تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

ما و بچه ها و خونه جدیدمون

1392/7/9 13:08
نویسنده : مامان انیس
868 بازدید
اشتراک گذاری

سلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام به همگی

امیدوارم که حال همه یعنی دوستای گلم نی نی های نازنینشون و گوگولی مگولی های خود خودم خوب خوب خوب باشه

خوبین خوشین چه خبرا این غیبتم این بار دیگه طولانی شد متأسفانه...... دلم برای نت نویسی یه ذره شده ولی خب سرم خیلی شلوغه تو خونه جدید هنوز اینترنت پرسرعت نداریم به غیر از اون که ساعت کاری تو فصل جدید زیاد شده و تو خونه به معنای واقعی فرصت ندارم اداره هم همچنین البته دوستای گلم خیالشون راحت خاموش و نیمه خاموش اومدم خوندم نظر هم گذاشتم ولی نمی دونم این بلاگفای قاطی چه مرضی داره یک در میون ثبتشون کرده ( قابل توجه عزیزان بلاگفایی )

از پست قبلی تقریبا 18 روز گذشته خیلی اتفاقات افتاد ریز و درشت ..... تلخ و شیرین تا اونجا که بتونم همه رو می نویسم براتون

اتفاق تلخی که افتاد فوت خاله بابا ایمان بود که دقیقا تو هفتمین سالگرد مامان بابایی اتفاق افتاد خدا رحمتش کنه و روحش قرین آمرزش و رحمت و مغفرت رفتنش خیلی خیلی تلخ و دردناک بود .........................

 نمی خواستم خاطر عزیزتون مکدر بشه ولی تلخی های زندگی ناگزیره

و اما برسیم به قصه خودمون

قند و عسل من از دوم مهرماه میرن به یه مهد جدید .... تو شهریور ماه که به خاطر داستان اسباب کشی و بعد سرماخوردگی های پشت سر هم موندگار خونه مامانم بودیم مهد نرفتند حقیقتا مسائلی پیش اومده بود که از مدیریت جدید مهدشون اصلا راضی نبودم دیگه برای من تبدیل شده بود به محلی که 3- 4 ساعت برن بازی کنن نه آموزشی در کار بود نه چیز دیگه ای

تو این یک ماه سبک و سنگین کردیم و تصمیممون برای تغییر مهد جدی شد چند تا گزینه مد نظرم بود که مهد فعلی به دلیل نزدیکی به خونه مامانم انتخاب شد تا انشالله ببینیم در آینده چه پیش میاد

هفته آخر شهریور منم دیگه مریض شدم و سرماخوردگی و سرفه و گرفتگی صدا و اینجور صحبتا

طبق برنامه مهد روز اول مهرماه جشن مهد کودک بود که اون روز رو مرخصی گرفتم و بردمشون تا رفتیم باربد رفت سمت وسایل بازی ولی تارا چسبیده بود بهم تا یک ساعت بعد که فرستادمش تو کلاس با وجود تدارکات کامل صوتی و تصویری یه دونه عکس هم نگرفتم

ساعت 10:30 جشن تموم شد ولی مگه بچه ها می اومدن کلی گریه کردن به زور بردیمشون به کمک مربی ها تو ماشین و باربد اعصابی ازم خرد کرد دیدنی سردردم لحظه به لحظه بیشتر می شد

بعد مهد من و جوجه ها رفتیم خرید وسایل مهد که خودش داستانی داره مبلغ عمده ای پیاده شدیم برای آقا یه ماشین خریدم تازه اصرار می کرد که برای تارا هم بگیر تو اون فسقل جای مغازه شلوغ نشست جعبه رو باز کرد و شروع کرد به غان غان

تا از مغازه رفتم بیرون پوستم به معنای واقعی قلفتی کنده شد بردمشون خونه مامان که بعد 12 ساعت دلتنگ نوه هاشون بودن کمی اومدم دم در و توی خیابون............................

بعد نیم ساعت رفتم خونه سردردم واقعا شدید شده بود 4 تا مسکن خوردم تا انقدر سرم کرخت بشه که دردو نفهمم و فارغ بشم از حال بیحالی که به زور گریبان آدمو می گیره

تا شب اونجا بودیم و به سلامتی تشریف بردیم منزل از روز دوم مهر بچه ها از ساعت 7:15 تا 2 مهد هستن روزهایی که بابا ایمان نیست مامان و بابام میرن دنبالشون و تا برسن خونه می خوابن

شبا هم که عالی شده و حدودای 10-11 خوابن دیگه این برای من یه موفقیت بزرگه که ساعت خوابشون بالاخره اصلاح شد

به محیط مهد جدید علاقمند شدن البته یک در میون صبحا گریه می کنن باربد هنوز نق و نوق هاشو داره صبحا که بیدارش می کنم یه گیرایی میده که نگو یه روز میگه الان موز می خوام امروز هم فرموده باید بنزین بزنیم دیروز می گفت اصلا نباید بنزین بزنیم تا میشینه تو ماشین میگه بابا نی ناک ( آهنگ ) بزار بعد بهم میگه مامان تو برقص استغفرالله 

وقتی رسیدیم دم مهد باربد کلی گریه می کنه تو ماشین فرار می کنه تا بالاخره از یه در بیارمش بیرون بعد با گریه میره تو بغل مربیش به گفته مربی ها کمی بعد آرووم میشه منم با خودم فکر می کنم کاشکی ساعت کاری یه جوری بود که یه بچه رو از ساعت 6:30 بیدار نکنیم...........

خونه جدید هنوز به دلایلی به تی وی دسترسی نداریم و متعلقات هنوز یه گوشه منتظر مونده و دیگه این لپتاپ سرویس شد از بس سی دی تام و جری پخش کرد تارا هم کامل وارده و راحت سی دی انتخاب می کنه جالب اینجاست که سر دیدن هیچ فیلمی تفاهم ندارن و مدام در حال دعوا هستن با هم منم تا وقتی که منجر به خسارت نشه یا کار به جای باریک نکشه دخالت نمی کنم ولی همش حرص می خورم چون باربد گریه می کنه میاد شکایت تارا رو می کنه

با سلام مجدد خدمت شما مطالب بالا مال دیروز - دوشنبه - بود و هم اکنون روزسه شنبه در خدمتتون هستم

بچه ها هر روز کله سحر بیدارن تا 2 مهد هستن بعدش لالا که اگه دیرتر بخوابن مثلا تارا اگه 5 بخوابه تا فردا صبح لالا تشریف داره

تو خونه جدید خدا رو شکر سرو صدامون کمتره شاید چون کمتر خونه ایم و کلا خونه در سکوت و تاریکیه

دیگه خونه تقریبا شکل خونه رو گرفته البته با وجود وروجکای شیرینم همیشه یه ریخت و پاشی هست

 

از هفته گذشته که تایم کاری زیاد شده ناهار رو میاریم اداره و حالی به حولی یه ساعت جهت ناهار و نماز ..............من نمی دونم چه صیغه ایه خب همین یه ساعتو بزارین بریم خونه دیگه

تا یادم نرفته بگم هفته پیش یعنی دوم مهر ماه اومدیم اداره و طی یک مأموریت غیر منتظره واحد کارشناسی رفتیم اهواز بعد از کارای اداره کل رفتیم خرید حیف و صد حیف که این کیفه خالی بود و نتونستیم دلی از عزا دربیاریم هی لباسای بچه گونه می دیدیم هی آه می کشیدیم امااااااااااااااااان اماااااااااااااااااااااان

ظهر هم به یاد دوران دانشجویی رفتیم یه ساندویچ پرملاط خوردیم و برگشتیم ولایت

خاله جووون ( خواهر بنده ) آخرای شهریور تشریف بردن تهران و بعد 10 روز برگشتند و سفارشای بنده برای بچولا رو هم گرفته بود الهی قربون قد و بالاتون برم

روز پنجشنبه صبح دیدم حال و احوال بچه ها خوب نیست و بشدت سرفه دارن یعنی باربد اصلا شب قبلش نخوابید این شد که شال و کلاه کردیم و رفتیم دکتر و دو فقره آمپول هم زدن و شربت هم هنوز می خورن دکتره تا تارا رو دید ازم پرسید اجازه هست این دختر گلو ببوسم دخمری ما هم پر ناز و ادا دل آقای دکترو برده بود باربد هم باهاش یه دست مردونه داد

بعد رفتیم پیش همون پرستاری که قبلا آمپولای منو می زد  خیلی خوشحال شد از دیدن این شیطونکا

امروز تارا 5 صبح اومده بیدارم کرده میگه برام کتاب بخون میگم بهش بخواب تو رو خدا هنوز خورشید خانوم نیومده

میگه دولوسنمه ( گرسنمه ) نون و کره می خوام کمی پیجوندمش ولی 5:30 دیگه بلند شدم پا به پام اومده تو آشپزخونه شیرین زبونی کرده قربونش برم البته تا تونسته ریخت و پاش هم کرده

دیگه آمادش کردم رفتم سراغ باربد که پسره خوشخوابم در رفت باباشو صدا کردم و خلاصه با یه سری داستانها که من میرم مهد کودک و برام چی گذاشتی و این لباسو نمی خوام و عرسکمو بده خرسیم کجاست از خونه زدیم بیرون

خدا رو شکر امروز کمی باربد خوش اخلاقتر بود البته گریه زاری دم مهد کودک فعلا سرجاشه ولی تارا خانوم خوشگلم از ماشین پیاده شد با باباش خداحافظی کرده بعد به مربیش که منتظرش بود سلام داده کفشاشو درآورده گذاشته تو جاکفشی بعد برام بوس هوایی فرستاد و خدا حافظی الهی من فدات بشم دختر شیرینم

 

تارا صبحا به باربد میگه باربد بیدار شو دیرمون شد تیچر منتظره باید بریم مهد کودک

باربد به لپتاپ دست نزنی خراب بشه ( ملک طلق خودشه )

چند روز پیش تو خونه مامانم تارا شیطونی خطرناکی کرده بود بابام دعواش کرد تا دوروز طرف بابام نمیرفت آخر سر بابام کلی صداش کرده تا رفته بغل بابام

بشدت حساس شده وقتی دعواش می کنم میگه چرا دعوام می کنی

مرتب میاد میگه دوستتون دارم عاشکتونم ( عاشقتونم )

وقتی من  و باباش بلند حرف می زنیم میاد با دستای کوچولوش جلو دهنمون رو می گیره

باربد هم قربونش برم که وروجک خود خودمه شیطون و لجباز و بشدت ماشین باز یعنی هیچی به اندازه ماشین خوشحالش نمی کنه سی دی ماشین ها رو از بس دیده خراب شده هر بار که سی دی عوض می کنم بعد سخنرانی من در باب حفظ و نگهداری از وسایلشون و توضیح اینکه این سی دی خراب هست و باید یه چیز دیگه ببینی و ازش می خوام که یه سی دی بهم بده بازم همون سی دی رو میاره هنگم می کنه بعضی وقتا

این هفته بابا ایمان ساعت 2 رفته دنبالشون و روز شنبه و دوشنبه آوردشون اداره یعنی چنان بالا پائین رفتن و من و همه دنبالشون بودیم که اگه مرخصی می گرفتم می رفتم خون سنگین تر بودم دیروز تا اومدن به همسر میگم مگه قرار نشد برید خونه می فرمایند بچه ها گفتن بریم دنبال مامان انیس بله بچه ها گفتن بریم اداره رو به هم بزنیم

( بعضی وقتا صبحا که بیدار می کنم بچه ها رو میگن ما مهد کودک نمیریم .....میریم اداره )

یعنی اتاقو ریختن به هم خودکار و ماژیکا ولو......... تارا یه بلایی سر کامی خاله آورده که فونتاش ریز ریز شده

بعد تازه که رفتیم خونه تو راه باربد 100 بار گفته خاله نیکی با چی میاد چرا نیومد و....

روز شنبه بچه ها کلی تو ی حیاط اداره شیطونی کردن و رفتن بیرون اداره جفت ما دارن ساختمون میسازن و یه زمین خالی هم اون دور و بره که دو سه تا سگ که چه عرض کنم اندازه گوساله اند اونجان همیشه............. باربد رفته طرفشون سگه هم بلند شده باربد رفته دنبالش صداش می کنه سگه داری آشغال می خوری؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

هر دوشون به پسر همکارم که یه سالی ازشون کوچیکتره میگن نی نی تو اداره مرتب صداش کردن نی نی بیا اینجا نی نی بریم تو پارکینگ نی نی بریم آب بازی

رفتیم خونه یکی از اقوام لپتابشو دیده باربد بهش میگه شبیش ( شبیه ) لبتاپ خودمونه برام عکس ماشین در بیار ...

اونجا تارا بچه کوچیک یکی از فامیلا رو دیده که عاشق خرسی تارا شده بود قربون دخترم برم تا بهش گفتم عروسکشو داد به آرتان البته بعد مدتی اومده میگه مامان خرسیمو بگیر ازش بهش گفتم کمی بزار بازی کنه گفت باشه قربونت برم دخمر فهمیده من

خاله اش یه ناپرهیزی کرد داده باربد با گوشیش ماشین بازی کرده حالا گوشی که ببینه میگه ماشین بازی می خوام

امروز دم مهد کودک بینی تارا رو تمیز کردم همزمان یه مامان دیگه هم رسید حالا 100 بار بلند گفته من بینی دارم یعنی رودرواسی نمی دونه چیه

دیروز رفتم تو دستشویی تارا داشت سی دی مید بعد چند دقیقه صدای بلندش می اومد که مرتب صدام می کرد با دلهره رفتم سراغش می فرمایند مامان توخومک ( تخم مرغ ) می خوام با آب

در راستای مسئله غذا خوردن باربد خان که میگه غذا تا وقتی که غذاشو بزارم جلوش مرتب تکرار میکنه غذا می خوام نگاش می کنم ساکت میشه دوباره بعد چند ثانیه میگه غذا بده پلو خورشت می خوام با ماست

دیروز اومده میگه مامان لیمو شیرین می خوام بهش میگم پرتقال می خوای میگه آیه تا براش قاچ کنم رفته آب پرتقال گیرو آورده قربونش برم بهش میگم مامان پرتقالا کوچیکن همینطوری بخورشون

وقتی باباش بیرونه هر نیم ساعت یه بار سراغشو میگیره ایمان کوجاست

خیلی بامزه میگه کوجاست کلا خاله اش هم سربسرش میزاره مرتب بهش میگه باربد فلان چیزو دیدی اونم تند میگه کوجاست ما هم هی تکرار می کنیم

باز هم خاله جانش یادش داده بود می اومد بهمون می گفت پول منو بدید من برممممممم

بهش میگم باربد پول می خوای چیکار میگه ماشین بخریم ماشین بخریم حتما هم دوبار میگه

خاله اش باهاشون تلفنی حرف می زنه می پرسه کجائید میگن خونه جدیدمون

چند روز پیش از جلوی خونه قبلی رد شدیم باربد گیر داده بریم  خونه میگیمش خونمون عوض شده که میگه بریم پیش عمو رستم ( سرایدار ) من یه دوربین می خواستم تا بهش زل بزنم فقط ..........

تارا میره حمام بعد تموم شدن آب بازی میاد دم حمام صدام می زنه انیس بیا دنبالم

قصه شیرین زبونی هاتون که تمومی نداره قربونتون برم ولی دیگه این پست داره طولانی میشه فعلا به خدای مهربون می سپارمتون

خودم نوشت : همدم لحظه های من خدای مهربونم مرسی به خاطر همه چی به خاطر اینکه همیشه جلوی راهمو روشن می کنی به خاطر اینکه بهم قدرت میدی که خودم باشم می دونم هیچ وقت هیچ وقت تنهام نمیزاری و می دونم هر چی هست و هر چی نیست مصلحتیه که خودت از حکمتش خبر داری و بس

مطمئنم که همیشه بهترین ها رو جلوی پای من و عزیزانم قرار میدی من بنده کوچک همیشه نالان تو هستم که امیدم  به بخشش و بخشایش بی نهایت توست


پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان آریام
10 مهر 92 12:58
سلام مامانی خوش به حالت که دوقلو داری اونهم دوتا فرشته خوشگل و خوردنی من عاشق دوقلوها هستم. واسه همین با اجازه لینکتون میکنم و اگه دوست داشتین ما رو هم بلینکید


سلام عزیزم ممنون از لطفت محبت داری ایشالا خدا هر چی که دوست داری بهت ببخشه نظر لطفته دوست عزیز به خونه ما خوش اومدین به روی چشم باعث افتخاره
مادر (رادین و راستین)
12 مهر 92 11:09
سلام خانمی
این 10 روز گذشته روزهایی داشتم شلوغ .... که خیلی بهم سخت گذشت.
وقتی این پست جدیدت رو خوندم کمی امیدوار شدم.
خدا قوت ... خیلی شلوغ تر از منی.
بچه ها رو ببوس.
مواظب خودت باش


سلام عزیزم امیدوارم همه لحظه هات شاد و آروم باشه سختی ها می گذرند غمی نیست
ممنون از لطفت گل پسراتو ببوس
الهام مامان امیر علی و امیر حسین
13 مهر 92 8:19
خوشحالم که سختی های اسباب کشی تموم شده عزیزم. مامان مهربون. بچه ها رو به جای من ببوس بخصوص باربد خان رو که تا این اندازه سمج و بانمکه. واقعا مهد بردن بچه ها خیلی سخته. با اینکه بچه های من پرستار دارند اما همکاران همیشه در این مورد و سختی هاش صحبت می کنند. خیلی مواظبشون باش. فصل پاییز و انواع ویروس ها. از دور می بوسمشون


ممنون عزیز دلم لطف داری مرسی از محبتت به روی چشم کاملا درست میگی هوای پائیز خیلی آلوده است الان بچه ها هنوز هم تک و توک سرفه دارن گل پسراتو ببوس به جای من
مامانی گیلدا
14 مهر 92 10:21
سلام مامانی.خوبی؟خوشی؟بچه ها خوبن؟بازهم مثل همیشه با شیطونیهاشون کیف کردم خدا بهمون صبر بده با این همه شطنتهای بچه ها.عکس بگذار از خوشتیپ های خالهببوسشون


سلام گلم مرسی خانومی محبت داری جونم برات بگه اصلاااااااا نمی زارن عکس بگیرم ازشون یه جا بند نمیشن به خدا حالا تلاشم رو می کنم مرسی عزیزم
مامان سونیا
14 مهر 92 11:38
سلام خانمی شما خوبین ممنونم از محبتت انیس جان والا ما هنوز نرفتیم سفر پس فردا میریم ولی این روزها کارم فوق العاده زیاد توی خونه هم مشغول تدارک برای رفتن به عروسی هستم این هست که گرفتارم و شرمنده دوستان گلم شدم که نتونستم بهشون سر بزنم


قربونت برم عزیزم ایشالا کارات سبکتر بشه و راحت برید سفر و حسابی خوش بگذره بهتون
مامان سونیا
14 مهر 92 11:44
مهد جدید مبارک

خونه جدید مبارک

انشالله نتتون هم به زودی وصل میشه

خوب این تارا خانم هر روز ببرش اداره مگه چیه؟

پول منو بدین برم



بریم سر به عمو رستم بزنیم



عجب عشق ماشینی هست باربد خان



سگ اندازه گوساله

اونوقت باربدی ازش نترسیده تازه ازش سوالم کرده وییییییییییییییییییی

باربد جان خاله حواست باشه به لپتاپ دست نزنی بزار فقط تاراجون خرابش کنه باشه

بابا کلاس تیچرشون منتظرشونه




قربون شما لطف داری گلم آره دیگه اگه بچه ها رو ببرم اداره کلا بسیااااااااار زودتر از موعد بازنشسته ام می کنن روزگاری داریم با این وروجکا نه والا از چیزی نمی ترسن من قلبم تو دهنم بود وقتی باربد می رفت دنبال سگه


مامانی درسا
15 مهر 92 2:40
وای خونه جدید مبارک امیدوارم اینجا دیگه مشکلات قبل رو نداشته باشین .... خسته نباشی دوستم خدا قوت ..... این دو تا جیگر هم که بد رقم آتیش سوزندون عزیزا مهد جدید هم مبارکتون باشه دوستتون دارم


مرسی عزیزم قربونت برم لطف داری درسا خانوم گلو ببوس به جای من ما هم دوستتون داریم خاله جونی
مامان بردیا
15 مهر 92 23:06
واقعا درکت میکنم...سخته بچه ها رو صبح سحر بیدار کنی.چه خوبه نی نی هات دوقلو ان باهمن هوای همو دارن


قربون محبتت واقعا ظلمه بچه رو 6:30 بیدار کنی .... ممنون گلم امیدوارم همینطور باشه مرسی از لطفت
مامان سپیدl
11 دی 92 19:39
سلام خانومی من از خواننده های پر و پا قرص وبلاگتونم و عاشق بچه ها و شیرین کاریهاشون ایشالا که همیشه سالم و خوشحال باشید راستی شما کجا زندگی میکنید ؟ یه جا نوشته بودید سلام آذری این سوال برام پیش اومد
مامان انیس
پاسخ
سلام عزیزم ممنون از لطف و محبتتون ایشالا همیشه زنده باشید بسیار سپاسگزارم از لطف شما ما خوزستانیم عزیزم سلام آذری اشاره به ماه آذر داره که خاطره انگیزترین ماه زندگی منه