بیست و دو ماهگی
سلاممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممممم به دردونه های خوشملم خوبین ناقلا ها مبارکه 22 ماهگی امیدوارم همیشه سالم و شاد باشید و بلا از وجود نازنینتون دور باشه
دو سه روزه می خوام بیام براتون بنویسم نمی زارین دیگه آخه این مامانی چقدر باید ریخت و پاش جمع کنه یه ذره به فکرش باشید
باورکنید الان انقدر تو مغزم مطلب هست که نمی دونم از کجا شروع کنم و ترتیبش چی بوده ولی خب یه تعدادیش رو می نویسم برای آتیشپاره های خودم
اولیش اینکه تو هفته گذشته دو روزی نی نی وبلاگ بدلیل ارتقاء سیستم غیر فعال بود و دل من کلی تنگیده بود برای دوستان خوبم
بعدش اینکه دختر خاله ا از تهران اومده بود وبدلیل همسایگی با خاله محترم و لزوم صله رحم یه روز عصر رفتیم خدومتشون که انقدر با بچه هاش شیطونی کردین اونم تو خونه خالم که شوهرش به پادگان داری معروفه البته جفتتون رو خیلی دوست داره و لی دلیل نمیشه سوء استفاده کنیم هاااااااا نیلو و یاسی خواستن بهتون اسکوتر یاد بدن که باربد عین سه چرخه می نشست روش تارا هم دو تا پاش رو باهم بالا می گذاشت خلاصه زیر بار آموزش نرفتین که نرفتین اونقدر هم از پله بالا پائین رفتین که تارا افتاد از دو سه پله و خدا رحم کرد
بعدش پیاده برگشتیم و البته پوستمو کندین با بغل بغل طوری که هر دو تون رو تو کوچه بغل کردم
روز چهار شنبه خاله جون خونمون بود و من عصری یه ساعت بیرون کار داتشتم وقتی برگشتم می بینم کشوی لباس کوچیکا پخش زمینه و تارا خانم لباس پارسالش رو پوشیده و خوابیده
این سرگرمی جدید خانم گل منه که هر چند دقیقه یکبار لباسشو عوض می کنه و دیگه داره متبحر میشه و تقریبا بدون کمک لباس می پوشه
غروب داشتم تو آشپزخونه کار می کردم که دیدم صداتون نمیاد اومدم دیدم در واحد باز مونده درو باز کردین و رفتین بیرون با عجله چادر پوشیدم پریدم تو حیاط بله داشتین تشریف می بردین بیرون و در حیاط هم باز بود البته خدا رحم کرد که زود متوجه شدم و برتون گردوندم حالا همش دارم فکرذ می کنم اگه خدا نکرده رفته بودین تو کوچه اگه افتاده بودین تو جوب اگه یکی دزدیده بودتون من چه خاکی به سر می کردم و باز هم خدا رو شکر می کنم که اتفاق بدی نیفتاد
روز پنجشنبه برا ناهار رفتیم خونه مامان جون تا شب اونجا بودیم دختر خاله ام اومد باز هم کلی بازی کردین آخر شب که خواستیم بریم خونمون من در هال نشستم تا کفش باربدو پاش کنم بابا ایمان هم دئاشت می رفت وسایلو بزاره تو ماشین و تارا هم دنبالش که توجه تارا به نردبوم جلب شد و عادتا رفت ازش بالا که یه دفعه افتاد نردبوم هم افتاد من جیغ بلندی کشیدم ولی خدا شکر تارا از بین پله هاش بیرون اومد و در حالی که بشدت ترسیده بود اومد تو بغلم و مثلا برام تعریف می کرد چه اتفاقی افتاده و مدام می گفت من بالا بالا ....
بابا م اومده میگه اگه یه بار دیگه اینطور جیغ بزنی من سکته می کنم همسری هم میگه این چه طرز رفتاره خلاصه ما محکوم شدیم به جرم شکستن دیوار صوتی
روز جمعه تا حدود 10 خوابیدم شماهم تا 11 بعد صبحونه و حمام کمی بازی کردین و خوابیدین بعد بیدار شدن نمی دونم چرا جفتتون از پوشک بستن فراری شدین یعنی من می بستمتون خودتون باز می کردین دیدیم فایده نداره پوشک تحریم شد و شما تا خود شب تا تونستین آبپاشی کردین و من تا تونستم تمیز کردم دیگه ساعت 9 اونقدر کمردرد داشتم که به زور پوشکتون کردم
شب هم رفتیم بیرون که برای تارا لباس بگیریم چون آخر ماه عروسی داریم که لباسی که خوشمون اومد اندازه اش نداشت و خرید نفرمودیم
تا آخر شب هم مشغول نوک زدن بودم و البته مثل تمام شبهای گذشته ساعت 3 خوابیدم
دوستتون دارم هوارتااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا