مسافرت بابايي
سلام فضولا حالتون چطوره بابا پوستمون رو كندين ماشالا به انرژيتون كه نا تمومه ايشالا هميشه سالم باشين
ديروز با مامان جون برديمتون پارك خانواده تا تونستين بدو بدو كردين و از هر طرف كه خواستين رفتين موقع برگشتن وقتي بردمتون دم ماشين و نشستين تو صندليهاتون فكر كنم حرارت بدنم 10 برابر و ضربان قبلم 100 برابر شده بود
امروز جمعه بابا ايمان رفت تهران - خودش تنها - براي انجام يكسري كارها ......كوچولو ها دعا كنين كارا اونطور كه به مصلحت همگي ماست پيش بره اين اولين سفر تنهايي بابا ايمان بعد تولد شماست هنوز نرفته كلي دلم براش تنگ شده آخه ما باهم اول دوستيم بعد همسر و با وجودي كه اختلاف نظر هم داريم تو بعضي مسايل ولي طاقت دوري همو نداريم
از ديروز كه داشتم وسايلشو مي بستم كلي دپرس بودم ولي خوب چه ميشه كرد كاره ديگه نميشه عقب انداخت يا به ديگري سپرد
صبح ساعت 8:30 وقتي خواب بودين رفت اصرار داشت زود بره مبادا كه بيدار بشين و دنبالش گريه زاري راه بندازين آخه نازنازيها حسابي بابايي شدن قربنتون برم من
بابايي شهر به شهر كه رسيده يا پيام فرستاده يا زنگ زده ساعت 5 هم رسيد تهران ولي تا الان هنوز نتونستم باهاش صحبت كنم
خدايا تمام مسافرا به خودت سپردن و از هر گونه بلا دورشون كن و به سلامت پيش خانواده هاشون برشون گردن الهي آمين
شما شيطونكا بعد ناهار كمي خوابيدين بعدش رفتيم بيرون چرخي زديم و دست آخر رفتيم پارك يه ذره بازي كردين تنبل خان رو به زور برديم پارك به زور سوار تابش كرديم به زور پيادش كرديم به خاطر ساير بچه ها بزور سوار الاكلنگ شده و بزور هم پياده شده و آخر سر هم يه خورده سرسره بازي كرده و تا دلتون بخواد سنگريزه برداشته از رو زمين
تارا هم كه دوست داره خودش تابو تكون بده تا سوار بشه ، الاكلنگ هم زياد ادامه نداد و رفت سراغ سرسره بازي اونم با بچه هاي بزرگتر سرسره هم بلند بود نزاشتم از پله بره بالا خودم از وسط سرسره فرستادمش پائين تارا گلي هم حسابي از خجالت سنگريزه هاي كف پارك دراومده جوري كه وقتي اومديم خونه همونجا دم در هال لباساتونو درآوردم بعدش مستقيم تو حمام تا كاراتون رو انجام بدم خاله جون حمامتون داده بعد به خيال اينكه الاناس كه بخوابين داشتيم ذوق زده مي شديم كه ديديم خبري نيست كه نيست
بعد شام حدوداي 10:30 خاموشي دادم ولي چه فايده شما راحت از مبل ميرين بالا روشنشون مي كنين بردمتون تو اتاق مامان جون كه بخوابيد چراغارو بستم يك در ميون رفتين سراغ پريز يا رفتين روي ميز توالت كارم كشيد به داد و بيداد طفلي مامان و بابام كه مرتب بايد دادو فرياد منو تحمل كنن خلاصه تارا داشت مي خوابيد كه بازم باربد رفت روي ميز توالت يه دستي كشيدمش پائين افتاد روي تشك يه خورده هم سرش درد گرفت انگار ......
خدا منو بكشه اعصابم به هم ميريزه اينجور وقتا خلاصه باربد كمي گريه كرد و خوابيد تارا هم اين وسط مسطا گوشه رختخوابا خوابش برد و الان اومدم سراغ نت كه امروزو بنويسم
آخه امروز ششمين سالگرد ازدواجمونه و اينروز رو به خودمون تبريك ميگم بابايي هم ديشب زحمت كشيدن و كادو شون رو به بنده مرحمت نمودن و البته خشكه حساب كرده ايشون دستش درد نكنه
فعلا شب بخير قربونتون برم خدايا گلهاي زندگيم رو به تو مي سپارم
اميدوارم هيچ خزاني طراوت لحظه هاي بهاريشان را دگرگون نكند