بابایی اومد
سلام به نوگلای باغ زندگیمون
حالتون چطوره مژده بدم بابایی دیروز اومد خیلی غافلگیر شدیم آخه برنامه برگشتش برای فردا بود
صبح که باهاش حرف زدم صدای باد می اومد می گفت تو خیابونم پرسیدم کجا میگه شریعتی ام چیزی نمی خوای؟؟؟؟؟؟!!!!!
خلاصه ظهر در زد و اومد داخل اصلا باورم نمیشد اگر چه اکثر اوقات برامون ازین سورپرایزا داره ولی همیشه فراموش می کنم البته صبح هم شک کردم ولی خب دیگه بهش فکر نکردم.....
تارا اولش خجالت می کشید بره بغل بابایی براش ناز می کرد ولی 10 دقیقه بعد از سر و کولش بالا رفته
باربد وقتی از خواب بیدار شد و دیدش اخماشو برد تو هم رفت تو اتق درو بست خلاصه منت کشی داشتیم تا آقا کوچولو آشتی کرد
دیروز وقت ناهار تارا خانم چنان شیرینکاری هایی کرده از خوردن غذا بگیر و ریخت و پاش و نشستن روی میز تا گذاشتن بشقاب ماستی تو کلش که حد نداشته مجبور شدم ببرمش حمام قربونش برم وقتی دوشو باز می کنم میاد زیر دش ناقلا خانم نازنازی من
عصر دیروز چند دقیق های رفتیم بیرون
و غروب که وقت خوابتون بود پوستمو کندین تا خوابیدین فرایند خوابیدن تا 10:30 طول کشید
امروز به خاطر فوت یکی از اقوام رفتیم برای مراسم تشییع و خاکسپاریش خدا رحمتش کنه بسیار آدم خانواده دوست و فامیل پرستی بود خدا به بازماندگانش صبر بده
الانم منتظرم بابا بیاد دنبالم بریم خونه بای بای بوسسسسسسسسسسسسسسسس هوارتا