تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

پانزده ماهگی

1390/11/18 12:44
نویسنده : مامان انیس
701 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام به نخودچی های خودم

حالتون خوبه چه خبرا

من که مشغول امورات همیشگی هستم و تو این چند روز حتی فرصت نکردم برم سروقت کامپیوتر چون تا در موردش فکر می کنم یکیتون از خواب بیدار میشه در راستای همکاری با مامان که چشماش خسته نشه در نتیجه دفتر روزانه خاطراتتون تبدیل شده به هفته نویسی و به ناچار تعدادی از وقایع جالب از ذهنم میره و من از این بابت یه ذره دلغمین میشم........

و اما بگم که مبارکههههههههههههههه چی؟؟؟؟؟؟ 15 ماهگی الهی فداتون بشم که دارین قد می کشین وبزرگ میشین

تو چهار پنج روز گذشته حسابی مشغول شیطونی بودین و زیاد جایی نرفتیم جمعه بعد از ظهر کمی رفتیم بیرون تو ماشین خوابتون برد

شنبه هم به همین منوال بود

روز یکشنبه وقتی از اداره اومدم خاله جون اومده دنبال مامان

منم مثل بچه های خوب گردنمو کج کردم و در محسنات خودمون داد سخن دادم و خواهش کردم حالا که خیلی خوبم بمونن تا ببرمتون حمام  مقبول درگاه واقع شد منم نیم ساعته حمامتون دادم و اومدم بیرون بعد حمام خوابیدین منم چون تنها بودم و کاری نداشتم گفتم برم سراغ نت که متأسفانه قطع بود و پشتیبانی هم جواب نداد کلی دپرس شدم خونه رو تاریک کردم کمی دراز کشیدم تا چشامو بستم یه دفعه صدای باربد اومد  تار ا هم پشت سرش و من دوباره شیفت جدیدم شروع شد

بازی کردیم کارتون دیدیم و غذا خوردین و البته حدودای 8 خوابتون می اومد مجددا با هم و دوتائیتون باهم شروع کردین به گریه و فریاد اونقدر زیاد که همسایمون که نینیش نوروز بدنیا میاد با نگرانی اومد در واحد  یه خورده خجالت کشیدم بعد از نیم ساعت شما به چنان خواب نازی رفتین که هیچ کس باورش نمیشد این همون شمایین که آپارتمانو گذاشته بودین تو دهنتون

باربد شب ساعت 12 بیدارشد و بعد یه ساعت دوباره خوابید

 

من دیروز رو مرخصی گرفتم تا بریم مرکز . شماها ساعت 6 از خواب بیدار شدین و اومدین تو سرو کله ما یه ساعتی توی تاریکی بازی کردین بعد خوابتون برد تارا 8 بیدار شد آمادش کردم وسایلو هم جمع کردم ولی خوشخواب بیدار نمیشد منم تو خواب و بیداری لباسشو عوض کردم یه ذره دستمو زدم توموهاش ناقلا چشماش داشت میرفت که دوباره بخوابه

 رفتیم مرکز بهداشت برای پایش قد و وزن که خدا رو شکر همه چی نرمال بود و کاملا راضی کننده بود منحنی های رشدتون

کلی توصیه بهم کردن که خیلی مراقبتون باشم موقع بالا رفتن از پله ، دست زدن به انواع دارو ممنوع و باید دور از دسترستون باشه و همچنین وسایل نوک تیزو برنده اصلا دستتون نیفته

رژیم غذاییتون هم مثل خودمون البته ادویه کمتر و همچنین پرهیز از مواد حساسیت زا مثل گوجه و بادمجون

و اما قند و وزن و دور سر شما دو تا گوگولی

تارا خانم : وزن :9950 - قد : 80 و دو.ر سر : 47

باربد خان: وزن : 11 کیلو - قد :81 و دور سر: 48

 

بعدش رفتیم خو نه مامان جون یه خورده کار داشتم به اتفاق رفتیم بیرون و یکسری از کارای عقب افتادمو انجام دادم وقتی اومدیم خونه دیدم که یه مغازه جدید ماهی فروشی باز شده روبروی خونمون منم تارا به بغل رفتم خرید تا ماهیها رو دید گریه کرد بردمش خونه و برگشتم خرید کنم وقتی اومدم خاله جون گفت تارا همش داره جیغ می زنه البته یه ذره آروم شده بود تامنو دید فریادش به هوا رفتم بغلش کردم کلی راه بردمش تا آروم شد و خوابید البته بعد نیم ساعت بیدار شد مشکل تارا به دلایل گلاب بروتون بود که خدا رو شکر حل شد .

ولی خاله جون خیلی کلافه شده بود.

عصر ساعت 3 باربد خوابید من و تارا هم خاله رو رسوندیم کلاس زبان موقع برگشتن دخملی خیلی خوشمل و آروم رو صندلی نشسته بود و رفته بود تو استند بای وقتی رسیدیم خونه زود خوابید منم تا نماز خوندم و اخبارو گوش کردم گفتم برم سراغ کامپیوتر البته فقط فکرشو کردم هان مبادا فکر کنید با کسی در میون گذاشتم بله دیدم باربد بیدار شد و اومد بیرون و بعدش هم تارا و ما هم بی خیال کامی و نت و ...شدیم

یه ذره نشستیم پای تلویزیون ولی خواهر و برادر اونقدر نوبتی خاموشو روشنش کردن که از خیر اینم گذشتیم........

اونا هم که دیدن تلویزیون نیست یه ذره رفتن سراغ کلید برق بعد تو آیفون الو کردن بعدش با گوشیهاشون مشفول رتق و فتق امور شدن تا ساعت 10 که شام خوردن و تا بخوابن شد 12 منم در آرزوی یه خورده خواب بودم که تا حدود 2 به این آرزو نرسیدم

امروز صبح تا تکون خوردم هر دوشون بیدار شدن وقتی خوابیدن دیدم که دیگه هیچ وقت ندارم سریع آماده شدم بیام اداره و از ساعت 8 تا 11 به خاطر یکسری جدول نمودار پای کامپیوتر بودم و الان سریع دارم خاطراتتون رو می نویسم تا بماند یادگاری..................

این روزا یه خورده بی حوصله شدم و دلم می خوادبرم سفر تا شاید یه خورده حال و هوای همگیمون عوض بشه

البته 6 اسفند مراسم عقد دختر عمه ام دعوت هستیم و احتمالا بریم تهران ولی خوب خیلی کوتاه هست

انشالا که جوربشه

خدای بزرگ به خاطر تمام نعماتت شکر و گلدونه های نازم رو به تو میسپارم همیشه حافظ و نگهدارشون باش

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان آنیسا
19 بهمن 90 0:28
سلام....سلام
بابای دوقلوها
19 بهمن 90 9:02
نمکدونااااااااااااااااااااا ایشالله 150 سال به سلامتی و شادکامی زنده باشید.
مامان آرشیدا قند عسل
19 بهمن 90 12:44
به به آفرین به شماها حالا آنقدر جیغ و داد می کنید که همسایه ها رو میارید دم در بابا ای والله دوستمو اذیت نکنید وگرنه خودم گازتون میگیرم هان!
رادین
19 بهمن 90 17:13
15 ماهگیتون مبارک باشه کوچولوهای نازنین
هنگامه
19 بهمن 90 20:42
ثمین
19 بهمن 90 21:05
سلام اومدم ازتون دعوت کنم تا از نمایشگاه هفت سین دنیای نفیس دیدن کنید منتظرتون هستم
سمیرا مامان آنیتا
20 بهمن 90 10:33
مشکل گلاب به روتون یعنی چی ؟ 15 ماهگیشون مبارک راستی منم تا به خوردن یک عدد نسکافه در کمال آرامش فکر میکنم آنیتا سریع از خواب میپره .. چرا واقعا ؟
مامان باران و بارین
20 بهمن 90 14:36
سلام گلم...مبارک باشه...ایشالا 150 سالگی...ببوسشون
رادین
21 بهمن 90 13:34
تارا باربد کجایین؟؟؟؟؟
ما مان سونیا
21 بهمن 90 14:31
15 ماهگیتون مبارک باشه جیگرا انشاالله همیشه خوشحال و سرحال و شیطون باشید و زمین و زمان رو بهم برزید تا مامانی لذن ببره از شادی دوتا نوگل خوشگلش مامانی ببوس جیگرارو از طرف خاله
رادین
23 بهمن 90 2:19
فهمیدم شما دوتا پیش ارشیدا بودین که خبری ازتون نیست!! درسته