سنجاب کوچولو ها

سلام

حالتون چطوره ؟ امروز مامان جون کمرش درد می کرد نتونست بیاد . در نتیجه شما دو تا موندین پیش بابایی ( مجبور شد بمونه خونه ).قربونتون برم بچه های گلی بودین. بابایی رو اذیت نکردین و کلی باهم بازی کردین.

ظهر با مامان جون صحبت کردم تا حالشو بپرسم. گفت امروز دلم خیلی برا بچه ها تنگ شده بود. نزدیک بوده ساعت ١٠ پاشم بیام. انشالا فردا اول صبح میام. گفتم بهش که کمی استراحت کنه .گفت اصلا نمی تونم بچه هامو  نبینم. می بینید. ناقلا ها بعد ٣٠ و خورده ای سال شما بچه هاشین نه من و خاله جون

ظهر وقتی خواستم بیام بابایی زنگ زد گفت شما خوابیدین بدون سرو صدا بیا .زنگ در و نزن خودم باز می کنم.تا مبادا بیدار شین. وقتی رسیدم گفت موبایلتو سایلنت کن یه دفعه زنگ نزنه .بهش گفتم حالا فهمیدی چرا وقتی از بیرون میای بهت میگم بی سرو صدا مبادا که بچه ها بیدار بشن از خواب ناز....

ساعت تقریبا ٢ از خواب بیدار شدین لباساتون و عوض کردم شیر خوردین بازی کردین  الان هم خوابیدین الهی فداتون بشم. منم از فرصت استفاده کردم اومدم به وبتون سری بزنم و تعدادی از عکسای جدیدتون رو بزارم

تارا و باربد و ببینید رفتن مثل دو سنجاب کوچولو کجا نشستن.تازه هنر دست شون رو شیشه میز کاملا واضحه توجه کنید لطفا