تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

آذر بارانی

1391/9/5 17:08
نویسنده : مامان انیس
518 بازدید
اشتراک گذاری

سلام سلام سلام حال و احوال مبارک چطوره شیطونا

نمی دونم الان که این خاطراتو می خونید چند سالتونه هنوز شیطونید یا نه ولی فکر کنم کلی بخندید به این همه شیرین کاری که شب و روز ما رو مشغول کرده نازنینای عزیزم

عرض خدمت شما امروز مصادف با روز عاشورا و شهادت امام حسین (ع ) و روز سوم تعطیلات هست و فردا صبح نخود نخود هر که رود خانه خود

این چند روزه هوا بارونی بوده و برای اولین بار با مفهوم باران از نزدیک آشناشدین

روزهامون مثل همیشه در شیطنت و شیرین زبونی و خرابکاری گذشته

پنجشنبه شب رفتیم خونه مامان جون عصرش دخترخاله هام که همگی از تهران اومده بودن رفته بودن اونجا ما هم قرار بود بریم که خواب بعد از ظهر شما تا ساعت 9 شب طول کشید و منم تو این فاصله مشغول گوشیم بودم که رمش غیر قابل دسترس شده بود و تمام اطلاعاتم رو منتقل کردم روی کامی ولی درست نشد که نشد تا آماده بشیم و بریم خونه مامان جون شد 10 مهموناشون رفته بودن شماه هم سرگرم بازی شدین پشتی ها رو بصورت الاکلنگ و سرسه در آوردین و اونقدر آتیش سوزوندین که باربد سر خورد و با کله رفت تو در هال بمیرم براش که پیشونیش مثل یه فندق اومد بالا داشتم می مردم کلی هم گریهع کرد ولی تا آرومش کردیم دوباره رفت پی بازی و انگار نه انگار آخر شب برگشتیم خونه

روز شنبه حدود  10-11 بیدار شدین حمام رفتین و نزدیک ظهر هم خاله نیکی با آش نذری خوشمزه اومد و ارشیدا موند پیشمون کلی با هم بازی کردین و خدا رو شکر این دفعه تارا خانم مراتب میزبانی رو به جا آورد و الحمدالله سربسر آرشیدا نگذاشت بدو بدو کردین کلی بازی هم کردین و یه خورده غذا خوردین تا خاله اومد دنبال آرشیدا و بردش شما هم عصر یه ذره خوابیدین غروب هم دخترخاله ام  اینا اومدن پیشمون دخترش هستی 7 ماهی ازتون بزرگتره ولی خب ریزه میزه است و هم هیکل شماها کلی با هم بازی کردین و البته هستی جان هم کمی قلدر تشریف داشتن و باز هم آرامش تارا مایه تعجب من بود ولی حالا که فکرش رو می کنم تارا کلا در ارتباط با بچه های همسنش خسیس بازی در نمیاره و اسباب بازیهاش رو اگه بردارن اعتراض نمی کنه قربونش برم من الهی

شب هم با وجودیکه اصرار کردیم برا شام بمونن چون جایی مهمون بودن بردیم برسونیمشون کمی چرخیدیم و بابا رفت که کمی خرید کنه که دیدم تارا میگه پیشی من اول چیزی ندیدم ولی خوب که دقت کردم دیدم یه بچه گربه خیلی کوچولو تو باغچه جلوی سوپر بود و تو تاریکی من ندیده بودمش اگه جلو بچه هارو نگرفته بودم پریده بودن پائین

برگشتیم خونه حدودای  12 همه جا رو تاریک کزردم که بخوابن که تارا گفت کتاب منم بهش گفتم الان وقتش نیست اگه بخوابی فردا که بیدلار شدی کنار بالشت یه کتاب جدید می بینی طفلی هم قبول کرد ولی خوب ذات شیطونش رو چه کنه شروع کرد روی تخت بپر بپر من که نگاش می کردم فکر می کردم چه جوری نشسته نشسته داره می پره بالا که یه دفعه افتاد از تخت پائین کلی هم گریه کرد بغلش کردم صورتش چیزیش نبود منم خیال راحت ولی گریه اش بند نیومد تا باباش بغلش کرد که دیدم تمام سر و روش خونیه لباس باباش و دست منم همینطور خدای من سر کوچولوش شکاف خورده بود و خونریزی داشت یخ گذاشتیم رو سرش آروم شد و دو تا وروجک شروع کردن با یخا بازی کردن و انگار نه انگار ملی قلب ما از جاش در اومد تو اون ساعت شب

بعد نیم ساعت هممون خوابیدیم فردا صبح بابا تارا رو برد حمام که خون موهاش رو بشوره ظاهرا فقط خراش بوده و از همون دیشب دیگه خونریزی نداشت و البته هنوز درد می کنه و من از خدای مهربون می خوام که خودش حافظ و نگهبان این بچه های شیطون باشه که خدای نکرده اتفاق ناگواری براشون نیفته

دیروز عصر مامانم و خواهرم اومدن اینجا بعدش رفتیم خونه خاله ام اونقدر بچه ها از پله بالا پائین رفتن که زدیم بیرون رفتیم خونه مامان جون بابا نوبت دندونپزشک داشت و رفت و بچه ها اونقدر شیطونی کردن که ساعت 8خوابیدن برای حلیم نذری هم دعوت داشتیم که دیگه نرفتیم بابا ایمان شب با دوستاش رفت تکیه منم خونه مامان جون بودم بچه ها 11 بیدار شدنو حدود 1 برگشتیم خونه

امروز خاله نیکی حدود ظهر اومد با نذری های خوشمزه امیدوارم نذرشون قبول باشه بچه ها هم حدود 10 بیدار شدن بازی کردن و شیطونی

تو اتاق بودم که تارا اومد سرکی کشید و رفت و دیگه نیومد شک کردم به این همه سکوت جفتشون بله رفتم دیدم تمام لباساشون ریخته رو زمین و مشغول پرو می باشند دغواشون کردم و در اتاقو قفل کردم دوباره برگشتم که دیدم همسر صدام می کنه میگه بیا ببین رفتم می بینم تارا خانم پوشکشو در آورده کارشو انجام داده موکتو برگردونده رو هنرنمای هاش نمی دونستم داد بزنم یا گریه کنم

همونطور که داشتیم با شامپو تمیز کاری می کردیم گفتم خوب شد فقط فکرشو کردم همسر میگه چی گفتم صبح داشتم فکر می کردم که دو روزه روفرشی ها رو جمع کردم خدا رو شکر کثیف کاری نکردن که در کوتاهترین زمان ممکن به جواب رسیدم و فعلا فعلا روفرشی ها سر جاشون می مونن

الان هم هر دو شون خوابیدن یه ذره کارامو کردم اگه همسر بزاره من این پستو تموم کنم چقدر خوب میشه حسودی که شاخ و دم نداره والله

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (13)

مامانی گیلدا
5 آذر 91 17:43
عزیزم ان شالله خدا حفظشون کنه.ترو خدا مواظبشون باش.وای می دونم از دست خرابکاریهاشون چی می کشی.چون خودم یکی شو تو خونه دارم


مرسی گلم امیدوارم خدا همه شیطون بلاهای نازنین رو در کنف عنایت خودش قرار بده
مامان محمد و طهورا
5 آذر 91 23:36
عزاداریتون قبول.بمیرم.خسته ات کردن.این مطالب رو که می خوندم لذت می بردم و احساس می کردم چقدر شیرین هستن.اما می دو نم واسه خودت خستگی آوره.خدا قوت


ممنون عزیزم همچنین برای شما
مامانی درسا
6 آذر 91 2:02
الهی بگردم ..... دوباره افتادی عزیزم .... اشکالی نداره بزرگ که شدی یادت میره ...... وای الان هم چه بارونی اومد هوا حسابی تمیز شده ...... وای وای تارا گلم این کار آخریه چی بود کردی عزیزم ........... مامان بازم میگم خدا قوت انشاالله همیشه سالم باشی ......راستی بفرما خصوصی


ممنون عزیزم از لطفی که همیشه به ما داری روزهاتون همیشه سبز و خرم
مامان خورشيد
6 آذر 91 7:51
آخي چقدر براي تارا و البته باربد ناراحت شدم. خيلي مراقبت ازشون توي اين سن سخته. خورشيد با اينكه بچه آرومي بود باز هم از اين اتفاقات چند بار براش افتاد و كلي اعصابمون رو خورد كرد و لي چاره ايي نيست بايد مراقب بود تا اين سن حساسشون بگذره.
نذري ها هم نوش جونتون.


مرسی عزیزم قربون محبتت امیدوارم همیشه سلامت باشید
مامان آرشیدا قند عسل
6 آذر 91 12:46
امیدوارم که خدا حافظ و نگهدارتون باشه از بلاها در امان باشید میبوسمتون شیطون بلاها


مرسیییییییییییی خاله گل ما هم می بوچیمت
مامان خورشيد
6 آذر 91 14:33
اوه راستي يادم رفت بگم كه عزيزم با اينهمه مشغله اي كه شما دارين اصلا انتظاري نيست كه لطف كنيد و براي من تو وب خورشيد پيام بذاريد. من اگه اينجا رو مي خونم و پيام مي ذارم بخاطر دل خودمه كه دوست دارم بخونمتون و از احوال عزيزترين ها با خبر بشم. درهر حال راضي به زحمتتون اصلا نيستم. باز هم ممنون.


نه عزیزم این چه حرفیه من خودم هر روز وبتون رو می خونم چون عاشق لحظه هایی هستم که می نویسی ممنون از لطف و محبتت
نرگس مامان طاها و تارا
7 آذر 91 11:55
عزيزم تاراااااااااااا بلا.
هميشه شاد باشيد انيس جون.
بابت راي هم بي نهايت سپاسگزارم خاله جوني


قربونت برم من خواهش می کنم امیدوارم برنده بشن
مامان شینا
7 آذر 91 17:21
خدا رو شکر چیزیش نشده ای دختر گل قربونتون بشم اینقد شیطون شدین
مامان شینا
7 آذر 91 17:21
خدا رو شکر چیزیش نشده این دختر گل
قربونتون بشم اینقد شیطون شدین


مرسی خاله جونی
مامان باران و بارین
7 آذر 91 17:31
سلام عزیزم...واااااااااای واقعا خسته نباشی...ولی این روزا هم میگذره و بزرگ میشن...ایشالا همیشه سالم و سرحال باشن


قربونت برم مهربون
مامان تارا
7 آذر 91 21:27
سلام وای وای بلا به دور تاراجونم ایشالا که خدا همه بالاها رو از شماها دور کنه عزیزم/
واقعا خدا بهت صبر بده مامانی /خیلی سخته سروکله زدن با بچه ها به خصوص اگه دوتا باشن


ممنون عزیزم لطف کردی آمین به خاطر دعای قشنگت
ندا مامان پارسا و آریسا
8 آذر 91 14:19
وای مردم از خنده ، ای جونم که اینقدر شیرینین شما . خدا حفظتون کنه شیطونااااااا انیسه جان من یک همکلاسی همنام شما داشتم . شما اصفهان زندگی نمیکنید ؟؟؟؟ دبیرستان 22بهمن نبودی ؟؟؟


قربون لطفت عزیزم مرسی نه من خوزستانم ولی جالبه یه همنام که همکلاس شما بوده
سمی مامان امیرین
8 آذر 91 15:33
مامانی بزرگ بشن دیگه واسه خودشون یه خانم و آقایی میشن و خستگیهای اینروزا رو از تنتون در میارن.


ممنونم مامان شازده پسرا لطف کردی