شیرین زبونی
سلام به جوجه های طلایی من
حالتون خوبه شیطونیهاتون در چه حالن
حسابی بچگی کنید چشم به هم بزنید این روزا می گذره و باید اونقدر از صفا و شادمانی کودکانه در خودتون ذخیره کنید که برای سالهای آینده تا در گذار بزرگ شدن قد کشیدن و وارد دنیای بزرگترا شدن پشتوانتون باشه برای تحمل سختی ها
نمی خوام بترسونمتون ولی واقعیت زندگی رو نمیشه ندیده گرفت وجود سختی هاست که آدمو وادار می کنه به تلاش تا بعدش شهد شیرین موفقیت به کامش بنشینه و در واقع وجود همین سختیها لذت شیرینی ها رو صد چندان می کنه
کوچولوهای من این روزا خونه مامان جونیم و خیلی بیشتر میریم بیرون بعد از ظهرا وقتی از خواب بیدار میشین آمادتون می کنم میریم با هم بیرون 4 نفره ( من و شماها و مامان جون که حسابی کمکم می کنه با وجودی که پاهاش درد می کنه ولی دنبال شما ها می دوه دستش درد نکنه اگه نبود چه می کردیم )
یکشنبه رفتیم آرایشگاه 3 تایی صفایی به سر و رو دادیم موهاتون رو کوتاه کردیم قیافتون عوض شده و جالبه که شباهتتون به هم خیلی بیشتر شده
البته بابا ایمان شب بهم گفت بهم رودست زدی قرار نبود انقد کوتاه کنی و چرا اینطور شده و حسابی رفتیم پای میز محاکمه آخه موهای باربد بلند شده و البته قشنگ بود ولی ن شخصاً از تیپ هپلی بدم میاد ولی از حق نگذریم حالا باربد قیافه جدی مورردونه ای پیدا کرده که دلم براش غش پو ضعف میره البته قبلا هم خیلی با مزه بود ولی دلیل عمده این بود که پسرک من حسابی گرماییه و الان هم تابستون اینجا شروع شده و سرش عرق می کنه
تارا هم موهاشو کوتاه کردیم تا ایشالا رشدش بهتر بشه و ازین حالت کم مویی در بیاد و یه ذره ضخیم تر بشه موهاش گل سر که نمی زاره رو سرش دلمون خوش بشه به دختر داری ( کاراش و شیطنتاش که پسرونه اس می مونه لباساش و ناز و اداش که دل همه رو می بره )
روز دو شنبه عصر رفتیم باغ پرندگان کلی بازی کردین و دویدید دنبال پرنده های بیچاره.... باربد ادای بوقلمون ها رو در میاورد و می خواستین بپرین تو برکه اردکا
اونروز به این نتیجه رسیدم عجب بچه های شکمویی دارم من پشت سر ما یه پسر بچه تپل 4 ساله با پدر و مادرش وارد پارک شدن که داشت پاپ کورن می خورد تا دیدین چی دستشه رفتین طرفش و ازش گرفتین اونم خیلی مهربون بود و مرتب تعارف می کرد به زور بردمتون یه گوشه دیگه برای حفظ آبرو که متوجه شدم هر جا می بینین طفلی رو میرین طرفش برای خوردمان
خدایا عجب بچه هایی دارم من؟؟!!!!
دیروز عصری هم رفتیم شهر رنگین کمون البته اولش باربد از پله اش افتاد و کلی گریه کرد و منم اعصابم خرد شد خدایا نبرموش بیرون تو خونه کلافه ان بیرون هم که اینطور همیشه یه اتفاقی براشون می افته
خلاصه آبی به سر و صورت باربد زدم و مسئول اونجا براش شیرینی آورد بچه ها رو که دید آروم شد و هر دو شون رفتن سراغ بازی
تارا حسابی سرگرم شده بود با سرسره و با اینکه قبلا نرفته یه بار بچه هار و دید و عین حرفه ای ها بازی می کرد اونم با سرسره بزرگه
باربد هم که در حال چرخ خوردن بازی با لگو ها بود که ماشین های برقی رو دید و رفت طرفشون و دیگه نیومد بیرون یه بار هم که آوردمش سوار سرسره بشه با ترس و احتیاط کامل اومد پائین و دوید طرف ماشین ها قربونش برم عاشق رانندگیه
منم تا اونجا که می تونستم حواسم به هر دوشون بود که دیدم تارا با یه پسر بچه تقریبا 3 ساله که کلی هم هیکلی بود برا خودش نزدیک یه وسیله بازی ان رفتم طرفشون که دیدم مامان پسرک هم اومد گفت دخترتون پسرمو محکم می زنه تعجب کردم چون من ندیدم ولی چیزی نگفتم و سریع عذرخواهی کردم شاید راست می گفت به هر حال بچه ان ولی توی دلم گفتم آخه با این هیکل چطوری تارا بزندش تو فرزی تارا شک ندارم البته تا حالا چند باری با باربد دست به یقه شده سر اسباب بازیها ولی با غریبه ها اینطور نبوده در ضمن من عقیده دارم تو روابط بچه ها تا اونجا که آسیبی به شون وارد نشده بزرگترا نباید دخالت کنن تا یواش یواش مستقل شدن و دفاع از حقوق فردی را یاد بگیرن
خلاصه از دیروز کلی رفتم تو فکر دیشب هم به بابایی گفتم نکنه بره مهد هر روز مربیش شکایت کنه آخه شما بگین با این دختر فضول شیطون چی کار کنم که حقشو ( البته یه هوا بیشتر ) خودش می گیره و تقریبا دختر مستقلیه
البته به این نتیجه رسیدم که با یه مشاور صحبت کنم تا بهم بگه نحوه برخورد صحیح با این بچه ها چی باید باشه تا خدای نکرده در آینده از تو جمع همسالاش طرد نشه البته قضیه به این شوری هم نیست ولی خوب آدم باید فکر همه جا رو بکنه
جونم براتون بگه تو این چند شب با اینکه مثلا انرژیتون رو بیرون تخلیه کردین ولی تو خونه تا بخوابین ساعت از 12 هم گذشته و صبحا که میایم سرکار هنوز خوابین
کمی تو حرف زدن پیشرفت کردین باربد س ( سلام ) میگه، شیر و انواع صدای حیوانات رو بلد شدین وقتی میگیم تارا چی میگه میگه جیک جیک آخه از بس بهش گفتیم تارا جوجه خیال می کنه باید بگه جیک جیک
پریشب که داشتم تارا رو می خوابوندم تو بغلم داشت شیر می خورد شیشه رو درآورد و گفت شب بخیر و دوبار مشغول خوردن بود تا خوابش برد
خیلی کلمات رو میگین و البته به جا هم استفاده می کنید باید دقت کنیم که چی به زبون می آرین
دیروز از مامان جون می پرسم به نظرت تا کی حرف زدنو کامل یاد میگیرن ( آخه بنده تا سه سالگی حرف نزدم و داشتم اسباب نگرانی پدر و مادرو مهیا می کردم که به حرف اومدم و ازین بابت حرف زدنشون برام مهمه ) میگه چون دو تا هستن و دو رو برشون هم شلوغه تا 2 سالگی احتملا حرف بزنن الهی من فدای اون دهن کوچمولو بشم که می خواد در فشانی کنه به زودی
وای دلم براتون تنگ شد دیگه بلند شم یواش برم خونه فعلا بای تا های