تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

تاكتيك هاي ماماني

1390/12/12 21:12
نویسنده : مامان انیس
880 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گلاي نازم حالتون چطوره بازم چند روزه كه مطلب ننوشتم آخه از نيمچه فرصتايي كه خواب هستين استفاده مي كنم براي نظافت ....

تو چند روز گذشته مختصرا بگم كه يه شب آرشيدا با ماميش اومد خونمون باهم بازي كردين تا يه دفعه تارا جو زده شد و آرشيدا رو هلش داد اون طفلكم افتاد و كلي گريه كرد منم از شدت شرمندگي نمي دونستم چي كار كنم

يه روز ديگه بعد از ظهر بردمتون بيرون پياده روي كلي باهمه باي باي كردين فوتبال بچه هاي محله نگاه كردين وتازه تارا يه خورده براشون مربيگري كرده كلي ذوق زده بودين از راه رفتن

چقدر از دست خودم ناراحت ميشم كه اكثر وقتا تو خونه حبستون مي كنم ايشالا هوا بهتر بشه  بيشتر ميريم بيرون ماماني ها منو ببخشين واقعا برام امكان نداره پياده ببرمتون بيرون ماشالا شيطونيد و كنترل همزمانتون سخته ايشالا بزرگتر بشين از خجالتتون در ميام

ديگه اينكه بالاخره آقاي نجارباشي تشريف آوردن اندازه گرفتن تا آشپزخونه رو در بزاريم بلكه تو  اوضاع بي سر و سامونش بهبودي حاصل بشه

ديگه براتون بگم اين چند روز يه خورده تعمير كار شدم و دسته كشو ها رو در آوردم تا ديگه تارا  ازشون به عنوان پله استفاده نكنه و نره بشينه رو كابينت خلاصه برا خودم ابتكار به خرج ميدم البته اصل فكر از طرف خاله نيكي بود دستش درد نكنه واقعا مفيد بوده

از وقتي درشون آوردم و آشپزخونه مرتب شده ديگه نتونستين بهم بريزينش خودمونيم از بابت ايجاد اين محدوديت ها خودم بيشتر ناراحت ميشم عادت كردم به خونه درهم و برهم انگار

يه خبر ديگه اينه كامپيوتر رو تبديل كرديم به مدل روميزي و قبلي رو برش داشتيم ديگه از شر سيماي برق خلاص شديم ما هم يه خورده خيالمون راحت شد

تو چند روز گذشته بازم انگار مهمون دندوني تو راهه يه ذره اوضاع  فيزيولوژيكتون به هم ريخته نق و نوقاتون بيشتر شده غذا خوردنتون نا منظم شده  ولي بدك نيست خوابتون هم يه روز در ميون شده يعني يه روز زود مي خوابيد فرداصبح كله سحر بيدار ميشين در طول روز چند بار مي خوابين در نتيجه ساعت 12 به بعد مي خوابين و فردا صبح تا 9-10 مي خوابين يه جور نظمه برا خودش اينطور نيست؟؟

در مورد اداره براتون بگم كه به فرموده رئيس ظهرا 2 ساعت زودتر ميرم خونه البته اكثر وقتا دم رفتن يه كاري دستم ميده كه مجبور شم بمونم اداره خلاصه فعلا اوضاع به هم ريختس چون يا نمايشگاه داريم يا كارگاه آموزشي الان هم موضوع پاكسازي آخر ساله و هفته اي 3 بار جلسه داريم

روز چهارشنبه از اداره بر مي گشتم خونه سر راه يه خورده خريد كردم ديدم خانم همسايمون كه نينيش فروردين به دنيا مياد تو فروشگاه بود باهم برگشتيم خونه رسيديم بالا وقتي درو باز كردم تارا دويد بيرون رفت خونه همسايه هر چي بهش اصرار كردم بياد نيومد حسابي خودشو مشغول كرده بود همسايمون گفت بزار بمونه منم اما بيشتر نگران وضعيتش بودم آخه زياد بارداري خوبي نداشته خلاصه من برگشتم خونه يه خورده كارامو كردم بعد نيم ساعت رفتم سراغش هر چي اصرار كردم نيومد تمام عروسكاي ني ني رو آورد بيرون به اسم پيشي نشونم داد داشتم ترغيبش مي كرد م برگرده خونه كه باربد سركي كشيد و جارو برقيشون رو ديد باربد هم عاشق جارو شيرجه زد تو خونشون بعد جارو رفت سراغ ميز تلويزيون اذيتتون نكنم با گريه و زاري و وعده وعيد آوردمشون خونه

برام جالبه بيا بچه بزرگ كن كه راحت بره پيش بقيه ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! حالا اگه بخوام بمونن پيش كسي  تا به كارام برسم ، شديدا ماماني ميشن و از بغلم تكون نمي خورن كار دنياست ديگه.....

تو اين چند روز ديگه حسابي با هم بازي مي كنيد بدو بدو و دالي بازي البته تارا يه ذره جر ميزنه وقتي باربد جلوتر مي دوه لباسشو از پشت مي گيره پسر طلا مي افته الهي فداشون بشم من

گاهي اوقات هم اتفاقات ناجوري مي افته مثلا در حال بدو بدو باربد افتاد و سرش خورد گوشه دراور و لاله گوشش كبود شده اونقدر گريه كرد كه دل سنگ آب ميشد.

راستي بالاخره عكسايي كه 5 ماه پيش گرفتيم تو آتليه آماده شده ولي فرصت نشده بريم بگيريمشون

 

براتون گفتم برا بچه ها صندلي خريديم شدن اسباب شيطنت بيشتر ميزارن زير پاشون دستگيره درا رو   مي كشن پائين درو باز مي كنن ديروز تارا در آپارتمانو به همين شيوه باز كرده بود و رفته بود در خونه همسايه مامان ديگه درو قفل مي كنه صندلي ها هم تبعيد شدن تو اتاق

كاربرد ديگه اين صندلي ها وقت غذاست تارا حتما بايد بره صندليشو بياره بشينه كه غذا بخوره تازه ميره صندلي باربد هم مياره قربون دخمل شيطون مهربونم برم من

از ديروز دوباره جبهه گرد و غبار تشريف مباركشون رو آوردن تو آسمون شهر ما

در نتيجه مجبور شديم بمونيم خونه آخر شب هم بابايي باربدو بردش حمام وقتي خوابيد ساعت حدود 1 بود ولي  تارا در يك اقدام غافلگيرانه ساعت 10:30 خوابيده بود

امروز جمعه ساعت يه ربع به 5 با صداي تارا بيدار شدم لباساشو عوض كردم شيرشو خورد و خوابيد من اما گفتم بهترين وقت كار كردن الانه خلاصه تا ساعت 8 كه تارا بيدار شد و حدود 9 باربد كلي از كارامو انجام دادم  و بعدش اومديم خونه مامان جون

اگه چند سال پيش بود عمرا كه بخوام ساعت 5 صبح ظرف بشورم يا اتو بزنم  روزم از 8 شروع ميشد حتي تو اين 9 سالي كه دارم كار مي كنم و اجبارا كله سحر بيدار ميشم نتونستم خودمو به سحر خيزي عادت بدم كاري كه اين جوجه ها ظرف اين مدت انجام دادن اونم يه جوري كه خودم هم متوجه نشدم كلي عوض شدم هان خودم نمي دونستم

ظهر هم تارا با مامانجون رفت حمام وقتي اومد بيرون مقاديري شيطوني كردين تا 7 كه خوابيدن و باربد 10 دقيقه پيش بيدار شده و داره بيسكويت مي خوره و  طبق معمول در حال چلونده شدن توسط خاله

راستي امروز خواهر و برادر درجه پنكه هال رو اونقدر فشار دادن تا خورد شد و بابا ايمان پنكه رو يكسره كرده

خاله جون ميگه رفتم عينك دودي خريدم ميگم چندتا ميخواي چند ماه پيش 3 تا خريدي ميگه بچه هات همه رو شكستن ميگم چطور ميگه ميشينن رو كيفم ميشكنه

و داستان شرمندگي ما ظاهرا ادامه دارد......

جوجه هاي من فعلا به خدا مي سپارمتون خيلييييييييييييييييييييييييييييييي دوستتون دارم

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

مامان خورشيد
13 اسفند 90 7:58
اينا كه محدوديت نيست. خوبه كه شرايط رو براي آزادي بيشترشون و اينكه مدام مجبور نشين بهشون تذكر بديد فراهم مي كنيد. خدا قوت
ما مان سونیا
13 اسفند 90 9:31
_______0000____________سلام ___ __777____________ ______0000_______________________77777____________ ____00000___دوستم_______________7777777_____________ ___00000______________________777777777___________ __000000____________77777777777777777777777777777_ _0000000___خوبيد؟؟؟؟؟___7777777777777777777777777___ _0000000_________________777777777777777777_______ _0000__00_________________77777777777777777_______ _0000__00000000__________777777777_777777777______ _000000000000___________7777777_______7777777_____ __0000000000___________77777_____________77777____ ___0000_000000________777___________________777___ ____00000_______0____________0000_________________ ______000000__00000______000000______love _________ ________000000000000000000000_____________________
ما مان سونیا
13 اسفند 90 9:37
ای جونم به شیطون بلاهای خاله مامانی خودت رو سرزنش نکن چاره ای نیست این نیز بگذرد
متین وروجک
13 اسفند 90 10:09
سلام من تازه با وبتون آشنا شدم خیلی قشتگ و مفصل می نویسید این دوقلوهای ناهمسان هم منو کشتن یک گاز گنده ازشون بگیر مامانی جون
نسترن
13 اسفند 90 10:35
الهی من بگردمشون حالا واقا دوره زمونه عوض شده دخترا شیطون تر هستند .باهات موافقم وقتایی که کارداری تازه مامانی شدن یادشون میاد.خسته هم نباشی از این همه زحمتی که میکشی
محيا كوچولو
13 اسفند 90 21:25
به به چه كيفي داره شيطوني بذار راحت باشن خاله


به دیده منت کوچولوی من
مامان علي خوشتيپ
14 اسفند 90 0:29
الهيييييي چه نازن دوقولوهاتون ماشاالله
راستي شما كجايي هستيد.چون گفتيد گرد و خاك ...چون ما اهوازيم و گرد و خاك شديدي اينجا بود...



عزیزم ما نزدیکای شما هستیم. دزفول
مامانی درسا
14 اسفند 90 7:47
مامانی عالم نی نی ها قشنگه . آره نی نی های شما وای خیلی خیلی قشنگه . وقتی مطلبا رو میخونم پر انرژی میشم . خیلی دوستتون دارم . مامانی شما هم خسته نباشین .
نایسل
14 اسفند 90 17:51
آخبماشالله زورشم زیاده
مامان احسان
15 اسفند 90 12:12
سلام دوست خوبم خدا قوت اصلا هم فکر نکن که بچه هارو محدود کردی خیلی هم روشهات درسته گلم بچه ها بزرگ می شن و چیزی یادشون نمی مونه الان مهم تویی که باید آرامش بیشتری داشته باشی ببوسشون
سمیرا مامان آنیتا
15 اسفند 90 16:20
واقعا بچه داری یعنی یک زندگی پر مشغله و بدو بدو خدا رو شکر ... تنشون سالم باشه... بریزن ، بپاشن ، نخوابن ..
مامان رهام
16 اسفند 90 10:28
چقدر شيطونن اين وروجكها....خدا حفظشون كنه
ثمین
16 اسفند 90 11:28
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیس دیدن کنید منتظرتون هستم