبه که انشالا
عرض خدمتتون گفتم که دیروز سردرد شدیدی داشتم که لحظه به لحظه بدتر میشد ظهر که رفتم خونه هنوز ننشسته بودم حال و روزم بشدت خراب شد............................
خدا رو شکر که مامان جون و خاله جون بودن وگرنه تا بابا ایمان برسه چی میشد ؟؟؟؟؟؟؟شما دوتا که پشت در حمام بودین ومرتب می کوبیدین به در منم که از شدت درد داشتم بیهوش می شدم یه دفعه گفتم نکنه بمیرم اونوقت کی بچه هامو بزرگ کنه خلاصه تو اون لحظات افکار بسیار ناخوشایندی اومد تو مغز پردردم
با حال زار اومدم بیرون خواستیم ناهارو گرم کنیم که دیدیم ای دل غافل گاز قطعه خدا روح ادیسون رو شاد کنه با اختراع برق و سایر لوازم جانبی
بعدش خواستیم چایی بخوریم که نشد مامان جون چایی خور هم رفت خونه خودشون من و خاله جون هم قهوه دبشی خوردیم دیگه کم کمک داشتم بهتر میشدم
باربد ساعت 4 خوابید ولی تارا همش دورمون چرخیده تا باربد هم بیدار شد خاله رفت دانشگاه
مامان زنگ زد گفت دارم دلمه درست می کنم منم خودمو لوس کردم مامان برای ما هم میاری ناهار درست نکنم که مامان جان مهربون گفتن حتما بعدش یادم اومد دلمه از نظر بابا ایمان پیش غذا ست و در نتیجه امروز باید ناهار یه چیزی درست کنم
خلاصه جونم براتون بگه کلی سربسر هم گذاشتین و تارا هر بار صدای گریه داداششو درآورده از دست باربد بیشتر حرص می خورم تا تقی به توقی می خوره گریه کنان میاد تو بغلم بهش میگم مامان تو هم بزنش یا بلند شو نزار باهات کشتی بگیره تو گوشش نمیره که نمیره
شب تارا اسباب بازی گرفته تو دستش مرتب میگه با.. بیا قربونش برم دخمر مهربونیه ولی شیطنت تو ذاتشه عاشق اینه که توجه باربدو جلب کنه با هم بازی کنن باربد هم که اکثر اوقات دوست داره تو حال و هوای خودش باشه یعنی دوست داره همه چی به میل خودش باشه تا بقیه در نتیجه دست به یقگی بینشون زیاده
دیروز تارا خانم و باربد خان لطف کردن به اتفاق هم موکت آشپزخونه رو آوردن بیرون سرلاکو ریختن زمین و نمی دونم تارا چه جوری لای کابینت ها رو باز می کنه ازون باریکه میره داخل کابینت در نتیجه مجددا عملیات چسب کاری کابینتا انجام شد به همراه طناب کشی
در یخچالو هم باز می کنن کلیدش به سلامتی تو اسباب کشی 3 سال پیش گم شده همراه یدکش و از دیروز دربدر نمایندگی ها هستیم برای کلید جدید
تارا دیشب حدودای 9:30 خوابید قربونش برم از بس خسته بود حتی تو خواب لباساشو عوض کردم اصلا متوجه نشد
باربد هم داشت می خوابید که باباش اومد و خواب پر تا حدود 11:30 خوابش برد
منم بعد از انجام کارام خوابیدم
امروز صبح بچه ها خواب بودن که زدم بیرون البته لباس باربدو تو خواب و بیداری عوض کردم و قبل از هوشیاری کاملش زدم بیرون ولی گویا وقتی مامان جون اومده هر دوشون بیدار بودن
صبح به بابایی گفتم بمونه خونه تا مامان جون بیاد فکر می کردم بازدید دارم اومدم اداره بله قربون حواس جمعم بازدید روز یکشنبه آیندس نه امروز
بچه های گلم دوستون دارم یه عالمه هر چی بگم بازم کمه
فعلا بای تا های