تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

نوشابه بده!!!!!!!!!!!!!!!

1392/5/31 18:14
نویسنده : مامان انیس
829 بازدید
اشتراک گذاری

سلام و صد تا سلام به ماه و ستاره آسمون زندگیم حالتون خوبه خوش می گذره روزگار به کامتون هست ؟؟؟؟؟ امیدوارم هر جا که هستید از لحظه لحظه هاتون لذت ببرید و خوش باشید و اینو همیشه به خاطر داشته باشید که صفای دل پاکتون یک کهکشان می ارزه هیچ وقت از دستش ندید.....

بازم این مامانی اومد اینجا شروع کنه به ببخشید و ازین حرفا که بازم ده روزه از روزانه نویسی عقب افتادم دیگه می دونید که چه خبر بوده و اوضاع و احوال یه مامان پر مشغله چه جوریاس پس لطفا اعتراض ممنوع

منم سعی می کنم به این مغز مبارک فشار بیارم و هر چه که گذشته رو براتون بنویسم...

جونم برای گلای نازم بگه هفته پیش هوا خیلی گرم شد و درجه حرارت رسیده بالای 50

یکشنبه عصر اومدم دنبالتون مهد بعد از غذا و خواب وقتی بیدار شدید رفتیم رنگین کمان کلی بازی کردید و شیطونی حدودای 10 هم برگشتیم خونه البته ماشین خریم براتون به زور جوری که برای اولین بار خودتون گفتید بریم خونه

روز دوشنبه بابا ایمان رفت اهواز شما هم که طبق معمول روزایی که بابایی نیست به همراه مامان جون یا بابا جون یا یکی از خاله هام میرید مهد منم ظهرا میام دنبالتون هوا بشدت گرمه شما هم تو راه برگشت کلی اذیتم می کنید مثلا باربد می دوه تارا یواش میاد یا هردوشون بغل می خوان یا حال راه رفتن ندارن یا میگن نریم خونه یا از تو مهد میگن بریم رنگین کمان

بعد اومدن به خونه میرید حمام چون نمی دونم تو مهد بازی می کنید یا تعویض روغنیه ......

عصرا هم که معمولا جایی نمیریم شبا با دردسر می خوابید نق و نوق و بهانه زیاد دارید این کانالو نمی خوام من سی دی می خوام آب بده غذا بده بیستوت بده من شربت می خوام یعنی ماشالا به این فک یه لحظه واینمیسه بابام جان بنده آدمم ربات که نیستم

روز سه شنبه هم همینطوری گذشت البته یادم نیست دقیقا چه جوری گذشته

روز چهارشنبه ظهر بابا ایمان خبردادن که موبایلشون گم شده و احتمالا دزدیدنش ای خداااااا

بعد از ظهر خاله جون اومد خونمون به اتافق رفتیم بیرون از اول این باربد ما روی دنده لج بود و نق می زد رفتیم خرید تو یکی از پاساژا که گویا دم پاساژ باربد ماشین دیده بود البته من ندیدم خلاصه این بچه به زور اومد پائین کلی گریه کرده و نق زده مدام گفته ماشین بخر البته لازمه که بگم یه ماشین گنده از خونه با خودش آورده بود از بغلم هم پائین نیومده بر عکس تارا که وقتی بیرونیم واقعا خانومی می کنه و نق نمی زنه

رفتم کفش بگیرم باربد اونقدر گریه کرده که نگو طوری که فروشنده گفت خانمم میگه بچه دار شیم من تمایل ندارم الان که بچه شما رو دیدم کلا منصرف شدم دو دقیقه بعد که تارا هم اومد تو مغازه میگه خانم اینم بچه شماست میگم بله دوقلوان گفت همسایه ما یه کوچولو داره ما خواب و آسایش نداریم بهش گفتم خدا رو شکر که همسایه ما نیستید ولی بهتون تو صیه می کنم به حرف خانمتون گوش بدید

با تمام این حرفا گریه های باربد در بکگراند وجود داشت و کلا از خرید کفش منصرف شدم و اومدیم بیرون و مجبور شدیم ماشین بخریم تارا همیپاهان ( هواپیما ) برداشت باربد اما مثل همیشه دوتا می خواست که به زور منصرفش کردم و یک ماشین گرفت تا بریم سوار ماشین بشیم پوستمون رو کند اصلا نشست جلوی پاساژ تا ماشین نگرفتیم نیومد خیلی لوس شده

بعد از خرید با خاله رفتیم پیتزا خوردیم ما رو رسوند خونه و رفت ...

بابا ایمان ظهر پنجشنبه اومد شب هم رفتیم خونه خاله های بابا ایمان تا نصفه شب اونجا بودیم و خوش گذشت خلاصه

 جمعه هم که برای ناهار رفتیم خونه مامانم اینا  چون تو هفته بعدش دو تا عروسی دعوت داشتیم و خانوادگی کفش نداشتیم عصر رفتیم خرید که خدا رو شکر همه جا بسته بود نمی دونم چرا از ظهر تارا تب کرده بود و شدیدا داغ بود بدنش جوری بیحال بود که بدون دارو خوابید شب آقای صاحبخونه ما که پزشک هستن ویزیتش کرد و گفت همون استامینوفن کافیه و چیز مهمی نیست خدا رو شکر که تا فرداش کاملا خوب شد.

روز شنبه هم مثل همیشه گذشت به اداره و مهد و کارای خونه

روز یکشنبه یه کاری پیش اومد و بابا ایمان رفت تهران البته بعد از ظهرش یه ساعتی فرصت شد رفتم بیرون و بالاخره کفش گیرم اومد بابا که رفت خاله جون و مامان جون اومدن منم سریع آمادتون کردم و به اتفاق رفتیم تالار خیلی از فامیلو دیدم و چون به ابتکار صاحب تالار یه دیوار کلا آکواریوم بود بچه ها باهاش مشغول بودن و دیگه آخراش شروع کردن به شیطنت موقع شام باربد ایستاده رو صندلی اونقدر گفت نوشابه بده نوشابه بده که یه دونه اختصاصی برا آقا کوچولو آوردن البته بقیه هم کلی بهمون خندیدن منم بین دو وروجک نشسته بودم و یک درمیون غذا می خوردم راستش اصلا نفهمیدم چی خوردم

حدود 12 برگشتیم خونه تا بخوابید شد 1

مامان جون فرداش قبل از 7 اومد و من تونستم با تأخیر کمی برسم اداره

چون بابا ایمان نبود و هوا هم گرم بود دوشنبه و سه شنبه رو مهد نرفتید

دوشنبه شب هم عروسی دعوت داشتیم که چون دست تنها بودم ماشین هم نبود و شب قبل هم خدمتم رسیده بودید و و کلی دنبالتون دویدم جوری که درد پام غیر قابل تحمل شده بود دیگه نرفتیم حقیقتش اگه قرار باشه برم جایی همش بدوم دنبالتون ترجیح میدم جایی نریم تو خونه راحت ترم

البته خاله نیکی و آرشیدا شب اومدن خونمون و حال به حولی کلی بازی کردید و صد البته سر و صدا ولی زودی رفتن

یه چیز جالب این که بالاخره این پسر طلای ما ترس و احتیاطو گذاشت کنار و ما دیدیم که از روی مبل پرید پائین شاید شما که بخونید خندتون بگیره ولی این باربد اصلا نمی پرید و برای اولین بار در این روز این مورد رو به چشم دیدیم البته شاهد هم داریم خاله نیکی

و چون خیلی ذوق داشت پسرم مرتب پریده پائین قربونش برم من

سه شنبه شب بابا ایمان اومد کلی خسته بود و به خاطر این رفت و آمداش هم و این که استراحتش بسیاااااااااار کمه ضعیف و مریض شده و ظاهرا تهران رفته بود دکتر...

شب موقع خواب فشار منم شدیدا اومده بود پائین و داشتم یخ می زدم از سرما با یه پتو روی مبل خوابم برد که نصفه شب با صدای باربد بیدار شدم که آب می خواست نگو رفته سراغ باباش اون حال نداشته اومده سراغ من منم یکی دوبار گفتم باشه که یه دفعه شترق زدم دیدم اوضاع خرابه بلند شدم براش آب بیارم دیدم رفته سر جای من خوابیده جوری هم خواب بود که باورم نمیشد تا 10 ثانیه پیش نق می زد

راستی خبر اینکه موبایل بابا ایمان پیدا شد ظاهرا دوستاش برای اذیت کردن ایشون قایمش کردن ( بی تربیتا ) و دیدن آقا عین خیالش نیست بهش زنگ زدن داستانو گفتن البته هنوز بدستش نرسیده خدایا همه ما از شر مردم آزار حفظ بفرما

چهارشنبه رو دوباره رفتید مهد شب هم رفتیم رنگین کمان  خاله نیکی و آرشیدا هم اومدن

طبق معمول سر تاب اول گریه کردید دو تاب هست شما هم سه نفر که هی بکش مکش دارید دست تارا رو گرفتم بردم طرف میز نقاشی که یه پسر بچه اومد همه مدادا رو برداشت تارا هم شروع کرد به گریه البته مدتیه زیاد گریه می کنه .....

نمی دونم چه اصراریه بعضی بچه ها که می خوان نقاشی کنن همه مدادا رو باید بگیرن تو دستشون تارا هم می خواد این جعبه رو مدام مرتب کنه هی خالیه مداد نداره گریه می کنه دیگه دیشب می خواستم جیغ بزنم

به زور حواسشو پرت کردم و براش چند تا نقاشی کشیدم که کاغذو داده دستم میگه مامان تو نکاشی بکش من برم سرسره بازی کنم

یه ساعتی اونجا بودیم بعدش رفتیم پیتزا خوردیم از کثیف کاری ها تون چیزی نمی گم فقط بگم اونقدر وروجک بازی در آوردین که صندوقدار آخر سر بهم گفت ایشالا جوون بمونید تا اینا بزرگ بشن ماشالا خیلی فضولن

شب هم رفتیم دور دور و حدود 12 برگشتیم خونه  من که خسته و بیهوش نمی دونم بچه ها کی خوابیدن...

دیشب هم چون در حالت چرخ گوشتی خوابیدم از دست تارا خانوم که هر موقع بیدار میشه میاد پهلوم و دست و پای مبارکشو میزاره روی کمرم یا روی بالش با سردرد بیدار شدم

نزدیک ظهر مامانم باخواهرم اومدن یه سر اینجا برای بچه ها عینک گرفته بود که دستش درد نکنه ولی عمرشون به یک ساعت هم نرسیدامروز کلی نق زدن و تا ظهر بخوابن اجداد محترم رو به چشم دیدم

عین تام و جری به هم می پرن و مدام در حال دعوا هستند روزی 10 بار قوق قوق قول میدن که دعوا نکنن ولی انگار نه انگار

دیروز به باربد میگم برو تارا رو بیدار کن بریم رنگین کمان رفت و اومد میگه نیستش عموتولی بردتش رفتم دیدم تارا طبق معمول برعکس خوابیده و پاهاش روی بالشه و کله اش اونوره

چند روز پیش تارا داشت بازی می کرد باباش سربسرش میذاشت بهش میگه بابا تو تلمیزیونتو ( همون تلویزیون ) ببین

با هم حرف می زنن میگن شیر بعد جواب همو میدن شیشه ها رو عمو تولی برده نداریم

مدتیه باربد دوباره رو آورده به خوردن کاغذ دیدمش بهش میگم باربد چی تو دهنته میگه آشغال

تو ماشین مرتب میگن آهنگ بزار بلندش کن برقصیم

یه بار تو ماشین باربد یه دفعه صدای ضبطو بلند کرد من وتارا ترسیدیم بهش میگم نکن می ترسیم تارا بهش میگه باربد بلندش کن بترسیم

تارا میاد میگه ماااااااااااامان اسپون من ( قاشق ) کجاست بهم بدش

پریروز داشتم جارو می زدم دیدم دعواشون شد بهشون گفتم دعوا نکنید برید اتاقا را جارو بزنید چند دقیقه بعد رفتم سراغشون دیدم عین من که موقع جارو اسباب بازی ها رو می زارم تو تخت همین کارو کردن تازه تارا مدام دستور داده اینا رو جمع کن ( مثل خودم وقت جارو زدن )

قربونتون برم الهی که بهانه های زندگی ما هستید تا همیشه بند بند وجودم به شما ها بنده از خدای بزرگ میخوام که همیشه خوشبخت و خوش عاقبت باشید

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان دوقلوها
1 شهریور 92 1:33
خدا بهت قوت بده همیشه همینقدر صبور باشی من که هروقت میام اینجا کلی روحم شاد میشه!!!!!!!!!!!!!!!! زود زود بنویس


ممنون از دعات عزیزم میشه لطفا بگی مامان گل کدوم دوقلوها هستی ممنون میشم
مامانی درسا
1 شهریور 92 3:53
مامانی اول خسته نباشین و خدا قوت و بعد هزار ماشاالله مغازه داره کلا" تا آخر عمر ش از خیر بچه دار شدن گذشت ....فک کنم
اما از شوخی گذشته درسته یه وقتایی آدم کم میاره اما بجه ها شیرینی زندگین .... موبایل بابا ایمان هم به سلامتی پیدا شد ..... ایشون هم مثل همسری ما خیلی حواس جمعن ...... و بعد هم عروسیا و خریدا مبارک


زنده باشی دوست گلم بله کلا ما یک روش جدید برای کنترل جمعیت پیدا کردیم
واقعا که این بچه ها شیرینی زندگی هستند خدا همشون رو زیر سایه خودش حفظ کنه ممنون از لطفت خانومی ..
امان از دست این آقایون حواس جمع
شبنم
2 شهریور 92 10:52
سلام دوستان عزیزم این سایت تازه راه اندازی شده تا بتونید از عکس های فرزند عزیزتون با هزینه ای کم کلیپ داشته باشید هر سئوالی دارید در این بخش مطرح کنید در اولین فرصت پاسخ داده می شه http://babyclip.persianblog.ir/ همچنین طراحی تقویم سال 93 با عکس کودک دلبندتان انجام میشود ،از طرح های ما دیدن فرمائید بهترین هدیه برای عیدی دادن به اقوام نزدیک
مامان بردیا
2 شهریور 92 12:13
ماماني واقعا خدا بهت قوت بده.ما كه از پس يكيش بر نميايم......عروسيها مبارك


قربونت عزیزم ممنون فسقلی بلاتو ببوس
مامی امیرین
2 شهریور 92 12:24
وای بالای 50 درجه گرما
ولله اینجا 36 درجست من دارم تبخیر میشم
ماشالا به این باربد با احتیاط..
هر دو رو ببوس.


قربونت برم تمام دو ماه گذشته همینجور بوده دیگه خوشحال میشیم وقتی می رسه به 48......بابا حظ ببرید از هوای معتدل اونجا اگر چه آفتاب شما هم خیلی داغه همه لحظه هاتون شاد شادممنون عزیزم
الهام مامان امیر علی و امیر حسین
3 شهریور 92 10:16
خدا قوت مامان خانمی. خسته نباشی از این همه شیطنت. بگو عمو تولی بیاد شیشه های ما رو هم ببره. واسه ما فرشته مهربونی جایزه همیشه شیشه شیر میاره.


عزیزم ممنون لطف داری اگه می خوای عمو تولی رو بفرستیم خونتون به فرشته مهربون بگین نوع جایزه رو عوض کنه
مامان آرشيدا قند عسل
6 شهریور 92 11:21
كفشها مباركتون باشه جميعاً هميشه به عروسي و شادي باشه براتون ، پريدنت مبارك باربدي كلي رذوق كرديم ديديم پسملمون بالاخره پريد اي كاش ميتونستي بيشتر استراحت كني ولي خوب اين نسخه اي كه مينويسم برات واسه خودمم بدرد نميخوره چه برسه به تو فقط هر وقت خوابن تو هم برو تو رختخواب نه آشپزخونه!!!!
بوسسسسسسسسس براي شما فسقليها كه اوامرتون چپ و راست ادامه داره و اگه دير شد شترق!!!!


راستي پيدا شدن موبايل بابا ايمان را هم تبريك عرض مي نمائيم.


ممنون عزیزم لطف داری کلا ترک عادت موجب مرض است و دل کندن از آشپزخونه بسیار سخت
شترق رو بسیاااااار خوب اومدی ممنون خانمی
مامان سونیا
8 شهریور 92 17:57
به به کفشاتون مبارک همیشه به عروسی و جشن انشالله
باربدی خاله اینه رسمش حالا بیا پسر بزرگ کن تا نصفه شبی شترق حالت رو بگیره
پریدن از مبل رو هنوز بلد نیستی کتک زدن رو بلدی فسقل خان


مرسی عزیزم لطف داری دیدی خواهر بیا بچه بزرگ کن اونم پسر دختر رو عشقه
هستی خانوم
20 شهریور 92 15:34
سلام امروز هستی عمه به دنیا میاد پس تشریف بیارید به جشن ما و نظربدید ممنون


قدمش مبارک باشه به سلامتی انشالا