تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 3 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

قند و عسل ،شکر و نبات

1391/5/30 17:42
نویسنده : مامان انیس
857 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دردونه های بانمک من حال و احوال چطوره خوش می گذره

جونم براتون بگه تو هفته ای که گذشت مثل همیشه روزهای من و شما تو شیطنت و داد و بیداد و خرابکاری و ریخت و پاش گذشته نمی دونم این لباسای من چه هیزم تری بهتون فروختن که نمی زارین سرجاشون بمونن همش از تو کشو ها میریزینشون بیرون و البته تازگیها لباسامون رو تنتون می کنید از شال و روسری نگو که صبح وقتی چشممو باز می کنم تارا خانمو می بینم که با سه شال رنگارنگ دور سر و گردنش بالا سرمه

کابینت های آشپزخونه هم دست کمی از کشو های لباسا ندارن غیر از قاشق چنگال و کفگیر سراغ ادویه جات و حبوبات هم میرین و بنده حقیر سراپا تقصیر بسان مرغ در این خانه مشغول نوک زدنم  تا شاهکارهای شما رو ماستمالی بفرمایم

چند روز پیش یعنی دقیقا پنج شنبه شب داشتم با یکی از دوستام تلفنی صحبت می کردم که تارا خانم در حالیکه شلوار و پوشکشون رو گرفته بودن دستشون تشریف فرما شدن تو اتاق منم به ناچار تلفنو قطع کردم خانمو بردم دستشویی کارش رو انجام داد بعد هم در راستای پوشک گیرون دیگه پوشکش نکردم بعد مشغول جارو زدن و طی کشیدن شدم و خونه شد عینهو یه دسته گل که تارا گلم یه دفعه وسط سالن رو آبپاشی فرمودن منم دوباره لباسشو عوض کردم و زمینو هم تمیز کردم یه ربع بعد دیدم صدای این جوجه ها نمیاد می بینم تارا رفته تو آشپزخونه و قوطی پودر لیمو رو در آورده و سرتاپای خودش و آشپزخونه رو صفا داده دوباره به مراسم تمیز کاری مشغول شدیم ....دوستان شمارش بفرمایید تعداد تمیز کردنای متوالی رو..........

یه ساعت بعد باربدو بردم دستشویی آوردم بیرون میبینم تارا خانم دوباره رفته سراغ پودر لیمو آش همون آش و کاسه همون کاسه رفتم سراغش باربد خان فرار نمودن روی مبل و به خاطر گل روی من و مبل آبپاشی فرمودن اونجا رو .......................

تا اوضاع به شکل عادی برگشت بنده داشتم از حال می رفتم ........اینا رو داشته باشید آخر شب که موقع تماشای بره ناقلا و لالاییه برای انجام کاری رفتم تو اتاق که یه دفعه صدایی شنیدم و وقتی دویدم تو آشپزخونه تارا خانم با نخودایی که ریخته بود رو زمین یه قل دو قل بازی می کرد از خدا پنهون نیست از شما هم پنهون نباشه این بار دیگه اونقدر عصبی شدم که شروع کردم به داد و بیداد تارا که انگار نه انگار با اونم در عوض باربد من با اون روح لطیفش شروع کرد به گریه دیگه نمی دونستم چه کنم خاله جون پیشمون بود بچه ها رو برد تو اتاق منم مشغول تمیز کاری شدم   به نظرتون چند دفعه شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

جمعه و شنبه هم مثل همیشه گذشت یادم نیست چه اتفاقاتی افتاده شنبه شب هلال ماه شوال به سلامتی رؤیت شد و یکشنبه عید فطر بود که امیدوارم برای همگی مبارک باشه

دوشنبه یعنی امروز هم تعطیل بود و طبق اطلاع واصله فردا هم در استان خوزستان تعطیله و این یعنی حالی به هولی ( درست نوشتم یا نه ؟؟؟؟؟؟) فردا هم برای ناهار مهمان می شویم منزل مامان جان تا از آشپزی خلاص بشویم

تنها قسمت دردناک این چند روزه دندون درد شدید بابا ایمان بود که حسابی حالمون رو گرفت و خودش هم خیلی اذیت شده صورتش ورم کرده و لپ در آورده البته یکوری  از بس آنتی بیوتیک و مسکن خورده به خاطر عفونت دندونش که حد و حساب نداشته صبح برای ویزیت رفت دکتر و الان هم رفته برای عصب کشی خدا به دادش برسه

امروز صبح بچه ها حدود  11 بیدار شدن مامان جون یه سر اومده بود اینجا وقتی رفت بچه ها رفته بودن سراغ وازلین و کلی به موهاشون و صورتشون مالیده بودن مجبور شدم ببرمشون حمام یه ساعتی آب بازی کردن آوردمشون بیرون شیر خوردن لباساشون رو تنشون کردم و با سشوار خشکشون کردم

اینجا یه مطلبی یادم اومد که خالی از لطف نیست من همیشه تارا می زارم رو صندلی میز توالت برای سشوار کشیدن پریشب داشتم موهامو خشک می کردم برام صندلی رو کشیده بیرون تا بشینم روش الهی فداش بشم من

باربد هم که عادت داره وقتی با موهاش بازی کنی یا کمرشو بمالی راحت می خوابه و معروفه به مال مالو تازگیها وقتی از حمام میاد بیرون تو بغلم که موهاشو خشک می کنم زیر سشوار می خوابه پسرک دردونه من

آره داشتم می گفتم فکر کنم به خاطر عوض کردن پوشک تارا بدنش حساسیت نشون داده و پوستش بشدت ملتهب شده و طفلکم مدام گریه می کنه میگه درد درد دیشب پوشکش نکردم و گذاشتم همینطور بخوابه امروز بهتر شده بود ولی خوب همه پتو ها و روتختی هاش رو شستم و امروز لباسشویی بسیار خدمت رسانی نموده

قندعسل و فرشته مهربونم الان خوابن و منم از فرصت استفاده کردم برای ثبت وقایع این چند روزه

دیروز بعد از ظهر رفتیم خونه مامامان جون و البته قبلش رفتیم برای بچه ها لباس گرفتیم الهی قربونشون برم من خوشتیپای کوچولو

از خدای بزرگ می خوام بهمون کمک کنه تا عاقبت بخیری و موفقیت میوه های زندگیمون رو ببینیم

خدای بزرگ هزاران بار تو را شکر و سپاس

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (9)

مامانی درسا
31 مرداد 91 2:04
مامانی این وروجکا رو اول یه دل سیر ببوس میدونم که خیلی خسته میشی و بخدا وقتی خاطراتشونو میخونم اینقده میخندم و کیف میکنم از سلامتی شون ....... راستی ما هم ازتعطیلی استان خوزستان بسی خرسند گشتیم چون توی این دو روزه خیلی خوش گذشت حالا شد سه روز هورا


مرسیییییییییییییییییییییییی مهربون لطف داری امیدوارم به شما هم خیلی خوش بگذره
نرگس مامان طاهاو تارا
31 مرداد 91 13:08
عزيز دلم كلي خنديدم و روحم شاد شد از اين همه شيطنت،اميدوارم خدا به منم صبري مثل شما بده تا قاطي نكنم چون حتما اين روزها در انتظار ما هم هست.اين وروجكا رو هم دوتا بوس محكم بكن


قربون لطفتون ایشالا همیشه خوش باشین و صبور در لحظات شیطنت بچه های نازتون
سپیده
31 مرداد 91 15:30
سلام. با تشکر از رای شما


خواهش می کنم
maman sonia
31 مرداد 91 19:01
ماشاالله به این خوشگلای خاله انشاالله همیشه لبشون خندون ودلشون شاد باشه


ممنون عزیزم امیدوارم شما همک همیشه شاد و خندون باشین گل دخملتو ببوسش
مامان آرشیدا قند عسل
1 شهریور 91 11:24
واقعا خسته نباشی خوشم میاد نوبتی کارشونو میکنن واست تنوع باشه نگی همش تارا یا همش باربد قربون دل مهربونت گل دختری ، این قثند عسل مال مالمو رو هم حسابی ببوس. اینا تقسیم بر دو واسه دوتاشون


مرسییییییییییییییییی خاله جونم آرشیدا رو خیلی ببوس
پوپک
1 شهریور 91 13:31
مامانی من دقیقا درک میکنم روزگارم با روزگارت یکی است برا من تو وسط کارا دعواهای دو نفره لحظه به لحظه و غذا دادن زورکی رو اضافه کن چون غذا خوردنشون یه ساعتی طول میکشه اونم با شکلک و کلی داستان گفتن و ... که واقعا خسته میکنه منو. اما خدا رو شکر به خاطر همه لطفش


قربونت برم منم موقع غذا ظرف غذا بدست باید راه برم دنبالشون تا همزمان بازی هم کنن ولی خدائیش هیچ لذتی جاشو نمی گیره برات آرزوی بهترین ها رو دارم گلم دخمراتو ببوس
nassim
2 شهریور 91 15:18
سلام.واقعاسخته 2قلوبزرگ کردن.اماباحاله وشیرین.راستی داشتم عکسای تاراوباربدنشون خانواده میدادم.که زن داداشم گفت قبلاظاهراباشمادوست بوده.کلی ازخوبیاتون گفت.زن داداشم مهنازحاجی شرفی


آره عزیزم سخته و شیرین شرمنده هر چی فکر می کنم یادم نمیاد همکلاسیم بوده یا هم مدرسه ای
مامان رهام
4 شهریور 91 9:03
وای خدا چه خوشگلای باحالین...


قربونت مرسی گلم
مامان ایلیا گلی
5 شهریور 91 18:58
وایییییییی...چه وروحک هایی شدین عسل ها....خسته نباشی مامانی من که یکیشو دارم همش در حال مرتب کردنم خدا به داد تو برسه که دو تان...ولی خداییش خیلی شیرینن..بوسسسسسسس


مرسی عزیزم لطف داری ایشالا شما و گل پسرتون همیشه شاد و خرم باشید