تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

امان.......امان

1391/1/28 12:20
نویسنده : مامان انیس
573 بازدید
اشتراک گذاری

 

سلام به شیطونکا

حالتون چطوره یه ذره حال منو هم بپرسین تو این دو سه روزه پوست از کلم کندین درست و حسابی

انقدر شیطونی می کنید که حد و حساب نداره اونم از نوع خطرناک خواب هم که قربونتون برم دیگه اصصصصصصصصصصصصصصصصصصصلا

صبحا وقتی بیدار میشین حدودای 9 شاید هم کمی بیشتر تا عصر 6 و 7 بیدارین و چون خواب آلودین بشدت نق می زنین مرتب سر اسباب بازیهاتون دعواتون میشه و یا از خجالت هم در میاین با مو کشیدن و گاز گرفتن و چند دقیقه ای یکبار صدای گریتون میاد بعدش صدای داد و فریاد بنده و گاهی مامان جون و خاله جون و بعدش اعتراض شدید باباجون که با بچه هام چه کار دارین انقدر اذیتشون نکنید!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

بابا ایمان هم نیست یه ذره بهش غر بزنم خستگیم در بیاد ..................

پریروز رفتیم بیرون یه خورده مامان خرید داشت بعد رفتیم به خاله هام سر زدیم وقتی رسیدم بعد از استنقبال گرم خالم و قربون صدقه رفتناش به بچه ها میگه فلانی دلش برای بچه ها تنگ شده بنده خدا مریض احواله نمی تونه بیاد بریم خونشون ....من یاد مرتبه پیش افتادم که با چه وضعی بچه ها رو بردم اونجا همش سرپا بودم تا خرابکاری نکنن که براشون کارتون گذاشتن تا اومدم بشینم خاله جان فرمود بریم آخه قربونش برم 6 ماهه بدنیا اومده ( راست میگم والا مامان بزرگم همیشه می گفت ....) خلاصه ننشسته بلند شدیم این شد که سرسختانه مخالفت کردم گفتم خاله جان اصلا حرفشو نزن امروز من نفس ندارم با این آتیش پاره ها میگه خودم می برمشون خندم گرفت اینا خودشون 5 نفر و کله پا می کنن شوخیت گرفته

اولش کمی دلخور شد ولی وقتی دید خودش و مامانم و من سه تائیمون تو خونشون داریم می دویم دنبال بچه ها دیگه حرفی نزد

با عرض معذرت از کلیه اقوام و آشنایان تا اطلاع ثانوی نمی تونیم خدمت دیگران یه ذره غریبه تر برسیم  در راستای حفظ آبروی خانواده تا این گلی ها از آب و گل در بیان

البته یه جا باید بریم اونم خونه خاله نیکی و آرشیداس که اگه خدا بخواد و از زمین و آسمون برامون نباره میریم خدمتشون

دیروز اونقدر داد و بیداد کردم که بابا جان بنده از خونه رفتن بیرون برای چند ساعت موقع رفتن میگه تو منو از خونه فراری دادی با این داد و فریادات و .......

به نظر شما چه کنم با این شیطونا احساس می کنم اگه وضع به همین منوال پیش بره دچار روان پریشی بشم

غروب دیروز رفتیم بیرون هم حوصلتون بیاد سر جاش هم اینکه براتون شیر بگیرم آخه بعد از یکسالگی براتون شیر گاو یا گاومیش می گیرم به جای شیر خشک البته شیر خشک هم می خورین وقتی شیر تازه در دسترس نباشه قربون تارا برم چنان فیلمی بازی کرد و گریه زاری راه انداخت که نگو از صندلیش اومد بیرون حاضر نشد بشینه اومد جلو سر پای مامانم چند بار ایستادم فرستادمش عقب ولی بی فایده بود منم دیگه حال کل کل نداشتم در عوض باربد خان تو ماشین آروم بیسکویت خورده و بیرون رو تماشا فرموده

وقتی برگشتیم تا بخوابید بنده اون دنیا رو به چشم خودم دیدم همه جا رو تاریک کردم و همه رفتن بخوابن تارا بعد مدت کوتاهی خوابید ولی باربد اونقدر حرف زد و با لگداش پهلوی منو نوازش کرد که نمی دونم کدوممون زودتر خوابش برده تازه 12:30 بعد خوابیدنتون یادم افتاد که گرسنمه و شام نخوردم

ناهار و شام این روزا رو اصلا نمی فهمم چی می خورم اکثر اوقات

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (4)

مامان خورشيد
28 فروردین 91 12:35
يه مهد خوب پيدا كن و روزي 3 يا 4 ساعت بذارشون مهد. هم بازي مي كنن و هم خسته مي شن و بهتر مي خوابن. الهي هميشه سلامت باشند.


دوست خوبم از نظرتون ممنونم به فکرش هستم ولی از چند ماه دیگه که یه ذره حرف زدنشون بهتر بشه
مامان آرشیدا قند عسل
28 فروردین 91 13:16
تشریف بیارید خونه خودتونه! چه خبره وروجکا ترمز بریدیبن یه کم یواشتر یه فرصت نفس کشیدن به مامانی بدین خوب


حتما خدمت می رسیم خاله جون در جریان الاکلنگ هستین که
مامان و نی نی ها
30 فروردین 91 18:42
سلام
خوبین؟
وای چقدر خوشحالم یه دوقلو دیدم.اخه منم دوقلو دارم توی هفت هفتگی که رفتم بهم گفتن دوقلو من هنوز باورم نمیشه خیلی نگرانم چطوری نگهدارمشون شما یکم منو راهنمایی کنید من الان توی 9 و 10 هفتگی هستم و خیلی ویار دارم.بارداری دوقلو سخته؟


سلام مباركه خيلييييييييي ايشالا هر سه تون به سلامتي اين دوران رو طي كنيد مهربون من هم تا ماه پنجم ويار وحشتناك داشتم از همه چي بدم مي اومد بخصوص گوشت و مرغ و ماكاروني فقط ماست و ليمو ترش مي خوردم اگه مي زاشتن
حتي يك گرم اضافه وزن نداشتم تو اين مدت ولي بعدش بهتر شدم ولي ماه آخر كمر درد وحشتناكي اومد سراغم كه تا چند ماه بعد زايمان ادامه داشت نمي خوام بترسونمت ولي خيلي مراقب خودت باش از هر گونه استرس دوري كن مصرف ميوه رو اصلا كنار نگذاربخصوص الان تو فصل خوبي هستيم و ميوه هاي متنوعي هست شير هم روزانه 4 ليوان رو حتما بخور مكمل هاي ويتامين و اسيد فوليك هم حتما مي دوني كه براي رشد مناسب سيستم عصبي جنين ضروريه
فيلم و داستانهاي ترسناك رو بذار كنار فقط بخند و لذت ببر از نعمت مادر شدن اين مشكلات هم اگرچه در جاي خودش ممكنه غير قابل تحمل باشه ولي براي رسيدن به فرشته هاي كوچولوي زندگي ارزششو داره
ضمنا ميگن هر چي ويار مادر تو دوره بارداري سخت تر باشه بهره هوشي بچه ها در آينده بيشتر خواهد بود پس ازين بابت بهت تبريك ميگم
از همين حالا هم به فكر اسماشون باش و با همفكري همسر تون شايسته ترين اسامي رو براشون انتخاب كنيد
ضمنا از همين امروز براشون يه وبلاگ درست كن و تمام لحظه هاتو توش بنويس تا ايشالا وقتي به سلامتي بزرگ شدن ادامه دهنده خاطراتشون باشن
براي نگهداري ازشون حتما به فكر يه كمكي باش از الان يه شخص مطمئن و قابل اعتماد كه به كاراي خونت برسه و خودت بتوني در اختيار بچه هاي نازت باشي انشالا
آدرس وبي كه گذاشتي منو به جايي راهنمايي نكرد وگرنه حتما برات نظر مي زاشتم
به اميد روزهاي شيرين آينده هميشه شاد و خرم باشيد
برات هميشه آرزوي سلامتي دارم ازاينكه بهمون سر زدين ممنونم
بابای دوقلوها
30 فروردین 91 22:17
دقیقااااااا. نه. دقیقا نه
تا حدودی درکتون میکنم
حرفایی که زدید رو عینا با چشم خودم دیدم
دعوا سر اسباب بازی
کشیدن موی همدیگه
جایی که میری همش باید دنبالشون باشی که خرابکاری نکن
همه اینها

امیدوارم خدا بهتون صبر بده

حق با شماست کاملا ممنون از لطفتون
ولی خوب شیرینی بچه به همین چیزاس دیگه

اگر بخوان مثل آدم بزرگا بشینن یه گوشه تلوزیون تماشا کنن یا روزنامه بخونن که دیگه بهشون نمیگن بچه

درست میگم آبجی؟