تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

باز باران با ترانه

1390/11/11 13:06
نویسنده : مامان انیس
875 بازدید
اشتراک گذاری

قبل سلام بگم امروز خدارو شکر بعد از حدود 2 ماه یه بارون خیلی خیلی قشنگ شروع شده که به حق این قطره های زلال از خدا می خوام غم و غصه همه آدما رو مثل این بارون بشوره و پاک کنه

سلام گلدونه های شیطونم

حالتون خوبه چطور مطورین باید به شما حقوق تمام وقت پرداخت بشه چون وظایفتون رو به نحو احسن دارین انجام میدین

شامل ریخت و پاش ، شلوغ کاری ، سروصدا و جیغغغغغغغغغغغغغ از نوع بنفش دیگههههههههه براتون بگم خرد کردن نون و بیسکویت روی فرش و عمل زیبای رنده زدن کیک با دست روی فرش تازه جارو شده ، تلاش برای باز کردن در یخچال و فریزر و چسبوندن زبون مبارک به کشوهای فریزر

مراقب بودن در مورد اینکه همیشه بیدار باشین و خدای نکرده یکیتون بدون هماهنگی لالا نره که حتما به بدترین شکلی بیدارش میکنین

تلاش فراوان برای بالا رفتن از هر ارتفاعی و کمک گرفتن از هر وسیله ای که شما رو چند ساتیمتر بالاتر ببره ازجمله دسته صندلی،  ماشین و سایر اسباب بازی سبد پلاستیکی .... نمی دونم شما که بلا نسبت بز کوهی ندیدین ازنزدیک پس چطوره که ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟..............................

تو این چند روزه مدام تو خونه بودیم بدلیل مشغله فوق العاده بابا ایمان اصلا فرصت بیرون رفتن نداریم تازه تازه بابایی رو هم کم می بینیم طفلی صبح تا شب مشغوله خیلی وقتا که میاد شما خوابیدین وقتی تو جاتون تکون می خورین یا نصفه شبا بیدار میشین بال در میاره از عشق بغل کردنتون البته ظهرا که خونس شما ها از خجالتش در میان و مدام تو سرو کولش هستین

وقتی میره یکی دو ساعتی می خوابین بعدش بیدارین سرگرم بازی و شیطونی و امورات بالا . منم در حال جمع و جور کردن ، نظافت ،جارو کشیدن و غذا پختن وووووو بازی کردن و قایم موشک با شماهاو همچنین بپر بپر و سرو صدا و حرکات موزون

پریروز باهاتون بازی می کردم اولش می دویدم شماها هم عین جوجه اردکا دنبالم .....بعدش رفتم پشت کمد قایم شدم شما هم اومدین پیدام کردیم قربونتون برم که چقدر ذوق زده شدین از پیدا کردن من

چند بار تکرار کردیم بعدش من جامو عوض کردم و رفتم پشت مبل بازم اومدین دنبال من همون جای همیشگی که من اونجا نبودم ولی کاملا حواسم بهتون بود باربد رفت تو آشپزخونه رو هم گشت تازه هیس هیس هم می کرد فدای اون تپلی بشم  من دید من نیستم نشست لبه پله و ظاهرا رفت تو فکر تارا هم اومد داشتن هاج و واج در دیوارو نگاه می کردن دیگه داشت خندم می گرفت که باربد از لای دسته مبل منو دید و شروع کرد به خندیدن منم پر کشیدم برای بغل کردن و بوسیدنشون...........

اونروز داشتم تو آشپزخونه کار می کردم حواسم به بچه ها بود که داشتن تو اتاقشون بازی می کردن باربد نشسته بود تو استخر اسباب بازیها تارا هم سطل لگو ها رو گذاشته بود زیر پاش تا دستشو برسونه به برچسبای روی کمد چند بار لیز خورد و صدای جیغش بلند شد سرمو برگردوندمو دیدم پتوشو انداخته رو سرش از تو اتاق اومد بیرون پتو رو برداشت گفت داااااااااایی ( دالی ) الهی فداش بشم من که اینقدر با نمکه

تازگیها وقتی وارد ( هر جا ) میشه بلند میگه ش ( همون سلام )

وقتی هم یه چیزی دستمه دوتاییشون میان روی پاهام و مرتب می گن من من

وقتی میگیم بچه ها معلق بزنید سرتون رو خم می کنین به حالت سجود در میاین و یکی باید بره پشتکتون رو وارو کنه  البته تارا یکی دو روزه عملیات پشتک وارو رو خودش انجام میده و چقدرم ذوق زده میشه نازگلی

دیروز ظهر وقتی رفتم خونه باربد خواب بود تارا داشت دور و برش می چرخید تا بالاخره بیدارش کرد کمی غذا خوردن و بازی کردن باربد انگار خوابش می اومد مشغول باربد بودم تارا رفت تو اتاق اولش صدای خرت و خرت می اومد دیگه بعدش صدا نیومد وقتی رفتم تو اتاق دیدم  تو تختش خوابش برده ولییییییییییییییییی وقتی تارا  خوابید باربد اونقدر سرو صدا کرد که بالاخره تارا هم بیدارشد قربونتون برم که طاقت دوری همو ندارین

بعد از ظهر هم مشغول امورات محوله خودتون بودین که دیدم نق نقاتون داره به اوج می رسه و انگار یواش یواش خوابتون میاد آماده سازی خونه رو انجام دادم ( تاریک کردن به حد مکفی ) شیر خوردین داشتین لالا می کردین که تارا بلند شد  رفت شیشه رو از دهن باربد کشید بیرون پسری هم شروع کرد به گریه خیلی وقتا خندم می گیره از کار تارا ولی خوب با گریه باربد حرصم می گیره  چند بار شیشه رو از دست تارا گرفتم ولی بی فایده بود تارا تبعید شد تو تختش ولی خوب اومد دنبالم منم بینیشو گرفتم که بچه جون چکارش داری حداقل بزارش انگشتشو بمکه قربونت .............اونم خودشو قایم کرد تو چادر نمازم آخه می خواستم نماز بخونم

خلاصه این بازی موش و گربه ادامه داشت تا ساعت 10که باربدی خوابش برد تارا هم اونقدر رفت و اومد تو تختش که بالاخره بیدارش کرد دیگه داشت کاسه صبرم لبریز می شد

جونم براتون بگه باربد بیدار شد و من مشغول خوابوندن دوبارش شدم تو این فاصله تارا هم با شیشه شیرش مشغول بود در حالیکه داشت با پاش می کوبید به در کمد خوابش برد عین فرشته ها

 این روزا حس می کنم یه ذره صبور تر شدم و زیاد صدام بلند نمیشه شاید دلیلش اینه که بهم ثابت شده  باید از این لحظات حسابی لذت ببرم پس:

فدای سرتون اگه موقع غذا خوردن به فرش و عروسکا و دیوار و ..... غذا می دین

فدای سرتون که اونقدر جارو رو روشن و خاموش کردین که خراب شده

فدای سرتون که مجبورم دزدکی برم تو اتاق خودمون و از بس که درش بسته اس انگار میرم تو فریزر

فدای سرتون  موقعیکه لباسشویی روشنه اونقدر با کلیداش بازی می کنین که یه شستشو نیم ساعته سه ساعت طول می کشه

فدای سرتون که روزی سه چهار بار لباساتون رو عوض می کنم و سبد رخت چرکای شما همیشه  پره

فدای سرتون که اصلا فرصت رسیدن به خودمو ندارم

و.....................

برای تمام این مشغله ها و لحظات شیرین و دل انگیز سر تعظیم بر آستان خدای بزرگم فرود میارم

 

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (11)

مامان شینا
12 بهمن 90 12:35
فداتون
مامان باران و بارین
13 بهمن 90 12:32
ماشالا به این وروجکای خوشگل...خدا حفظشون کنه...
سمیرا مامان آنیتا
13 بهمن 90 14:16
منم دارم تمرین صبوری می کنم ... به نفعمه دالی گفتنش چه بامزه اس
رادین
13 بهمن 90 16:06
هر بار که شیطنت های این دوتا کوچولو رو میخونم کلی کیف میکنم
H.M
13 بهمن 90 20:54
Vayyyy Salam akheyyyy naziii Tara. O barbod joonoo beboossss mashalah hezarrrr mashalah
مامانی شیما وحدیث
15 بهمن 90 23:53
وای خدا مامانی میتونم درکت کنم که چه حال واحوالی داری .هم خیلی شیرینه هم خیلی پر دردسر ولی دردسر شیرین امان ازدست تارای شیطون بلا آخه چیکار پسملی داری تو مامانی ___________________-------- _________________.-'.....&.....'-. ________________\.................../ _______________:.....o.....o........; ______________(.........(_............) _______________:.....................: ________________/......__........\ _________________`-._____.-'... ___________________\`"""`'/ __________________\......,...../ _________________\_|\/\/\/..__/ ________________(___|\/\/\//.___) __________________|_______| ___________________)_ |_ (__ ________________(_____|_____ تولد داریم بدو بیا
مامان رهام
16 بهمن 90 13:01
خدا جفتشونو حفظ كنه
مادر کوثر و علی
17 بهمن 90 6:56
سلام عزیزم خیلی خیلی جالب و بامزه نوشتی آفرین مامان صبور و هنرمند چسبوندن زبون به کشو فریزر کوثر منم قایم موشک خیلی دوس داره خداروشکر که شما و بچه ها سالم و سلامتین
مامان خورشيد
17 بهمن 90 8:07
واقعا بايد صبور بود. واقعا اينو خواهرانه مي گم خدمتتون يكي از نزديكان من دو قلو داشتند و انقدر خودشون و همسرشون رو عذاب دادند كه الان كه بچه ها بزرگ شدند و مثل دو تا دسته گل هميشه افسوس مي خوره كه از بزرگ كردنشون هيچي نفهميدم و فقط حرص خوردم. الهي از لحظه لحظه بزرگ كردن عزيزترين ها لذت ببريد.
مامان محمدجان
18 بهمن 90 10:24
خیلی قشنگ نوشتی انسیه جون راستش رو بخای من حوصله ی متن طولانی رو ندارم اما اینقدر کاراشون بامزه و شیرین بود که منو تا ته مطلب کشوند افرین به مامان صبور اخرش خیلی زیبا بود صبوری رو باید از تو یاد گرفت ممنون
پریسا مامی صدرا و صهبا
20 بهمن 90 11:52
عزیزم با مطالب جدید برای نوروز به روزم از این وبلاگم دیدن فرمایید. http://noruz1391.niniweblog.com/cat12.php