تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 14 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

ترش و شیرین های من

1390/12/7 10:55
نویسنده : مامان انیس
854 بازدید
اشتراک گذاری

سلام دردونه های خودم حال احوال خوبه ؟ دماغتون چاقه ؟ بدخواه مدخواه که ندارین ؟!

جونم برای گلای ناز بگه روز پنجشنبه وقتی اومدم خونه مامان جون گفت دیگه باید بخوابن حتما ردخور نداره ماهم گفتیم خدا رو شکر

نشون به اون نشون که تا 7 غروب خبری از لالا نبود و شما تا تونستید آتیش سوزوندین

بعد ناهار مشغول کارای خونه بودم که متوجه شدم خبری ازتون نیست وقتی اومدم سراغتون دیدم بله یه نارنگی دستتونه و پوستشو سوراخ کردین و دارن با انگشتاتون تیکه تیکه لپشو در میارین می خورین اونقدر جدی بودین که نگو تازه رفته بودین پشت کمدتون راحت تکیه داده بودین و بله البته سرتا پای مبارک ، روی زمین و در و دیوار همه تحت تأثیر پوست و هسته و .... قرار گرفته و منظره زیبایی رو از شدت پاکیزگی رقم زده بودین

اونشب با یکی از دوستام که تقریبا 9 سالی میشد بی خبر بودم ازش و به مدد شبکه های اجتماعی ساخته کفار پیداش کردم  حرف زدم کلی جدید خاطره کردیم و تو این فاصله هر دوتون خوابیدین  تا حدود 10 وقتی بیدار شدین شام خوردین و تا بخوابین شده بود 12

تارا اونشب به خاطر درد لثه ش نصف شب بیدار شد و اونقدر گریه کرد تا باربد بیدار شد و ما شاهد خلق یه سمفونی بودیم به رنگ بنفش غلیظ

جمعه ساعت 9 بیدار شدین و ابدا اثری از اون گریه های شبانه شما نبود بابایی هم جایی برای ناهار دعوت داشت دیدم داره میره تو فاز عجله کنید و ازین حرفا که بهش گفتم ما با خاله جون میریم خونشون شما هم لطفا به کارات برس نگران نباش

بعد چند دقیقه زنگ به صدا دراومد دیلینگ دیلینگ : ما از قالیشویی اومدیم برا فرشاتون آخ جون رفتیم برای خونه تکونی

اومدن فرشا رو بردن منم کارامو کردم خاله جون اومد دنبالم سر راه مقداری خرید کردیم و رفتیم خونه و اونجا با یه صحنه تأثیر گذار مواجه شدیم

تلویزیون نصب شده بود به دیوار و نانازی های من کنترل به دست و هاج و واج : چی شده ؟؟؟؟؟

مامان جون اخه بعیده از شما سربسرما بزارین پس جوجه های من چیو خاموش و روشن کنن ؟؟؟؟؟

ولی خودمونیم ها اونروز بعد مدتها با خیال راحت و بدون ترس از خاموش شدن ناگهانی تی وی برنامه دیدیم  جالب بود بقیه  می گفتن تارا باربد می خواین بغلتون کنیم یه ذره خاموش روشنش کنین؟؟؟؟؟ اهالی محترم خواهش می کنم با ظرفیت باشید.............. حالا ما به روی خودمون نمیاریم شما چرا دست بر نمی دارین

بعد ناهار  بجه ها داشتن می رفتن تو مود لالا که  تصمیم گرفتیم سری بزنیم به خاله بابا ایمان آخه چشمشو عمل کرده و بریم عیادتش که بله خواب پرید از سرتون وقتی رفتیم اونجا اونقد دویدین و فضولی کردین که خسته شدین و خوابتون برد ولی بعد یک ساعت باربد با گریه شدید بیدار شد و مرتب دستش تو دهنش بود ما هم برگشتیم خونه مامان جون اینا

آخر شب خواستیم برگردیم خونه که دیدیم دست مامان جون معلوم نبود به چه دلیل ( شایدحساسیت ) قرمزشده بود باهاش رفتیم دکتر و خلاصه چیز مهمی نبود به جز مراقبت بیشتر از دست در برابر مواد شوینده ...

تو ماشین خوابتون برد وتا فردا 10:30 خواب بودین

روز شنبه  یه بارون خیلی ریز و قشنگ هم از صبح زود شروع شد و همه جا رو تمیز کرد

مرغای کذایی ( که قرار بود مدتها قبل بخریم ) هم رسید و من و خاله نیکی رفتیم برای سر و سامون دادنشون بیرون برامون پاکشون کردن وقتی رفتم خونه سرپا بودم تو آشپزخونه تارا هم رفته بود بالای کشو و تمام قاشق چنگالا رو ریخت پائین و به اتفاق برادر گرامی مشغول بازی بودن و اینگونه است که خونه ما ظرف نیم ساعت از بازار شام بدتر میشه.............

تارا بعد ناهار خوابید باربد و بابایی هم تو اتاق تبعید شدن و دوباره یه لنگه پا تو آشپزخونه بودم تا حدود 5 که داشتم نماز می خوندم و تو رکعت آخر تب تب تب صدای قدمهای کوچک تارا خانوم به گوش رسید که اومد سریع مهرو برداشت قربون بچه های وقت شناسم برم فهمیدن مامان تقریبا کاراش تموم شد و بعد نماز ممکنه کمی بشینه پاشو دراز کنه گفتن الان وقت بیدار شدنه و باید یه حال اساسی بدیم به مامی

منم که پاهام به شدت درد می کرد و غروب دیروز رو تو استند بای بودم و اصلا دیگه حال بلند شدن نداشتم بچه ها هم هر چند دقیقه یک بار منو مورد تفقد قرار دادن و یا خودشونو رو سرم انداختن و یا اسباب بازی کردن تو چشمام یا شیشه شیر گذاشتن تو دهنم و از همه مهمتر شیشه رو سرپایین گرفتن تاشیر بریزه بیرون لذتشو ببرن

از ساعت 9  رفتین تو فاز لالا و تا بخوابین شد 10:30 منم بعد خوابیدن شما کورمال کورمال اسباب بازی جمع کردم و شام آماده کردم بعد شام و تمیز کردن آشپزخونه تلویزیون نگاه می کردیم که بله تارا خانم بیدار شد و خوشو خندون اومد بیرون ما هم تاریک بازارش کردیم تا بخوابه البته یواشکی تلویزیونو روشن کردم و خودم جلوی تلویزیون خوابم برد و ساعت 4 بیدارشدم خاموشش کردم

صبح که زدم بیرون مه غلیظی بود طوری که جلو پامو به زور می دیدم تو اداره مشغول کارام بودم که به مصداق مثل مبارک  هر دم ازین باغ بری می رسد:

آقای رئیس محترم به جای روز هایی که با هماهنگی ایشون یه روز تو هفته نیومدم برام مرخصی رد فرمودن و اصلا به خاطر مبارکش خطور نکرده این بنده خدا بقیه هفته رو از یه ساعت مرخصی استفاده کرده نه دو ساعت به غیر از 7 ماهی که در غفلت طی شد پس حقش چی میشه و به پاس سالها همکاربودن یه خورده از جو مدیریت بیاد بیرون و......

خدا رو شکر که مثل سرو آزادیم و سرمون خم نمیشه و زیر بار منت کسی نیستیم .........آقای رئیس در همیشه روی یه پاشنه نمی چرخه آسیاب به نوبته

فواره که زیادی بالا بره سرنگون میشه پس ........................

خدای بزرگ خودمون رو به تو میسپارم هر آنچه مصلحت توست بر دیده منت...

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان رهام
7 اسفند 90 11:02
واي چقدر اين 2 تا شلوغ و شيرينن


شلوغیشون به شیرینیشون در
مامان احسان
7 اسفند 90 13:52
از طرف من محکم ببوسشون انقدر دوست منو اذیت نکنین بچه ها هی اون میره این میاد این میره اون میاد .. بچه های خوبی باشین و مامانو به خاطر این همه صبوری مهربونی و زحمت ببوسید
نسترن
7 اسفند 90 13:54
الهی من بگردمشون که شیطون وشیرین هستند
کاش وقتی نارنگی میخوردند ازشون عکس میگرفتی
خودتم حسابی خسته نباشی
تاراوباربدجونم عاشقتونم
ازطرف من مامانی یک بوس گنده هردوتاشون بکن



مرسی خاله جون

مامانی درسا
8 اسفند 90 1:40
قربون این دوتا بره خاله . من که وقتی مطالبشون رو میخونم پر از انرزی میشم . مامانی خدا قوت . در مورد کارت هم انشاالله همه چی درست میشه .


ممنون از محبتتون

عسل(مامان آراد و آرشیدا)
8 اسفند 90 7:36
سلام عزیزم
انشالا که همیشه شادو سلامت باشید.ممنون که به ما سر میزنید.من و نینی ها حالمون خوبه.فقط در گیر خارش زود رس لثه هاشون و گریه ها و بیقراری هاشونم.واکسن 4 ماهگی و پیامد هاش رو هم اضافه کن که دیگه خودت میدونی چی میشه.انشالا به زودی آپ میکنم.روی ماه خودت و ناز گلات رو میبوسم.



لطف داری امیدوارم همیشه شاد و خرم باشین می بوسمتون
ما مان سونیا
8 اسفند 90 10:40
فعلا در حال نقشه کشیدن و برنامه ریزی روی پروژه های دیگه هستن

مامان محمدپارسا
9 اسفند 90 10:26
سلام نانازای خاله نازشون برم که هر روز شیطون بلاتر از دیروز می شن مامانی شما هم خسته نباشی واقعا خدا بهتون صبر بده و در نهایت این آخریش مدیر محترمتون دردناک ترین قسمتش بود چی بگم که ما هم می کشیم از دست این موجودات محترم مواظب خودت و گل های نازت باش خدا بزرگه


مرسی عزیزم خیلی لطف کردی
سمیرا مامان آنیتا
10 اسفند 90 15:12
جونم این ترش و شیرین ها ؟ بد خواهی بود ما هم هستیم بچه ها
مامان پرهام
10 اسفند 90 16:53
سلام گه گلهای خوشگلی اند ماشاللااا