تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 2 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

خداحافظ شیشه

1392/5/20 15:01
نویسنده : مامان انیس
564 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به شیطون بلاهای شیرینم حال و احوالات چطوره خوش می گذره انشالا

اول کاری بگم همین چند دقیقه پیش کلی مطلب نوشتم تو قدم آخر کامی لعنتی هنگ کرده و هر چی نوشتم به سلامتی پرید دلم می خواد خفه اش کنم

جونم براتون بگه این روزها همه لحظه های ما پرشده از عطر وجودتون زندگی با شما معنای دوباره ای داره برامون و خدارو هزاران بار شکر به خاطر خوبی های بی نهایتی که که همیشه عطا کرده

تو هفته گذشته دو سه روزی بهمسری اهواز بود ماهم با همدیگه مشغول مهد رفتنتون از هفته پیش شروع شده کادرتون تغییر کرده کلاستون شلوغغغغغغغغغغغ شده و شما هم که ماشالا فضول و شیطون و پر انرژی

روزی که اومد دنبالتون مربیتون میگه خانم این بچه های شما چرا اینقدر شیطونن از دیوار راست میرن بالا منم که هدفم فرستادنتون بوده به یه محیط جدید و تخلیه انرژی کنترلتون به مربی مهد مربوط میشه به من چه (آیکون یه مامن پررو )

شبا ماشین سواری کردیم و دور دور سریال هم دیدیم سه شنبه شب خاله نیکی و آرشیدا اومدن دنبالمون رفتیم رنگین کمان کلی بازی کردیم البته چون از روز قبل به بچه ها قول داده بودم از ظهر که رفتم دنبالشون مدام گفتم مامان خاله نیکی کوجاس رفته دنبال آرشیدا خستگیش رفته خوابیده بیدار شده خلاصه پرسشهای فراوان تا خود شب البته بعد از ظهر کاری بیرون داشتم رفتیم خونه مامان باربد اونجا خوابید من و خواهری و تارا رفتیم بیرون که تارا هم تو ماشین خوابش برد

ساعت 12:30 اومدیم خونه که جناب سرایدار اومدن می فرمایند ماشینتون رو جابجا کنید آقای فلانی می خواد صبح بره بیرون بهعش میگم تو پارکینگ به این دراندشتی نمی تونه در بیاره ماشینو می خوام بچه ها رو بخوابونم شرمندم خداحافظ

شبا هم که لالایی سه نفره پای بره ناقلا

روز چهارشنبه ظهر رفتم کمی به خودم رسیدم و از شمایل عمو جغد شاخدار خودمو رها کردم به قصد رستگاری

روز پنجشنبه کلی نقشه کشیدم که صبح برم به کارای بانکیم برسم همسری نیووووومد تا خود  ظهر1

منم عصر رفتم بیرون به شکرانه پاداش ماه رمضان برای بچه ها لباس گرفتم قربون قد و بالاشون برم من

شب هم رفتیم خونه مامان اینا آخر شب که اومدیم از شدت خستگی خوابم برده بود تو خواب می دیدم که دارم آشپزخونه که بچه ها بهم ریختن مرتب می کنم که صدای همسری اومد به شدت صدام می کرد بلند شو بیا اینجا ببین چه خبره

بیدار شدم می بینم وروجکا سس رو از تو یخچال درآوردن ریختن روی فرش نمی دونم با من لج دارن یا با فرش بیچاره نصفه شب کلی تمیز کاری کردم

روز جمعه به سلامتی عید فطر بود ساعت 7 باربد بیدار شد کلی نق زده بغلش کردم راه بردمش و براش تی وی رو روشن کردم تا ببینه رفتم بخوابم دوباره صدای مشکوکی اومد دیدیم شکرپاشو خالی کرده روی فرش دعواش کردم طفلی بدون حرفی چپید زیر پتو و خوابید دقیقا همون لحظه تارا بیدار شد خواب من هم پررررررررررررررررررر

حدودای ظهر رفتم دست به آب وقتی اومدم دیدم ماستو آوردن بیرون سرتاپای خودشون و فرش ماستی فقط بغلشون زدم فرستادمشون تو حمام همسری هم که طبق معمول مشغول گوشیش و می خواست فرشو تا بزنه که نزاشتم و خودم تمیز کردم البته با مدیریت و نظارت ایشون

بعد رفتم دنبال بچه ها تو حمام شستمشون باربدو فرستادم بیرون بعد چند ثانیه ماشین بدست اومده میگه کارواش ما اومدیم بیرون دیگه انقدر مونده تا آب سرد شده و 100000 بار ماشینشو شسته

عصر جمعه جایی نرفتیم به همسری میگم قفل یخچالو درست کن تعمیرش کرده قرار شد به جای قفل از دم قاشق استفاده کنیم تارا دیده قاشق گرفته اومده میگه مامان بزار یادت بدم چه جوری بازش کنی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!

روز شنبه هم ظهر رفتیم خونه مامان اینا بچه ها که آماده شدن رفتن پیش  بابایی : تیپم خوبه؟     خوشگل شدم؟      لباسام مبارکه !!!!!!!!!

تا آخر شب اونجا بودیم و البته بعد از ظهر من و همسری فرار کردیم رفتیم بیرون چند خونه ببینیم

دیشب ساعت 11 اومدیم خونه تا مرتب کنم شده 12 خاموشی دادیم و تی وی خاموش که بخوابن نوبتی یا آب خواستن یا دستشویی داشتن یا هوس شیشه کردن دیگه 1:30 شده بود که باربد میگه گوشم درد می کنه روغن بزن بالش بدست بردمش تو آشپزخونه میگه شیکمم رو روغن بزن گارفیلدخان  عاشق ماساژ و روغن مالیه بعد خوابیدنش دوباره بیدار شده میگه برو اونور بخواب انگار بهش گفتم تختتو ول کن بیا پیش من تارا هم اومده بود و پاهاش تو کمرم بود تو شرایط فوق بحرانی من دیشب خوابیدم وقتی بیدار شدم انگار از تو چرخ گوشت اومدم بیرون

از روز پنجشنبه مصادف با 33 ماهگی بچه ها پروژه ای شروع کردم و اون از شیشه گرفتن بچه ها بود از مدتها پیش قصدشو داشتم ولی خب نشد و منم می ترسیدم به خاطر سختیش ولی دیگه از روز پنجشنبه تصمیمم رو عملی کردم

حقیقتش تو یکی از وبلاگا خوندم که پسرش به خاطر استفاده مدام از شیشه دندوناش پوسیده شدن و دندونپزشک گفته برای ترمیم باید بیهوشش کنن منم که ترسو ترجیح میدم کمی اذیت بشین ولی کار به اینجا نرسه

طبیعتا بچه ها خیلی اذیت شدن نق و نوق و بهانه گیری هم دارن مرتب سراغ شیشه رو می گیرند ما هم گفتیم بس که ریخت و پاش کردین عموتولی اومده شیشه ها تونو برده میگن بهش زنگ بزن بیارتشون ما هم گفتیم که عموتولی بدجننس نمی یارتشون کم کم دارن خودشون رو سازگار می کنن

دیگه مرحله ای بود که باید سپری میشد خدارو شکر که مثل همیشه کمکمون می کنه

دیروز بابام به باربد میگه میای ببرمت شنا میگه آیه ماشین ببریم بابا ایمانو نبیارش ( نیارش ) عاشق حرف زدن شیرین و مذاکراتشون هستم همیشه سر ذوق میارنمون

خودم نوشت: خدای مهربونم ممنون که مثل همیشه حواست به این بنده دلنازک پرتوقعت هست همیشه خدایی رو در حق من تمام می کنی مرسی .........خدای بزرگ  من روسیاه رو به بزرگی خودت ببخش

 

 

 

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامان بردیا
20 مرداد 92 17:45
سلام.دوستم.با کمی تاخیر عیدتون مبارک.طاعاتتون مقبول درگاه مهربان خدایمان.
آپم.سر بزنید


سلام خانومی عید شما هم مبارک ممنون چشم
مامان آرشيدا قند عسل
21 مرداد 92 9:05
رنگين كمان كه خوش گذشت يعني تا پول بياد تو كارتت بايد بري سريع خرجش كني سنگيني نكنه!!! ببين چه كرديد كه اين مامانتون ميخواد بخوابه تو خواب هم خواب خرايكاريتون رو مي بينه و از شانس سريع هم تعبير ميشه كليد جديد در يخچالتونم مبارك!! عزيزم اين كاواش كجاست كه ماشينتو مفتي هزار بار ميشوره اميدوارم پروژه جديد به موفقيت برسه منم خيلي تو فكر دندونهاي آْرشيدام منتهاش تو اين چند ماهه ( از اون سري كه آرشيدا شيشه رو ول كرد دوباره گرفت ) هي فكر ميكنم شير بهتر است يا شيشه؟!!!


خواهر می دونی ظرفیت چیه ؟؟؟؟؟؟؟ من که نمی دونم مرسی واقعا کلید جدید مبارکمون باشه
کارواش آقا کوچولو دوش حمام می باشد ممنون به خاطر دعای خوبت این چند روز که گذشته تقریبا عادت کردن شیر بهتر از شیشه است البته فکر کنم یه مدتی بگذره تا دوباره عادت شیرو سرشون بندازیم فعلا دارم از جایگزین استفاده می کنم مثلا تارا امروز 6:30 صبح بستنی خورده
مادر (رادین و راستین)
21 مرداد 92 23:58
سلام
هزار آفرین مادر فعال و نمونه
از قسمت خرید واسه ی کوچولوهات و دعای آخر پستت کلی لذت بردم
ایام به کام

ممنون که در مورد سفر باهام همدردی کردی
کلی انرژی گرفتم


قربونت بهشاد عزیزم لطف داری خانومی امیدوارم همیشه سرحال و پر انرژی باشی
مامی امیرین
22 مرداد 92 0:34
یعنی اگه من جای شما بودم و اون سس و شکر و ماست و رو فرش میدیدم رسما خودم و میکشتم...
خیلی کار خوبی کزدی شیشه رو گرفتی..واقعا که ترس هم داره.
ببوسشون این بچه های دوست داشتنی و .


قربونت عزیزم گاهی اوقات بچه ها کارایی می کنن که جای حرف نمی زاره ... برای شیشه حقیقتش فکر می کردم خیلی سخت باشه ولی خدا رو شکر بچه ها تقریبا کنار اومدن ممنونم از لطفت گل پسراتو ببوس
مامان سونیا
22 مرداد 92 10:47
خدا قوت خسته نباشی انیسجان واقعا که خیلی تحمل داری خدا صبر عاجلی بهت بده با اینفسقلیهای پر انرژی که باید کابوس خرابکاریشون رو ببینی و در حالت ام پی تری هم که بخوابی مدامم که بشور و بساب انشالله تنت سالم باشه و این گل دسته شاد و سالم و سرحال هی بریز و بپاش کنن و شما تمیز کاری


قربونت برم برام دعا کن حوصله ام بیشتر بشه گاهی اوقات مجبور میشم به داد و بیداد اصلا دوست ندارم ولی دست خودم نیست مرسی که همیشه با حوصله پستای ما رو می خونی عزیزم
مامان رهام
23 مرداد 92 14:18
خدا قوت چه روزهای پرمشغله ای و البته شیرین


Merci azizam
مامی کیارش و کیانا
23 مرداد 92 18:08
وای قربون این خرابکاریاشون برم خیلی آدم کفرش می گیره ولی قیافشون بعد از دعوا کلی دیدنی میشه خدا از بلا حفظشون کنه بوس بوس




آره واقعا دیدی چه پوستی می کنن از آدم ولی بعدش می خوای بچلونیشون......... پاینده باشید


مامان تارا
30 مرداد 92 0:08
ههههههههههه رستگاری در چند دقیقه؟
الهی عزیزکان لباساتون مبارکتون باشه معلومه خوش تیپ شدین بوووووووووووس
ههههههههههه ای تارای شیطون باقاشق هم بلده وروجک؟ خدا بیامرز طاهره خانم باچنگالش یادتونه همه درها رو باز میکرد؟
وای وای وای چقدر خرابکاری!!!!
دیگه تخم مرغ نمیخرین یا تخم مرغ شکستن از سرشون افتاد؟

آمین به دعای پایانی


عزیزم رستگاری در 120 دقیقه
لطف داری خانومی دختری ما کاربلده
تخم مرغها درون یخچال استتار می شوند ..قربونت
مامان نوژا جونی
3 شهریور 92 12:15
عزیزم به جشن تولد دختری دعوت شدید به وبلاگم سر بزنید