فروردین نامه
سلام به هلو های خوش آب و رنگ و خوشمزه خودم
امیدوارم حال و احوالتون خوب خوب باشه سرحال باشید و از گذران تمام لحظه هاتون لذت ببرید آرزوی ما برای شما خوشبختی و عاقبت بخیری شماست و امیدوارم خدای بزرگ و مهربون همیشه حافظ و نگهدارتون باشه گلای نازم
جونم براتون بگه حدود 20 روزه که روزانه هاتون رو ننوشتم بزارید به حساب خستگی و بی حوصلگی که این روز ها به شدت باهاش درگیرم تو خونه که نمی تونم چیزی بنویسم زودتر از من میشینید اگه هم لپتاپو روشن کنم باید براتون سی دی بزارم
تو اداره هم یا درگیر کارم و گزارش نویسی به وبلاگ دوستان هم سر می زنم دیگه وقتی نمی مونه برای نوشتن
اما الان که ساعت 7 روز جمعه 30 فروردین ماه هست سه تائیتون تو خواب ناز هستید منم اومدم که کمی براتون بنویسم
از 12 فروردین شروع می کنم که بعد از ظهرش رفتیم مزار یعقوب لیث صفاری حیف که دیگه تاریک شده بود با اینکه نزدیک اینجاست ولی من نرفته بودم تا الان کمی اونجا بدو بدو کردید شب هم به اتفاق عمه های من رفتیم رستوران سنتی و اونقدر فضولی و شیطونی کردید که صدبار صدای منو بابا رو در آوردین و به عبارتی کلا پشیمونمون کردین و بلایی سر خودتون و لباساتون آوردین که به محض اومدن به خونه فرستادمتون حمام
روز 13 هم به خاطر سردرد و گردن درد شدیدی که داشتم خونه بودیم و هیچ جا نرفتیم
روز 14 بابایی رفت اهواز من و شما هم رفتیم خونه مامان جون
روز 15 هم مامان جون اینا و عمه برای ناهار خونمون بودن تا 10 شب موندن
روز 16 هم ناهار رفتیم خونه مامان جون بعد از ظهر عمه و شوهر عمه جان و باباجون رفتند اهواز که بعدش بروند تهران و شمال و در حال حاضر بابا جون شمال تشریف داره پیش اون یکی عمه و اونقده بهش خوش گذشته که فعلا نمی خواد بیاد
این از تعطیلات ما که با یکی دو بار بیرون رفتن و مهمونی و البته سرکار رفتن گذشت تعطیلات کشداری بود و به نظر من خیلی معمولی بود
دائی بابا ایمان و خانمش هم از آلمان اومدن تو این مدت کلی با دیدن شما وروجکا ذوق زده شدن بخصوص خانمش که من برای اولین بار دیدمشون بسیار خانم مهربونی هستند و عاشق بچه ها فارسی رو تقریبا خوب صحبت می کردن و تمام این سالها به خاطر نوه هاشون نیومدن سفر امسالشون هم سه هفته بیشتر نبود به خاطر دلتنگی و دوره از نوه هاش
چند باری دیدیمشون باز هم محبت کردن و براتون لباس آوردن یه شب هم شام مهمون یکی از اقوام باغ بودیم شما که مدام در حال شیطونی و بدو بدو بودید تنها کسی که کمکم کرد و تا بلند میشدید دنبالتون راه می رفت زن دائی مهربون بود خیلی دوستش دارم امیدوارم همیشه سالم و سلامت باشه
روز 17 هم رفتیم اداره این ساعتای طولانی کار دیگه واقعا اذیت می کنه نمی دونم کی ساعت کار تابستونه رو اجرا می کنن کلا نظم زندگی از دستمون رفته
روز 20 ام ( سه شنبه ساعت 2 شب ) بابا ایمان به خاطر یک سفر کاری رفت اصفهان نشد که همراهش بریم تا جمعه سفرش طول کشید ما هم که خونه بودیم و مامان جون شبا می اومد اینجا
یکی دو بار هم خاله نیکی و آرشیدا اومدن و کلی فضولی کردین روز پنجشنبه 22 هم خاله نیکی و آرشیدا برای ناهار اومدن بعد ناهار چون خیال خواب نداشتید به قصد خوشگلاسیون رفتیم و قرار شد نوبتی مراقبتون باشیم خلاصه بگم پوستمون رو کندین به تمام اتاق ها و پرسنل اونجا سر زدید برای خودتون از تو یخچال آبمیوه برداشتین و بازی کردین
دو پسربچه که حدودا 5 ساله و فرزند دو تا از پرسنل بودن با هم مشغول بازی بودن که تارا رفت پیششون بعد چند دقیقه دیدم تارا می دوه اونا هم دنبالشن اومدن پیش من میگن خاله این وسیله ما رو از دخترت بگیر نگاشون کردم و از دست تارا گرفتمش بهشون گفتم خدائی خجالت نمی کشید نصفتونه از پسش بر نمیاید......
دو ساعتی کارمون طول کشید و پیاده برگشتیم خونه چون قرار بود مامان جون بیاد دنبالم و باهم بریم مبارک باد یکی از اقوام که کلی از ازدواجش گذشته تا رسیدم خونه باربد اونقدر دنبال خاله نیکی گریه کرده که نگو اعصابم رو بهم ریخته به زور بردمشون حمام و تا آوردم بیرون و لباساشون رو عوض کردم خوابیدن تو خواب بغلشون کردم بردمشون اونجا هم یه ذره خوابیدن و بعدش بیدار شدن و شروع کردن به خرابکاری دیگه کلا آروم ننشستند اونقدر خرابکاری کردن که دیگه از کوره در رفتم ولی خب بچه های من بیدی نیستند که با این بادا بلرزن
اومدم هدیه عروس خانمو بدم دیدم ای دل غافل نه پاکت تو کیفمه نه کیف پولم نمی دونستم کجاس نگران مدارکم بودم که تو کیف پولمه با کمال شرمندگی از اون همه خرابکاری بچه ها از مامانم پول تاکسی گرفتم و سریع اومدم خونه خدا رو شکر کیف و پاکت روی کانتر جا مونده بود لباس بچه ها رو عوض کردم و خوابوندمشون تارا سریع خوابید ولی باربد گفت پیشم بخواب
دراز کشیدن همانا و رفتن همانا که با صدای شدید در از خواب پریدم ساعتو دیدم 20 دقیقه هم نشده بود درو باز کردم مامانم و خواهرم بودن که با نگرانی پشت در ایستاده بودن گفتن کلی آیفون زدیم به خونه و گوشیت زنگ زدیم ولی جواب ندادی نگران شدیم همسایه درو برامون باز کرده اومدیم در واحدو زدیم بازهم خبری نشده ازتون صدای تی وی هم اومده ما نصف عمر شدیم
من که هیچی متوجه نشدم از این همه صدای زنگ در و تلفن واقعا بیهوش شده بودم انگار
روز جمعه هم نزدیک ظهر بابا ایمان رسید و وروجکا کلی ذوق زده شدن سوغاتی هاشون هم لباس و اسباب بازی بود برای من هم بابایی زحمت کشیدن مانتو خریدن و البته گز
روز شنبه عصر بچه ها رو بردم رنگین کمان خاله نیکی و آرشیدا هم اومدن کلی بازی کردین و من برای اولین بار دیگه همش سرپا نبودم و نشستم و به بازی شما نگاه کردم خدایا این شور و شوق و شادمانی کودکانه رو از بچه ها نگیر
شب هم پیتزا خوردیم و تا نصفه شب هم مهمون داشتیم
روز یکشنبه هم ناهار خونه مامان جون بودیم بعد از ظهر تارا برای سومین بار تو یه هفته تب کرد سری اول که بردیمش دکتر دوشنبه شب قبل از سفر بابا دکتر گفت سرما خورده است فرداش دوباره تب و لرز کرد و خوب شد تا روز یکشنبه که نگرانشم شدم حسابی شب هم باغ رفتیم و تارا از جاش جم نخورد
دوشنبه عصر هر دوشون رو بردیم دکتر تشخیصش سرماخوردگی بود و گفت نگران نشم
البته وزنشون نسبت به دفعه پیش کمتر بود دکتر گفت حتما تو زمستون لباساشون بیشتر بوده ترازوی ایستاده هم وزن دقیق تری نشون میده ولی خب واقعیت اینه که مدتیه غذا خوردن بچه ها حسابی افتضاح شده میشه گفت تقریبا هیچی نمی خورن قبلا مثلا هر نفر یه نیمروی کامل می خورد الان یه نیمرو رو دوتائی کامل نمی خورن و بسییییییییار نگرانم بعضی روزا فقط شیر می خورن اگه بهشون ندم گریه زاری راه می اندازن
دکتر براشون شربت تقویتی نوشت تو این دو سه روز که تغییر نکردن و دختر باربی من ظریفتر شده
دیروز دیگه گریه ام گرفت از دست غذا نخوردنشون همش در حال جنب و جوش و شیطنت هستند صبح تا شب هم اگه فقط بستنی و دنت بخورن عین خیالشون نیست البته خوردن و کثیف کاری ولی غذا نه حالا باربد کمی بهتره ولی تارا نه به همین خاطر این روزها زیاد حال و احوال خوبی ندارم البته خودم هم سرما خوردگی دارم و گلودرد و مشغول خوددرمانی می باشم
روز چهارشنبه هم برای سمیناری تا بعدازظهر دانشگاه بودیم پنجشنبه هم کاملا خونه بودیم و شب مامان جون و خاله جون اومدن اینجا شب هم رفتیم دور دور
این روزها هر کی میاد خونمون باربد بشدت دنبالش گریه می کنه و می خواد باهاش بره مثلا خاله نیکی وقتی میاد کلی بعدش گریه می کنه و خودشو به در و دیوار می زنه دیشب هم داشت این اداها رو در می آورد که ما هم رفتیم بیرون ناقلا نمی خواست بیاد تو ماشین خودمون دست خاله اشو محکم گرفته بود وقتی اونا رفتن کلی گریه کرده گریه که میگم گوشا و چشماش بسته ان و دهنش باز و در حال جیغ و فریاد .........
نمی دونم بچه ها خیلی فضول شدن یا من بی حوصله ام همیشه تمام خونه به هم ریخته اس محتویات کابینت ها تو سالن هستند و تقریبا 4 روزه که بچه ها طرف اسباب بازی هاشون نرفتن غیر از دو سه وسیله محبوب همش با سبد و قابلمه بازی می کنند
غیر از اون تارا خیلی سربسر باربد میزاره اکثر اوقات در حال دعوا هستن و کاملا مستأصل شدم نمی دونم بخندم بهشون یا جداشون کنم
چندباری هم تارا تنبیه شده ولی خب ذاتش عوض نمیشه همچنان در حال شیطونی و به راحتی از لوله گاز میره بالا
دیگه هر دوشون راحت از کانتر می کشن بالا و میشینن روی اوپن تا به خودم بیام یه شیطنت جدید می کنن
شیرین زبونی همچنان ادامه داره دیروز تارا میگه بابا میره سرکار پول دربیاره لباس نو بخریم شیر و دنت بخریم
باربد هم حرف زدنش بهتره و از جملات بیشتر و کلمات واضح تری استفاده می کنه دیروز کلی تارا شیطونی کرده بهش گفتم دیگه باهات کاری ندارم تا ریخت و پاش می کنی بعد چند دقیقه اومده ماچمالیم کرده منم مثلا بی توجه میگه مامان بوست کردم ( الهی فدات بشم دخمر ناز و شیطونم )
تا میرم مثلا تو حمام میگه مامان رفتی آب بازی کردی میگم نه حمامو شستم لباسم خیس شده این ترفند جدیدمه که بتونم برم حمام بدون اینکه ببرمشون
باربد همچنان عاشق ماشین و آقا پلیسه هست توخیابون کلی ذوق می کنه برای ماشین پلیس تارا هم میگه بابا تند برو بگیرش ( ماشین پلیسه رو میگه هاااا)
دیگه آدرسا رو می دونن از جلوی درمانگاه که رد میشیم میگن میریم دکتر شربت آمپول
از خیابون شریعتی که رد میشم دوتایی میگن پیتزا عاشق پیتزا هستند البته بگم قبلا بشدت و الان کمتر بخصوص تو این یکی دو هفته که بد غذا شدن
تارا از همه خوراکی هایی که بهش میدیم به عروسکاش هم میده لب و دهن همه رنگی رنگی شده
هر روز بهم میگه مامان لباس بپوشیم با خاله نیکی و آرشیدا بریم نمن کمان ( رنگین کمان )
باربد هم مرتب سراغ خاله ک و آرشه دا رو می گیره بهش میگم می خوای بری خونشون پیش خاله ک بمونی میگه اوهوم کلشو تکون میده بیا بچه بزرگ کن واقعا که
عاشقتونم فرشته های زندگیم منو ببخشید به خاطر همه کوتاهی ها بد اخلاقی ها و بی حوصلگی ها