تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

از دست شما.....................

1390/10/19 9:39
نویسنده : مامان انیس
545 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به جان بر کفان همیشه بیدار خانه ما

حالتون چطوره بابا ما پرچم سفیدو بالا بردیم ( الکییییییی ) یه کم هوای ما رو داشته باشین .......

پریشب مادربزرگ  و عمه من رفتن تهران مرتب اظهار دلتنگی می کردن برای شما عمه ام می گفت میدی ببرمشون با خودم تازه بهم گفته انتقالی بگیر بیاین شمال پیش خودمون ( آخه مازندران زندگی می کنه )

شما شیطونکا تا آخر شب مشغول بازی بودین وقتی من و بابایی بیهوش شدیم خوابیدین دیروز صبح تا حدود ١٠ خواب بودین ( خوش بحالتون ) وقتی ساعت ٢ برگشتم خونه شما تازه از چرت نیمروزیتون بیدارشدین و ماشالا قبراق و سرحال بعد از ناهار و چای بعداز ظهر و حجم فراوانی فضولی و سر به آسمون کشیدن داد و فریادای من از دست شما که مدام یا روی صندلی هستین یا زیر میز و یا مشغول کشمکش با تلویزیون بیچاره مامان جون ، تارا به اندازه نیم ساعت خوابید باربد که قربونش برم حتی لم نمی داد که ببینم خوابش می گیره یا نه تصمیم گرفتم حداقل ببرمتون دکتر برای پایش ١٤ ماهگی که مطب شلوغ بود و نوبت گیرمون نیومد و افتاده برای امروز بعد از ظهر

عرض به خدمتتون وقت شام شد و باربد کمی خوابید ماهم چون می خواستیم سریال ببینیم یک اشتباهی کردیم و سفره انداختیم رو زمین چشمتون روز بد نبینه که تارا چند بار روی سفره رژه رفته و وسایلشو ریخته بهم . موقع غذا تارا زیاد میلی به خوردن نداشت و مدام دور و برمون می چرخید شاید راهی برای ورود به سفره پیدا کنه که انجام نشد اونم رفت سراغ سینی پارچ آب و ریختش روی زمین ما هم کمی جمعش کردیم و روی فرش روزنامه گذاشتیم و منتقلش کردیم سمت دیگه. دوباره کمی چرخ خورد و برای دوم اومد سراغ پارچ آب و پیروزمندانه ریختش و اصلا اعتنایی به اعتراض ما نکرد دوباره مراسم روزنامه نهادن انجام شد و مثل دفعه قبل پارچ رو بردیم یه جای دیگه منم تارا رو بغل کردم که جایی نره ولی نه مثل اینکه این رشته سر دراز داره دوباره در رفت و مستقیم رفت بقیه پارچو خالی کرد و مهلتمون ندادو نشست روی فرش خیس و همزمان فریاد من به هوا رفت . غذا رو ول کردم بردم لباساشو عوض کردم اونم با چه دردسری مگه میزاشت.........

جونم براتون بگه وقتی حسابی تمیز شد بابا ایمان یه پرتقال داد دستش خدای من الان لباساشو عوض کردم پرتقالو از دستش گرفتیم و یکی یکی پره هاشو دادیم خورد.

دیشب بالاخره بعد از یک هفته برگشتیم خونمون اگر چه باباجون خیلی اصرار کرد که حداقل امشب رو هم بمونیم ولی خب خیلی کار داشتم.رفتم باربدو آماده کردم طفلکم بیدار شد و راه افتادیم سمت خونه توراه کمی خرید کردیم برگکشتم عقب رو نگاه کردم دیدم تارا رو صندلیش نیم خیز شده با دقت که نگاش کردم دیدم بله کمربندشو نمی دونم چه جوری باز کرده و داشت گارد رو میزد بالا که بیاد جلو

پیاده شدم نشوندمش روی صندلی کمربندش رو بستم شیشه شیرشو هم دادم دستش یه دفعه خوابید. اومدیم خونه تارو گذاشتم سرجاش باربد هم حسابی مشغول شیطونی شد بابایی هم لباساشو درآورد انگار پسرم رفته بود کناردریا با پوشکش تو خونه می چرخید نمی دونستم خونه بهم ریخته رو چه جوری سرو سامون بدم که یه دفعه تارا بیدار شد و با گریه اومد یه کمی بازی کردن و ریخت و پاش کردن تا نمی دونم چه ساعتی بردم بخوابونشون منم از شدت خستگی داشتم چرت می زدم وقتی خوابیدین منم پیشتون خوابیدم حتی حال نداشتم بزارمتون تو تخت ساعت ٤:٣٠ صبح با گریه باربد بیدار شدم بهش شیر دادم و خوابید رفتم تو آشپزخونه و داشتم با خودم فکر می کردم که خوبه الان بیدار شدم میتونم به همه کارام برسم .......وقتی برگشتم دیدم بلند شده رفته سراغ بابش بیدارش کرده آخه پسر تو فکر منو چه جوری خوندی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با خواهش و تمنا خوابید منم اومدم دوباره تو آشپزخونه کلی کار کردم دو سری لباس شستم ظرف و غذا پختن و ..... مامان جون هم ساعت ٧ اومد پیشتون موقعی که  داشتم آماده می شدم بیام اداره گفتم خدا رو شکر میرم یه خورده بشینم تو راه که می اومدم دیگه داشت کمرم درد می گرفت ......

قربونتون برم من که ماشالا انرژیتون ناتمومه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (3)

مامان آرشیدا قند عسل
19 دی 90 11:51
اولا دخترم خوب کرده دستش درد نکنه شما باید بی خیال آب خوردن میشدین وقتی یه بار پارچو ریخته به تارا چه مربوط، بعدشم پسرم دلش هوای آب تنی کرده دلش خواسته بره کنار دریا اینجوری منظورشو رسونده تو هم که مامانشی باید سریع منظورشو میگرفتی و میبردیش کنار دریا نمیتونی وانش که هست جوجوهامو ببوس جوجوها گوشتونو بیارین مامانی نفهمه من با مامانی دعوا کردم ولی دیگه شما هم کمی رعایت کنین بعضی وقتها یه کم کمتر شیطونی کنید بد نیست ها ثواب داره
سمیرا مامان آنیتا
19 دی 90 12:23
وای چه شیطونکهایی می فهمم چی میگی .. آنیتای ما هم بمب انرژیه هزار تا بوسشون کن
رادین کوچولو
19 دی 90 21:18
وااااای این دوتا چه بامزه ان. کلی خندم گرفت از کاراشون. تارا، باربد عاشقتونم