وروجکای شیطون خونه ما
سلام به جوجه های شیطون خودم حال و احوالتون خوبه شکر خدا
جونم براتون بگه دیگه دهه سوم ماه رمضون شروع شده و شبای قدر رو پشت سر میزاریم امیدوارم که خداوند مهربان سرنوشت خوب و نیکویی برای تمام بندگانش مقدر کرده باشه بندگان گنهکارش رو مشمول بخشش قرار بده و امیدوارم هیچ کس دست خالی نمونه بعد از ماه مبارک
دو سه ساله که تو مراسم احیا و شب زنده داری شبهای قدر نتونستم شرکت کنم ایشالا وقتی بزرگ شدین چون هر جا ببرمتون خدمت من و صاحبخونه و سایرین با هم می رسید!!!!!!!!!!!!!!!!!
تو این چند روز که تعطیلات آخر هفته بوده اونقدر شیطونی کردین و اونقدر صدای داد و فریاد من و ایضا بابایی به آسمون رفته که شمارش از دست خودمون در رفته تو این خونه واحد همسایه دیوار به دیوار نداریم خدا رو شکر اگرچه تا الان هم آبروریزی به حد مکفی داشتیم
من همیشه از خدا می خواستم که بهمون یه دوقلوی شیطون و سالم و بانمک عنایت کنه که کرمش رو هزاران مرتبه شکر که عین دعام مستجاب شده و در همین لحطه که موقع اذان مغربه از خدا می خوام که صبر و حوصله بسیاری به من عطا کنه که تو تربیت و برخورد با شما کارم به داد و بیداد نکشه
القصه روز چهارشنبه ظهر که از اداره برگشتم مامان جون هم از دستتون شاکی بود چون اونروز اصلا نخوابیدین ضمنا تا تونستین آشپزخونه و اتاقتون و همچنین کشوهای اتاق ما رو به هم ریخته بودین تمام لباسا رو زمین پخش و پلا بود تلفن و مودم رو هم جوری دستکاری کرده بودین که هیچ کدومش روشن نمیشد
منم بعد آروم کردن شما رفتم تو اتاقتون برای مرتب کردن کشو ها که لباسا رو چیدم ولی از شدت خستگی و کمی هم گرسنگی حوصله ام سر رفته بود و کشوها جا نمی افتاد همونجور که داشتم بهشون ور می رفتم به مامانم گفتم آخه شما کجا بودی که همه جا رو ریختن به هم طفلک مامانم... خدایا منو ببخش اونم گفت والله تا برسم بهشون کارشون رو انجام دادن خلاصه مامان جون رفت بابا ایمان هم اومد و خونه به یه نظم وترتیبی رسیدو بچه ها هم یکی دو ساعتی خوابیدن
غروب با هم تلویزیون تماشا کردیم ساعت 8 رفتم تو آشپزخونه برای آماده کردن افطار هنوز ماهیتابه رو از رو گاز برنداشته بودم که صدایی اومد : بامببببببببببببببببببببببببببب
خدایا این دیگه چی بود برگشتم دیدم بللللللللللللللللللله آقا و خانوم با مشارکت همدیگه همت به خرج دادن و تلویزیون رو از روی میزش هل دادن و بدبخت بیچاره افتاد زمین و موقعی که بالا سرش رسیدم داشت ازش دود بلند میشد ..................
خدای من اینو دیگه چی کار کنم اول کلی دعواشون کردم بعد خدا رو شکر کردم که یکیشون جلوی میز نبود وگرنه اون تلویزیون سنگین و بزرگ اگه خدانکرده می افتاد رو پاشون من چکار می کردم......حالا وسط دعوا که مدام می فرستمشون برن تو اتاقشون که اگه خرده شیشه ای هست تو پاشون نره دوتایی عین کارشناس راهنمایی رانندگی بالاسر تی وی بودن و می خواستن بزارنش بالا و پلاکشو بزنن تو برق منم از شدت حرص زنگ زدم بابا ایمان بیاد تکلیفمو با وروجکاش روشن کنه
از حق نگذریم کلی دعوا شدن جفتشون و گریه هم کردن ولی چه فایده تلویزیون بلند نشد که نشد حتی بهش شیر هم دادن خلاصه اوضاعی داشتم دوستان
نیم ساعت بعد بابا و خاله جون رسیدن منم انقدر عصبی شدم که زدم زیر گریه از دست این شیطونا خدای من اینا هنوز 2 سالشون نیست بزرگتر که شدن چکار می کنن با من و وسایل خونه ....
ساعت 10 افطار خوردیم اونشب وقتی جنازه تلویزیون رو بلند کردیم که برش داریم از جلو دست و پا خاله جون میگه آخه اینقدر سنگینه اینا چه جور انداختنش منم که لحظه حادثه رو ندیدم احتمالا امداد غیبی بوده....
تو این هیر و ویر من تو فکرم از دست وروجکا چه کنم ؟ نکنه برن مهد کودک با این وضعیت فضولیهاشون اخراجشون کنن ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟شوهری میگه حالا مسابقات المپیکو چه کنیم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ بچه ها هم هر دفعه اومدن به میز اشاره دادن کنترل ویدیو رو گرفتن گفتن ببع خاله جون هم گفت ببعی رو ترکوندین .....
با همسری میگم تو از خدات بود که خرابش کنن آخه مدتها بود میگفت باید تی وی رو عوض کنیم بچه ها حتما خرابش می کنن و ازین حرفا .... میگم چرا عصبانی نیستی میگه ذوق زده میشم با شیطونی های اینا اگه ما بودیم جرات نداشتیم به تی وی دست بزنیم خلاصه عاشق جسارتشون هستم !!!!!!!!!!!!!!!!!!همسره ما داریم؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
این قلم رو هم به خسارات وارده اضافه کنید البته فدای سرشون تقریبا خونمون نونوار شده اونشب حدود 12 خوابیدین فرداش هم پنج شنبه بود من خونه بودم حدودای ظهر که با مامانم صحبت کردم و سراغ بچه ها رو گرفت براش از شیرینکاریشون گفتم جا خورد بهش گفتم دیروز از حرفم ناراحت شدی دلت رو شکستم گفت چطور گفتم آخه به شب نکشید حالا از من بپرسن تو مادر حواس جمع کجا بودی که بچه ها تی وی رو انداختن .......چی باید بگم گفت والله چه عرض کنم بچه ها ت ماشالا با همه فرق می کنن من هیچ وقت چیزی رو برنداشتم از جلوروت واسه خواهرت هم همینجوری بوده شیطون بود ولی نه تا این حد اصلا بچه های این دوره زمونه با همه فرق می کنن خدا حوصله ات رو زیاد کنه
ظهر زنگ زدن و همسری اومد با یه فقره تلویزیون جدید نیم ساعت بعد هم نصاب اومد زدش به دیوار دور از دسترس بچه ها کلی هم دور و بر آقاهه پلکیدن که برای حفظ آبرو بردمشون تو اتاقشون و خوابشون برد
بابا ایمان به فروشنده گفته بود که بچه ها چه بلایی سر تی وی آوردن اونم گفته بود سرتون سلامت روزش بوده اونا کمک کردن یه خورده و...... بدلایل امنیتی تجهیزات جانبی تلویزیون رو نگرفتیم تا چند سال دیگه که عقلشون برسه و احتملا با این اوضاع تا اون وقت میشن هم قیمت خود تی وی.......
بعد از ظهر کمی با بچه ها و خاله جون رفتیم خرید موقع رفتن خوب بودن موقع برگشت اما مدام گفتن بغل و تارا هم گفته شیر ببه رفتم تو سوپر مارکت خرید کنم با این که لیست نوشته بودم از قبل اونقدر بچه ها به همه چی دست زدن که لیستو که ندیدم هیچ هر چی برداشتن خریدم با اجازتون وقتی اومدیم خونه گفتم خسته این و می خوابین اما دریغ از یه لحظه خواب
خریدا رو جابجا کردم بچه ها جلوی تی وی شیر می خوردن داشت لاک پشت های نینجا رو پخش می کرد که دیدم تارا رفت تو سالن و یه دفعه داد زد یاااااااااااااااااااااااا و پرید رو شکم باربد خدای من اولین بار بود که اینجوری جو زده میشد دیگه نمی زارم این کارتونو ببینن بد آموزی داره
وقتی برای همسری تعریف کردم روده بر شد از خنده اونشب حدود 12 خوابیدین منم تا 3 بیدار بودم و به کارای عقب افتادم رسیدم ....
روز جمعه هم به کار کردن گذشت و برای افطار رفتیم خونه مامان جون بچه ها قبل افطار خوابیدم و ما طعم واقعی افطار رو چشیدیم و در سکوت تمام غذا خوردیم انگار جلسه اداره بود ساعت 9:30 باربد بیدار شد و چون کسی اتو اتاق نبود شروع کرد به گریه اونم با صدای بلند تارا وحشت زده از خواب پرید و تا نیم ساعت همش لرزیده بغل کسی هم نرفت هر کی ازش خواست بره بغلش کلی گریه کرده کمی رفتیم بیرون تا حال و هواشون عوض شه تارا تو ماشین هم کلی گریه کرد
رفتیم به خاله بابا ایمان سر کوتاه 5 دقیقه ای بزنیم که شد دو ساعت و چشمتون روز بد نبینه کل اجدادم اومدن جلوی چشمم از بس که سر پا بودم ودویدم دنبالشون اخه خونشون کلی پله و اختلاف سطح داره بچه ها هم که عاشق پریدن هستن ........... کلی التماس کردم به جناب همسر که آقاجان ظرفیت این بچه ها 20 دقیقه بیشتر نیست تو رو خدا بریم که 12 بلند شدیم رفتیم ساکشون رو از خونه مامان جون برداشتیم اومدیم خونه تا خوابیدن حدود 2 بود
امروز ساعت 10 رفتم اداره بچه ها بیدار بودن ظهر که اومدم خوابشون رده بود اومدم بعد از ظهر بخوابم که انقدر فضولی کردن و خرابکاری که قید خوابو زدم و رفتم پای تلویزیون عصر می خواستیم بریم بیرون که باربد خوابید تارا هم با باباش رفته بیرون هنوز نیومدن منم فردا رو مرخصی گرفتم آخه برا 3 ساعت کی میره اداره فرداشب هم اگه خدا بخواد برای افطار مهمون داریم و کلی کار دارم مهمتر از همه نظافت خونه اس که با وجود این شیطونا جرأت ندارم جارو و بخارشو دربیارم
اینم داستان این چند روز ...........خدایا امشب شب قدره حاجات همه نیازمندان رو روا کن ای مهربانترین مهربانان