تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 13 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

يه روز شلوغ

1390/6/19 19:52
نویسنده : مامان انیس
364 بازدید
اشتراک گذاری

سلام شيطونا حالتون خوبه گلاي من

خوشجل و مشجل شدين واسه من ناز مي كنين ديگه .وقتي از اداره ميام اول مي مونين تو بغل مامان جون اي بلا ها

ديروز جمعه يه روز تعطيل رو در كنار هم گذرنديم شما طبق معمول سرگرم بازي و شيطنت و البته سرو صدا و به همراه داد و فرياد هاي گاه و بيگاه من كه : اونجا نرو خطرناكه دست نزن نزار تو دهنت و...... دست آخر تو رو خدا يه خورده بخوابين

ديشب رفتيم خونه خاله بابا ايمان .طبق معمول باربد ما رو از خجالت خودش در آورد و كلي گريه كرد.تا صداش مي كنن باربد بيا بغلم انگار تراژدي ديده باشه اشكاش مي ريزه پائين اونم گوله گوله طوري كه دل آدم براش كباب ميشه. خلاصه يه دو ساعتي اونجا بوديم تو اين مدت باربد تو اخم و گريه وتارا در حال خانمي كردن و مجلس آرايي و البته قدم زدن ميون بقيه

آخر شب برگشتيم خونه مامان جون .تارا زود خوابيد و باربد هم بعدش

ساعت 7 امروز رفتم اداره شما ها هم گويا ساعت 10 بيدار شدين. امروز تو اداره يهو سرمو بالا كردم ديدم ساعت شده 12:30 و ديگه يواش يواش وقت رفتنه. آخه تو اداره من و خاله نيكي همش در مورد شما سه وروجك حرف مي زنيم وقتي بيكار ميشيم.در نتيجه زياد متوجه گذشت زمان نمي شيم.

وقتي اومدم خونه ديدم خاله جون با شما سرگرمه مثلا مي خواست بخوابوندتون اما چه وضعي داشتين اتاق عين ميدون جنگ بود پر اسباب بازي و پوشك و .....

اول باربد وخوابوندم بعدش تارا .در حاليكه هنوز لباس اداره تنم بود. لباسامو عوض كردم و كمي نشستم مي خواستيم ناهار بخوريم كه باربد بيدار شد و سر ميز نشونديمش تا بهش غذا بديم البته اولش خوابالو بود وقتي خواب از سرش پريد متوجه شد كه اي واي داره وقت ميگره هنوز ميزو به هم نزدم اين شد كه تشريف برد پائين. خلاصه با يه وضع نوبتي غذا خورديم. البته اين كار هر روزماست.اگه تارا هم بيدار باشه كه نور علي نور

خلاصه جيگيلي ها امروز بعد از ظهر كلي شيطوني و فضولي كردين تا ساعت 7 خوابتون برد اونم چه وقتي .آخه نوبت دكتر داشتين برا پايش 10 ماهگي كه انگار امروز هم رفتني نيستيم چون شما دو تا الان خوابين موقعي بيدار ميشين كه ديگه وقت رفتن به دكتر دير شده باشه.انشالا فردا ميريم

جوجوهاي خوشگلم امروز يه خورده بي حوصله و كسلم و حس مي كنم اعصابم به هم ريختس.اگه زياد باهاتون بازي نمي كنم و بد اخلاق ميشم منو ببخشيد .ازخداي مهربون بخواين كه صبر و حوصله و تدبيرم رو زياد كنه

راستي چند روزه كه وبلاگتون رو تزئين نكردم .آخه اين ساعت روز آپلود اشكال و تصاوير مختلف كمي طول مي كشه به اين خاطر فعلا به نوشتن خاطرات روزانتون اكتفا مي كنم تا بعد

خدايا بحق اين ساعت عزيز به همه ما آرامش و شادي و سلامتي عطا كن

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (5)

سارا
19 شهریور 90 22:19
سلام مامان مهربون خوبي؟كوچولوي نازت خوبه؟خوشحال مي شم به منم سري بزنيد
لیلا
20 شهریور 90 9:12
سلام انیسه خانم خسته نباشین .منو و پیمان عاشق این دو ناز کوچلوییم .منکه هر روز اول صبحی به وبتون سری میزنم تا از حالشون باخبر شم .خواهشا از طرف من دوتا بوس ناز از لپهای خوشگلشون بکنین.خیلی دوستشون دارم .مواظب خودتون باشین چون نازیها امیدشون ماشایید.





مدرسه ی مامان ها
20 شهریور 90 12:35
سلام مامان عزیز دیروز یکی از مامان ها مطلبی رو توی مدرسه مطرح کرده که دوست داریم نظر شما رو هم درباره ی اون بدونیم منتظر حرف های شما هستیم
مامان قندعسل
21 شهریور 90 12:46
سلام عزیزم خدا قوت انسیه جوناخ فدای اون معصومیت باربد برم منمعلومه خیلی دل نازکهههههههههجالبه شخصیت این دوتا وروجک خیلی فرق داره انسیه جون اون دعای اخرت هم خیلی قشنگ بود الهییییییییی امین
مامان آرشیدا قند عسل
22 شهریور 90 10:26
سلام خاله انیس مرسسسسسسسسسسی مامانی انقده ذوق کرده که نگو چقدر ندید بدیده !!! البته شاید هم حق داشته باشه بهر حال خیلی ممنون بخاطر تبریکت، میبوسمت خاله جون . مامانی میگه تارا و باربد گلی رو هم از طرف من ببوسسسسسسسس