مادرانه
سلام به گلای گلخونم حال و احوال چطوره
ببخشید مدتیه ننوشتم باز نمی دونم چرا دست و دلم نمی رفت به نوشتن تنبلیم می اومد
یه دلیلشم شاید وبگردیه آدم می خواد همش قصه بقیه رو بخونه از خونه زندگی خودش می مونه
(وبگردی مثل تخمه شکستن شده عادت بد بده کاریش هم نمیشه کرد ببم جان)
بعلاوه کارای اداره که هر وقت اراده کنی به نوشتن خاطرات برای یه کاری احضار میشی تو خونه هم که اصلا و ابدا نمیشه فکرشو کرد چه برسه به اجراش
در نتیجه خاطرات جوجه های ما می مونه
اول بگم که امروز روز زن و روز مادره این روز بزرگ رو به همه مادران و زنان سرزمینم تبریک میگم بخصوص مامان گلم و تمام دوستای وبلاگی امیدوارم که وجود عزیزشون همیشه سلامت باشه
تا یادم نرفته پیشاپیش روز معلم رو به همه معلمان و اساتید بزرگ ایران زمین تبریک میگم بویژه مامان گلم و دوستای عزیزم
دوستای عزیزم منو ببخشن که تک تک نرفتم به وبلاگاشون سربزنم امیدوارم خدای بزرگ به خودشون و خانواده های عزیزشون سلامتی و طول عمر بده
و آنچه که در این ده روز گذشت چند باری پارک رفتن بوده مهمونی نرفتیم اصلا چند باری خرید رفتن بوده اونم برای من که اولین بار با جوجه هام رفتیم خرید و خیلی هم خوش گذشت خدائیش صبر و تحمل مغازه دار ها هم گفتنیه
بعدش هم که باباجون تشریف آوردن از سفر و دو سه روزی در مصاحبت ایشون بودیم خیلی خوش گذشت البته بیشتر به فسقلی ها که مدام تو سر و کول بابا جون بودن خدا به همه پدر ومادرا عمر با عزت بده که بزرگ شدن نوه هاشون رو ببینن
و البته مهم تر اینکه بالاخره تصمیم گرفتیم یه تکونی به خودمون بدیم و تشریف ببریم کلاس ورزش هم برای تقویت روحیه هم مزایای جسمانی لاغری چون بنده حقیر دارم تبدیل میشم به خمره یعنی خیلی وقته که اینجور شدم زدم به در بی خیالی
من و خاله نیکی میریم دو جلسه هم گذشته جلسه اول به اتفاق بچه ها رفتم که سه تائی سالن رو به هم ریختن و چون فضولای خودمو می شناسم جلسه دوم نبردمشون که حداقل چیزی یاد بگیرم
و این بار تایم ورزش تقریبا در آرامش سپری شد
حال خودم بد نیست جز اینکه خسته ام اونم به مقدار زیاد دلم می خواد بخوابم کمی دلم می خواد کتاب بخونم دلم می خواد برم پیاده روی دلم می خواد چشمامو ببندم بعد که باز می کنم تو یه کلبه وسط جنگل باشم البته با اینترنت بشدت هوای شمال زده به کله ام البته تعریفای بابام هم بی تأثیر نبوده کلی با خواهراش طبیعت گردی کرده هی میگه دل ما هم کلی می سوزد
تازه دلم می خواد خیلی جاها برم هیییییییییییییییییییییییییی چقدر دلم چیز میز می خواد تازه دلم می خواد لاغر هم بشم
بچه های نازنینم عاشق شیرین زبونی هاشون هستم وقتی تارا حرف می زنه بهش نگاه می کنم میگم این جوجه کی شد اینقدر که مثل بلبل برام حرف بزنه قربونش برم باربد گلم که وقتی تعریف می کنه از ماشین سواری درسته می خوام قورتش بدم
چند روز پیش تارا صدام می کنه دخترم عسل من بیا پیش من
وقتی صدام می زنه اول میگه مامان اگه جواب ندم چند بار تکرار می کنه بعد میگه مامان انیسه ... انیسه .. انیس دلم غنج می زنه همه قندای عالم تو دلم آب میشه خدایا شکرت یعنی این من که این روزا رو می بینم
یکی از علاقمندی بچه ها تلبد گرفتنه یعنی هی شمع روشن کنی فوتش کنن بانیش هم مامان جونه که به همه سازی که بچه ها می زنن می رقصه
چند روز پیش هنوز اداره بودم بچه ها با خودشون تولد بازی کردن تارا هی مکعب ها و لگو ها رو چیده رو هم وسط کار هم به داداشش گفته صبر کن باربد ... وقتی ساختنش انداختنش و دست زدن هورا کشیدن
قربونشون برم من خدا رو شکر سرماخوردگیشون برطرف شده غذا خوردنشون هم چشم نزنم بهتر شده
دعوا ها و کتک کاری ها البته سرجاشه ما هم خندمون می گیره وسط دعوای تام و جری
هر چی که باشه میگن مال منه مال خودمه هیچ رقمه کوتاه نمیان حتی سر بطری خالی نوشابه دعواشونه خدایاااااااا
دیشب باربد تارا رو گاز گرفت و سریع در رفت تارا رفت طرفش جلوشو گرفتم میگه مامان بدویم بزنمش میگم نه مامانی اشتباه کرده میگه مامان گازم گرفته قربونش برم البته ولش که کردم تند رفت سروقت داداشه تا تلافی کنه لذت بچگی و خواهر برادری به همین دعواهاست من و خواهرم هنوزم که هنوزه کل کل هایی داریم با هم ......
نتیجه اخلاقی : دعوای بی خطر اکشال نداره حسن !!!!!!!!!!!!!!!
عاشق بپر بپر هستن اونم روی تخت بیچاره ما تارا البته حرفه ایه و تمرین جدیدش پریدن از روی پله هاست تازه به منم میگه مامان نفتونم ( نیفتم )باربد هم بالاخره کم کمک داره بپر بپر می کنه البته روی تخت نه جای دیگه
این روزا نمی دونم چرا اینقدر زود می گذره برای من اینجوره یا بقیه هم این حسو دارن ؟
باربد این روزا به شکل وحشتناکی بهانه گیره دنبال همه گریه زاری ناجور راه می اندازه دو سه روز پیش تو خیابون که می خواستیم از خاله نیکی و آرشیدا جداشیم اونقد گریه کرده که طفلی ها تا خونمون اومدن بعد که رفتن نیم ساعت تو حیاط جیغ زده بعد نیم ساعت تو حموم گریه کرده گاهی اوقات مستأصل میشم و ممکنه شیطون گولم بزنه بخوام کار اشتباهی بکنم ولی خب وقتی حسابی اعصابمون رو ریخت به هم میاد تو بغلم انگشتشو می مکه بعدش لالا من می مونم با سری که هنوز صدای جیغ باربد توش اکو داره این مدت کلی سردرد داشتم روزهای متوالی که خوب نشده و وفقط شدت سردرد کم و زیاد شده
عادتای خوبی هم دارن وقتی از بیرون میایم کفشاشون رو در میارن یزارن تو جاکفشی وقتی چیزی خوردن ظرف غذا یا باقیمونده خوراکی یا لیوان خالی رو می زارن تو ظرفشویی قربونشون برم بعضی وقتا هم کمکم می کنن می برمش دستشویی که به لطف پروردگار همیشه با هم میرن یعنی نشد یکیشون بگه ج . ی .ش اون یکی احساس نیاز نکنه تو دستشویی ازم می پرسن مامان سیست ( خیست ) کنیم منم میگن نه اونا هم میگن باشه و شیلنگ آبو می گیرن طرفم
بعضی وقتا هم که خونه رو حسابی مرتب کردم جارو کشیدم و همه چی سرجاشه هوس بیستوت ( بیسکوییت ) می کنن و همه جا رو پر می کنن پودر بیسکویت بعد میرن سبد اسباب بازی ها رو چپه می کنن منم اصلا به روی مبارکم نمیارم خوب که همه جا نامرتب شد آروم میرن یه گوشه بازی می کنن انگار آشفتگی براشون آرامش میاره
با همه این حرفا فکر نمی کنم هیچی به قدر مادرانگی شیرین و لذت بخش باشه
دوستتون دارم نفسای زندگی من