گردش یک روز شیرین
سلام جینگیلی ها حالتون چطوره مماغتون چاقه خوش می گذره انشالا
جونم براتون بگه مشکل وبلاگ برطرف شد با تشکر از مدیریت محترم و دوستان عزیزی که به فکرمون بودن
چند روز گذشته رو حسابی سرگرم بودیم نفهمیدیم چه جوری گذشته به همین دلیل نرسیدم مطلبی بنویسم البته مرتب به همه دوستان سر زدم و کم و بیش از همشون خبر دارم.
جونم برای گلام بگه هفته پیش یه روز با خاله نیکی و آرشیدا رفتیم رنگین کمون بعدش رفتیم پیتزا خورون که خاله جون زحمت کشیده و خیلی قشنگ ماجرای اونشب رو نوشته دیگه نگم که چی گذشته ولی حسابی خوش گذشت بهمون تا نصفه شب هم شما سه وروجک در حال دویدن بودین و کلی خسته شدین البته تا حدود 2 شب هم بیدار بودین
فردا بعد از ظهر اول رفتیم خرید بعد رفتیم پارک خانواده با وسایل بادی اونجا کلی بازی کردین اولش باربد افتاد و گریه کرد و چند دقیقه اومد تو بغلم ولی بعد یواش یواش ترسش ریخت و شروع کرد به بپر بپر تارا هم رفت از سرسره بلندی که شاید بچه های 8 سال به بالا ازش استفاده می کنن بالا و سر خورد اومد پائین چند بار این کارو انجام داد خیلی خوشش اومد جالبه بقیه بچه های بزرگتر هم نمی رفتن سراغ سرسره بلنده
تا سری آخر که داشتیم می رفتیم خانم خانما رفت بالا و نیومد پائین هر چی اصرارش کردم تطمیعش کردم تلاش کردم گول بمالم سرشو فایده نداشت که نداشت به ناچار مسئول مربوطه رفت بالا و تا رسید به تارا خودشو سر داد پائین قربون دخمری شیطونم برم من منم تندی بغلش کردم که دوباره در نره خیلی بهمون خوش گذشت آرشیدا هم کلی بازی کرد و کلا سه قلو های ما خیلی دوست داشتنی اند. جالب اینجاست هر جا وارد میشیم تو نگاه اول میگن اینا سه قلو ان بعد که میگیم نه 1 قل و 2 قل هستن میگن آهاان باربد و آرشیدا رو نشون میدن میگن اینا دوقلو ان
خلاصه این سه وروجک به هم شبیهند. من میگ از بس تو دوره بارداریمون من و خاله به هم نگاه کردیم بچه هامون شباهت پیدا کردن بهم
امیدوارم خدا این سه ورورجک شیطون رو همیشه سالم و سرحال و شاد و خوشحال نگهداره عاقبت بخیر بشن و موفق که این بزرگترین آرزوی ماست
الان که دارم روزانه هامون رو می نویسم هر چی فکر می کنم یادم نمیاد این وقایع مربوط به کدوم روز هفته پیشه ولی ترتیبشو درست می نویسم
روز پنجشنبه صبح هم با مامان جون و خاله جون رفتیم سراغ مهد کودکا و با مدیر دو تاشون صحبت کردم هر دوشون می گفتن بچه زیر دو سال قبول نمی کنیم حالا بیارشون ببینیم چی میشه اونم هفته دوم مهر که شلوغی اول سال رو پشت سر گذاشته باشن
منم بعد مقایسه دوتا مهد دومی که نزدیک خونه مامان جون هستش رو انتخاب کردم البته داخلش هم جدیدتر و مرتب تر هست و همزمان با شیطونکای من یه بچه یه سال و نیمه هم با مامیش اومد برای ثبت نام و کلاستون فعلا 3 نفره شما هم اونقدر فضولی کردین که حد و حساب نداره همه جا رو بازدید کردین و ظاهرا خوشتنون اومد چون وقت رفتن کلی گریه کردین
از مدیر مهد پرسیدم نظرتون راجع به تارا و باربد چیه گفت تا از در اومدن پیش خودم گفتم اینا دو تا وروجکن خلاصه صحبت های اولیه بد نبود تا ببینیم چی میشه بچه ها اذیت میشن یا نه یه سری مدارک اولیه هم می خوان که موقع ثبت نام قطعی باید تحویل بدیم مثل کپی شناسنامه و عکس و آزمایش پزشکی و ... اینا رو که بابایی گفتم گفت آخه این فسقلی ها عکس برا چیشونه و کلی خندش گرفت نمی دونم چرا
روز جمعه هم با خانواده خاله نیکی رفتیم رودخونه که البته حواشی فراوان داشت تا تونستیم یه جای نسبتا مناسب پیدا کنیم کمی هم قایق سواری کردیم تا به ساحل روبرو رفتیم کلی آب بازی کردین غذا زیاد نخوردین متأسفانه اونروز صبحونه رو ساعت 12 ظهر میل فرمودیم و جای همگی دوستان سبز خیلی خوش گذشت ناهار هم اونجا آماده کردیم و خیلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی چسبید باربد موقع ناهار خوابید و تمام انرژی ما به طرف تارا و آرشیدا معطوف شد البته آرشیدا طفلی آرومتره اما تارا تا تونست خرابکاری کرد و شیطونی و اونقدر با دستش غذا ها رو قاطی کرد و تا تونست انرژیشو تخلیه کرد
ولی نکته اینجاست که نمی دونم چرا هیچ کدوم عکس نگرفتیم حتی موبایلمون رو هم دستمون نبود و متأسفانه از اونروز خوب یادگار مصوری در دست نمی باشد.
ساعت 5 هم برگشتیم تارا تو ماشین خوابش برد وقتی رسیدیم خونه باربدو بردم حمام تارا هچنان خواب تا حدود 7 که بیدار شد باباش بردش حمام وقتی اومد دوباره شیر خورد نزدیکای 8 خوابید تااااااااااااااااااااااااااااا 8:30 فردا کلا شاهکار زد دخمرمون یعنی اینقدر خسته بوده باربد هم البته دو سه باری خوابید و بیدار شد تا نصفه شب خدا رو شکر خیلی بهون خوش گذشت امیدوارم این گردش ها ادامه دار باشه
دیروز ظهر هم که رفتم خونه با بچه ها مامانو بردم رسوندم هر دوشون رو صندلی جلو دعواشون شد که با پادرمیانی مامان جون دخمر گلم رفت عقب و باربد جلو چه کنم پسرم داره یواش یواش نشانه های قلدری بروز میده از خودش
اومدیم خونه بابا ایمان بازم دندون درد شدید داشت و عصر هم رفت دکتر
تارا انگار از آب بازی جمعه کمی سرما خورده بود و نق و نوق می کرد لباسشو عوض کردم شربت بهش دادم و کمی بعد خوابید آخر شب هم رفتیم بیرون تو برگشت تارا خوابید اما باربد اونقدر شیطونی کرده ماشالا که حد نداره بردم بخوابونمش پیشش دراز کشیدم انقدر پشتک وارو زده زیر پتو سر و پاشو جابجا کرده که خدا میدونه وقتی منو خوابوند رفته پیش باباش تماشای تی وی
صبح هم هر دوشون از تو اتاقشون اومدن بیرون پیش ما و چشامو باز کردم دیدم بصورت بعلاوه رو تخت خوابیدن
این روزا وقتی می خوایم بیرون باربد حتما منتظر من می مونه تا با هم از خونه خارج بشیم و تو ماشین هم حتما میاد رو پام میشینه وقتی تو خونه از تیررس نگاهشون خارج میشم باهم داد میزنن مامااااااااااان و من ته دلم غنج می زنه از اینهمه عشق که خدا منو لایقش دونست خدای خوبم مرسیییییییییی
مامان جون از تارا می پرسه تارا مامان انیس کجا رفته می گه ادا ( اداره )
دیروز مامان جون برا تارا یه چادر نماز گلدار کوچولو آورده بود وقتی سرش کرد می خواستم درسته بخورمش عکسش رو هم میزارم بزودی
یه مطلب دیگه اینه که باربد هم داره دفاع از حقوقش رو یاد میگیره و مقاومت بیشتری نشون میده در برابر قلدری تارا و اینطور اگه پیش بره جاشون عوض میشه ولی خب خیالم کم کم راحت شد که پسرکم هم زیاد اهل وادادن نیست تو این وانفسای زندگی
حرف زدنشون هم مثل قبله کلمات جدید من درآوردی زیاد می گن مثلا تارا به اسپری میگه شوشه نمی دونم چرا یا به زنجیر میگه هپ تو موقعیتهای مختلف ازش پرسیدم همین کلمات رو میگه
خدای بزرگ به همه کودکان معصوم و خانواده هاشون سلامتی شادمانی و عاقبت بخیری عطا کن