تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

آوای دلنشین زندگی

1391/2/10 0:52
نویسنده : مامان انیس
616 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به گلدونه های ناز خودم حال و احوالتون چطوره خوش می گذره

از روز چهارشنبه شروع می کنم اونروز تعطیل بود و بابایی هم در یک اقدام غیر منتظره نرفت فروشگاه و البته همش می گفت ببین من مرد خانواده هستم یاد نیکلاس کیج افتادم تو فیلم family man 

طرفای ظهر رفتیم بیرون یه خورده سرگرم بشین دسته های عزاداری تو خیابونا راه افتاده بود یه سر رفتیم مغازه بابایی تو این اوصاف یه مشتری هم اومد آقای شوهر برگشته میگه ببین همش میگی بشین خونه همه دارن میرن خرید چرا جلو کاسبیم رو می گیری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من فقط دو تا شاخ در نیومد رو سرم آخه بابایی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

تو مغازه بابایی آبمیوه گرفت با نی منم برای اولین بار آبمیوه رو دادم دستتو ن یه ذره فشارش دادم تا بیاد تو دهنتون که یه دفعه دیدم باربد خان خودش داره قوطی رو فشار میده همش ریخت کف زمین من و بابایی که از خنده روده بر شده بودیم باربد هم عین خیالش نبود و همچنان داشت ریختن آب پرتقال رو روی زمین تماشا می کرد و می خندید حیف که عکس نگرفتیم یعنی اصلا امکانش نبود

بعد رفتیم طرف اسباب بازی فروشی براتون سه چرخه و سرسره گرفتیم تو مغازه برای اینکه بچه ها جایی نرن نشوندیمشون تو سه چرخه ها تارا رو هم گذاشتم روی یک اسبی که تکون می خورد چون کارتوناشون بزرگ بود قرار شد بابا ما رو برسونه خونه و دوباره برگرده بیاردشون چشمتون روز بد نبینه چنان گریه زاری راه انداختن که حد و حساب نداشت با آبروریزی تمام بردیمشون تو ماشین هر کی نمی دونست خیال می کرد ما بچه دزدیم

خلاصه ما رفتیم خونه بابا هم وسایلو آورد تارا که خواب بود باربد هم نمی دونست سوار کدوم سه چرخه بشه مرتب سوار و پیاده میشد یه ذره هل می داد بعد می رفت سر می خورد البته چند بار از روی قسمت سرش میو مد بالا از پله اش می رفت پائین یکبار هم به خاطر دل ما درست سر می خورد

دخملی هم که بیدار شد کلی ذوق زده شد از دیدن اسباب بازیها تارا که میره سوار سرسره بشه سرپا میاد پائین یکی دو بار هم افتاد ولی خوب مرغ جوجه ما یک پا دارد و لاغیر

شب هم بردیمتون تا پارک سر کوچه مامان اینا سه چرخه سواری که تارا موقع برگشت بدقلقی کرد و اومد پائین در نظر بگیرین به هوای سواری کفش پاشون نکردم و حالا خانوم می خواست روی آسفالت پا برهنه بدوه با یه داستانی اومدیم خونه

روز پنجشنبه بعد از کار بانکی رفتم اداره خاله نیکی و همکار دیگمون مرخصی بودن آقای رئیس جلسه و بقیه مأموریت منم به امر نگهبانی اپراتوری تایپیست و ... مشغول تا ساعت 1:30 که اومدم خونه

وقتی رسیدم شما خواب بودین ما هم به سرعت از فرصت استفاده کردیم و ناهار میل کردیم البته وسطای ناهار بچه ها بیدار شدن وتشریف آوردن سر میز و بسیار هنرنمایی فرمودن و خودشون و من و همه جا رو از ذرات غذا بی نصیب نزاشتین طوری که بعد ناهار سه تایی رفتیم حمام

کلی آب بازی کردین و فرستادمتون بیرون غروب بعد از کلی بازی خوابیدین منم رفتم براتون شیر خریدم بچه ها تا حدود 11 خواب بودن بعدش یه ساعتی بیدار شدن باهامون شام خوردن و دوباره خوابیدن البته تارا بسرعت و باربد بعد از کلی بازی و فضولی و سروصدای نیمه شب

روز جمعه ساعت 8 تارا بیدار شد و باربد هم حدود 10 بعد صبحونه بردمتون تو حیاط بازی کردین بعد اومدیم داخل غذا خوردین و بازی کردین تا حدودای 1 که خوابیدین البته به مدت نیم ساعت

یادم رفت بگم باربد وقتی خوابش میاد میره سر یکی از مبلا که بغل گلخونه اس یه کوسن میزاره زیر سرش و می خوابه قربونش برم اکثر اوقات تا سرش میره رو بالش خوابش می بره عین خودمه

جمعه بعد از ظهر رفتیم تو حیاط آب بازی اونقدر خودتون رو خیس کردین که از شدت سرما لرز کردین بعدش بردمتون حمام وقتی اومدین بیرون دیدم یکی دوتا غطسه نافرم کردین از ترس بهتون شربت دادم و بعد از بازی خوابیدین حالا یا خسته بودین یا اثر شربت بود نمی دونم ......

 منم شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل که انشالا تعالی بعد 3 هفته برگردیم خونه تا برگردیم خونه شد 10 تو پارکینگ یک همسایه بسیار با ملاحظه ماشین مهمانشو گذاشته بود جای ما و رفته بود بیرون ما اومدیم بالا و تا بابا ایمان قضیه رو حل کنه 2 ساعتی طول کشید منم تو این فاصله شما رو خوابوندم و ناهار فردا رو آماده کردم تا خوابیدم ساعت حدود 1 بود

امروز شنبه چون بابا ایمان اول وقت کار بانکی داشت مامان جون هم کار داشت من موندم خونه یعنی 2 ساعت مرخصیمو اول وقت گرفتم دم رفتن تارا بیدار شد لباساشو عوض کردم بهش صبحونه دادم اومدم برم که باربد هم بیدار شد و سرویس دهی مجدد انجام شد

ظهر ساعت 2 اومدم خونه بچه ها خواب بودن ناهار خوردیم تا اومدم کمی چشمامو ببندم اول تارا بعد باربد بیدار شدن و از سر و کولمون بالا رفتن  و کشوی دراور رو باز کردن هر چی ملافه و روبالشت و حوله بود از توش درآوردن طوری که بی خیال خواب شدم اومدم تو آشپزخونه

غذای بچه ها رو دادم مشغول بازی بودن بعد از برنامه شکوفه ها کمی بردمشون تو حیاط اونقدر بین موتور پمپها و راه پله رفتن و اومدند و دسنگیره ماشین یکی از همسایه ها رو دستکاری کردن در حیاطو باز کردم بردمشون بیرون قربونشون برم یا دنبال دوچرخه سوارها دویدن یا در هر پارکینگ باز بوده رفتن داخل تارا هم اونقدر دوید که افتاد و صورتش خراش برداشت بغلش کردم بردمشون خونه یه خورده تو حیاط دویدن لوله آبو باز کردم دست و پاشون رو بشورم که از خدا خواسته خودشون رو خیس کردن و تازه مثل حیاط خونه مامانم نشستن رو زمین خدایا عجب شکری خوردم کسی نیست بگه آبت نبود نونت نبود از جلو تلویزیون بلندشون کردی که چی بشه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!

خلاصه اومدیم بالا لباساشون رو عوض کردم شیر خوردن غذا هم دیگه اشتها نداشتن چراغا رو خاموش کردم که برن تو فاز خواب تو اتاقا چرخ خوردین باربد اومد تو بغلم پیچوندمش تو پتو تا بهش نگاه می کردم می خندید قربون اون صدای قشنگت برم من تارا هم باهام بای بای کرد رفت تو اتاق باربد که خوابید بردم بزارم تو تختش دیدم تارا رو بالش کف اتاق خوابش برده چندتا بوسه از اون صورت خوشگلش بردم و گذاشتم تو تختش بعد اومدم که حتما بنویسم فقط و فقط به خاطر کاری که تارا کرد و اون خنده های صدادار خوشگل باربد که اشک شوق رو به چشمم آورد

این همون شهد شیرین مادربودنه که هر زنی بچشه محاله با دنیا عوضش کنه و خدای مهربون داره آروم آروم این لذت هارو بهم عنایت می کنه به منی که هیچگاه بنده خوبی نبوده ام و او همواره نظر لطف و توجهش را نثار من کرده

تو این روزا بچه ها مرتب عددا رو می شمارن از 1 تا 10 البته نه کاملا درست ولی خوب در حد خودشون خوبه

صدای حیوانات رو هم بلدن و به شعرها و ترانه های آهنگین با اشتیاق فراوان گوش میدن و حرکات موزون هم می کنند گاهی

 

شب خوش ستاره های درخشان زندگی ما

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (6)

مامانی درسا
10 اردیبهشت 91 2:02
مامانی خدا قوت با این جیگرای خاله ..... خسته نباشی ..... انشاالله بزرگ شدن جبران میکنن
مامان آرشیدا قند عسل
11 اردیبهشت 91 9:57
پس رفتید کمک بابایی مغازه رو تمیز کنید!!!!


Na baba dar raftim
مامان آنیسا
11 اردیبهشت 91 11:48
سرسره بازی و سه چرخه سواری کیف داره خوشگل طلاها


خیلیییییییییییییییییییی
مامان باران و بارین
11 اردیبهشت 91 12:01
مبارک باشه سه چرخه و سرسره‌تون وروجک‌ها......دست مامانی و بابایی هم درد نکنه...


مرسی خاله جون
مامان امیرحسین
11 اردیبهشت 91 15:16
بوس بوس


مرسی
بابای دوقلوها
12 اردیبهشت 91 20:20
گل واسه وروجکای عموووووووووو