هر روز جیگرتر از دیروز

سلام گلبرگای مامان و بابا حالتون خوبه الهی فداتون بشم که روزبروز شیرین تر و خوردنی تر میشین

دیروز ظهر که رفتم خونه مامان جون گفت وقت خوابتونه ولی خوب دریغ از یک ذره  خواب آخه تا خونه ای هست که باید بهمش بزنید چرا بخوابید.

مامان جون ناهارو پیشمون موند و ساعت 3 با بابا ایمان رفت بیرون منم به امید خوابوندن شما همه جا رو تاریک کردم ولی خوب انگار قصد خواب نداشتین ساعت 6 بابایی اومد ما هم می خواستیم بریم بیرون به محض اینکه تو صندلیهاتون رفتین خوابتون برد اونم چه خوابی حدود 2ساعتی خواب بودین ما هم به تعدادی از کارامون رسیذیم بابایی برای مغازه جدید میز و صندلی و ... خرید سهم شما هم شد دو صندلی کوچولوی خوشگل که البته هنوز تحویلشون نگرفتیم

جونم براتون بگه بابایی چون برای آماده کردن مغازه کار داشت من شما رو بردم خونه مامان جون اینا بگذریم تو راه که چقدر باربد گریه کرد و من چقدر بوق زدم سر هر چهار راهی که رسیدم تا شاید آروم بشه ( بابت ایجاد آلودگی صوتی از عموم همشهریان محترم عذرخواهی می کنم )

اونجا که ماشالا قبراق و سرحال بودین هزار بار تلویزیزنو خاموش کردین و ما تا سریالوببینیم نصف عمر شدیم

دیشب بچه ها داشتن با خاله جونشون بازی می کردن البته بازی که چه عرض کنم خاله طبق معمول داشت می چلوندشون  موقع اتل متل باربد کلمات بازی رو تکرار می کرد الهی فدای حرف زدنت بشم خپل من

 بابایی دیر اومد و خیلی هم خسته بود ساعت حدود 12 برگشتیم خونه. باربد تو راه خوابید ولی تارا فکر کنم ساعت 1 منم حسابی خواب آلود و التماس کنان به تارا نگاه می کردم که کی چشمای خوشملشو خواب می بنده

امروز صبح وقتی زدم بیرون هنوز خواب بودین تمام خونه هم پر اسباب بازی دیگه حال مرتب کردن نداشتم آخه فایده ای نداره ظرف سه سوت بر میگرده به حال خودش تا ساعت 10:30 هم که با مامان جون صحبت کردم هنوز خواب بودین ماشالا ذخیره انرژی دارین برای امروز