چهل و شش ماهگی
سلام و صد تا سلام به هلوهای خوشمزه من
حالتون خوبه خوش و خرم هستید انشالا
امروز یه هفدهم دیگه از روزای قشنگ خداست یه ماهگرد دیگه یه شادمانی دیگه و یادآوری دوباره لطف بی نهایت الهی
مبارکمون باشه این روز خوب و زیبا و براتون بهترین ها رو از خدای آسمونها و زمین می خوام سربلندی و نشاط شما نازنینا آرزوی قلبی منه
خیلی وقته از روزانه های قشنگتون ننوشتم واقعا نرسیدم البته بعضی وقتا حسش نبوده خلاصه به خوبی و صفای دلتون منو ببخشید
توی این مدت خیلی سرمون شلوغ بوده اسباب کشی کردیم به خونه جدیدمون اگرچه هنوز کاملا آماده نشده و کماکان خونه مامان جون مستقریم چون کابینتها هنوز نصب نشده
مهدکودکتون پابرجاست و کلی بهتون خوش می گذره بعد از تایم مهد هم همراه بابا جون میرین شنا کلی پیشرفت کردید و تقریبا میشه گفت شنا رو یاد گرفتید البته حسابی هم آفتاب سوخته شدید
روزای پنج شنبه من و خاله جون هم همراه شما میایم شنا و چقدددددددددر خوش می گذره
خدایا شکرت به خاطر همه چی
جونم براتون بگه حسابی شیرین زبونی می کنید و حرفای از خودتون گنده تر می زنید بعضی وقتا هم نق و نوق و بهانه گیری چاشنی کار و رفتارتون هست ولی من فداتون بشم که چه بچه های مهربونی هستید
حسابی توی این مدت به مامان جون اینا زحمت دادیم شما هم که ماشالا کم نمی زارید کلی خرابکاری می کنید بعد میرین زبون می ریزین و به جای چشم غره بغل میشید
این پدر و مادر ماه هم حسابی لوستون کردن بعضی وقتا از کنترل خارج میشید ماشالا شیطنت و سرزندگی از سرو روتون می باره و فریادهای کودکان تون چه پر انرژی می کنه مارو
گهگاهی اگه هوا خوب باشه پارک میریم دوچرخه سواریتون هم عالیه
اینو هم اضافه کنم دعوای تام و جری با شدت هر چه تمام تر ادامه داره ذره ای از مواضعتون عقب نشینی نمی کنید و و البته بعد میانجی گری عین دو دوست جون جونی دوباره با هم بازی می کنید
ظهر که از اداره می رسم خونه باربد میاد میگه انیس تو کجا رفته بودی من دنبالت گشتیده بودم گرگه کردم
بهشون قول دادم شناشون اگه خوب بشه جایزه می گیرم براشون حالا هر هفته یه جایزه می خوان کادوشونو که باز کردن میگن مرسی که برامون جایزه خریدی یه جایزه خیلی بزرگ برامون بخر
مادری کردنای تارا همچنان ادامه داره دادششو نصیحت می کنه بهش میگه بازم نق زدی باز حرف زشت زدی فلفلا رو بیارم ده بار بهت نگفتم این کارو نکن
باربد هم دیگه با خنده میاد میگه انیس من نق می زنم نگاش که می کنم می خنده
به تارا میگم حرف زشت نزن میگه من کوچیکم بلد نیستم باید بزرگ بشم تا یاد بگیرم
رفته به مامانم میگه مامان جون شیشه پاک کنو بده آینه رو تمیز کنم مامان میگه خودت کثیفش کردی لاکتو زدی به آینه میگه می دونم بده من خودم تمیز کنم دیگه خانم بزرگی شدم ماشالا
میرن در اتاق بابامو می زنن میگن درو باز کن بیایم داخل باباجون خرابکاری نمی کنیم ( بدلیل فعالیت بیش از حدشون اتاق بابام همیشه قفله اینا هم عشقشون سیاحت توی اتاق بابامه)
بابام سربسر تارا گذاشته تارا ناراحت شده بهش گفته بی ادددب ( همون بی ادب معروفش که به همه میگه ) بابام مثلا باش قهر کرده رفته بابامو بغل کرده بوسیدتش بش گفته باباجون الهی قربونت برم دوست دارم
شبا حتما باید براشون قصه بگم تا بخوابن ولی خدائیش نمی دونم من زودتر می خوابم یا بچه ها
هفته پیش عروسی نوه خاله ام بود و خیلی هم دلمون می خواست شرکت کنیم که جور نشد بریم تهران
بچه ها مدام میگن کی میریم عروسی
خاله نیکی مدتی مسافرت بود هروقت از جلو خونشون گذشتیم باربد گفته بریم پیش خاله براشون توضیح دادم که رفتن مسافرت میگه کارامون رو انجام بدیم بریم دنبالشون میگم پسرم رفتن یه شهر دیگه یه ذره فکر می کنه می گه خب بعد شام بریم
تارا میگه خاله نیکی نمیاد اداره میگم نه مسافرته میگه کی سرجاش میشینه صندلیش خالیه یا نه
بسلامتی خاله از مسافرت اومد و حسابی ما رو شرمنده لطفش کرده
کادوها رو دادم به بچه ها کلی ذوق کردن ولی به مصداق دو بچه پررو گفتن : تارا : پس شلوار زرد این بلوز کجاست
باربد هم گفته چرا به خاله نگفتی بلوزمو با ماشین برام بیاره بش میگم می خوای بلوزو پس بدیم ماشین بگیریم میگه نه بلوزو بپوشم بریم ماشینو بگیریم ( با عرض شرمندگی و پوزش از خاله نیکی گل .... اینا بچه ان یا اژدها )
دیروز مامان و بابا رفتن دنبال بچه ها مهد و بعد چون کار داشتن با خودشون بردنشون بانک مامان میگه نزدیک صد شماره از دستگاه گرفتن بعد هی از در رفتن بیرون هی اومدن داخل جوری که به بابام تذکر دادن آقا در خراب نشه
یکی هم تارا رو گذاشته پای دستگاه شماره گیر بش گفته هر کی اومد تو بش شماره بده
می تونم شرایط مامان و بابامو تصور کنم که چی بسرشون اومده
بچه ها که میرن شنا عشقشون اینه که همراه بابام برن توی قسمت عمیق باربد که از دستمون عصبانی میشه تهدیدمون می کنه دیگه نمی برمتون شنا خیلی که شرایط حاد باشه میگه می اندازمت توی گودی
بش میگم کسی به مامانش اینجور میگه کمی بغض می کنه میگه خودم میام نجاتت میدم
قربونش برم من قلنبه من محکم بغلش می کنم و می بوسمش میگمش قلنبه خان من چطوره میگه خوبه
هفته پیش که اسباب کشی تموم شد رفتیم برای خداحافظی پیش صاحبخونه مون که این مدت هم خیلی زحمتشون دادیم بچه ها توی این یه سال خیلی بالا رفته بودن من اما نرفته بودم
اینبار که رفتم دیدم اینجا هم تصور خونه خودشون رو دارن یه کارایی می کردن که فقط لبمو گاز گرفتم تمام سوراخ سنبه های خونشون رو بلد بودن جالب اینجابود که خانم صاحبخونه ذوق هم می کرد با این فضولی ها
گفت برای باربد با خمیر بازی یه آدمک درست کردم ازش پرسیدم این کیه گفته باربد خان طهماسبیه
مهد کودک بچه ها این هفته تمومه و دو هفته ای استراحت دارن و اول مهر انشالا میرن مهد خودشون
یکی دو هفته پیش بیرون رفتیم براشون کفش گرفتم ولی به بهانه اینکه پول از کارت کم نشده و هنوز پولشون رو ندادیم برشون داشتم که آبادشون نکنن هر چند روز یه بار یادآوری می کنن ببین کارتت درست شد بریم کفشا رو بگیریم
باز هم یه روز رفته بودیم خرید یه سفارشی داشتم برای بچه ها که آماده بود تحویلشون گرفتم ولی به تارا گفتم باید پولشون رو حساب کنم بعد بگیرمشون
بعد اون مغازه رفتیم یه فروشگاه دیگه که صاحبش آشناس و یخورده رودربایستی دارم
ازش پرسیده تارا کجا بودی بش میگه رفتیم .... مامان پول نداشت قرار شده بعدا بریم بگیریمشون من دلم می خواست برم زیر زمین و یا درشون بیارم از تو کیفم طرف ببینه .... ولی لبخند زیبایی به لب آوردم و صدام در نیومد.....
بعضی صبحا که دارم میرم اداره بیدار میشن و گاهی باهامون میان تا برسوننم امروز میگن مامان هنوز شبه میگم می دونم باید 6:30 اداره باشم دوباره میگن همه جا تاریکه باید همه جا آبی بشه که بری مهد ما هنوز تعطیله
میگم ما می دونیم اونی که باید بدونه این ساعت هنوز خوابه عزیزم
امروز اومدن اداره و گفتن می خوایم ماهی خالخالی حوضتون رو ببینیم مباظب باشیم که پیشی نخوردتش
آخه من شبا حکایات مختلفی از جنگ ماهی و گربه اداره براشون میگم جوری که همیشه میگن انیس امروز تو ادارتون چی بود چون به مقتضای شغلی گهگاهی پرنده و چرنده ای به ادارمون میاد داستانشو برا بچه ها میگم
دیروز سر ناهار بودیم تارا اومده میگه کولر خاموشه رفتم ببینم چشه می بینم شلنگ کولرو از جا درآورده کلی از دستش عصبانی شدم بابام اومده بغلش کرده که تو فکر نباش درستش می کنم کلی خودشو برا بابام لوس کرده حالا اگه ما بودیم قطعا توی یه سوراخی باید از دست خشم بابام قایم می شدیم
چه نسل طفلکی بودیم ما...
داستان اینکه وسایلشون گم بشه و من موظفم تحت هر شرایطی پیداشون کنم همچنان ادامه داره دیگه کفری میشم بعضی وقتا ....بچه هم انقدر شلخته
زورگویی های تارا هم به روال سابقه و توی همه چی حرف حرف خودشه طرفداری های یک بابا جون بشدت عاشق نوه هم البته بی تأثیر نبوده
گفتنی ها زیاده عزیزای دلم...... فعلا به خدای مهربون می سپارمتون
چند تا عکس از روزهایی که گذشته تقدیم به همه دوستان عزیزمون