چهارشنبه سوری
سلام به فلفل نمکی های خودم حالتون خوبه ؟؟؟؟؟؟؟خوب و خوش هستین؟؟؟
امروز شب چهارشنبه آخر سال یا چهارشنبه سوریه که براساس رسم دیرینه و آئین ایران باستان آتش بزرگی روشن می کنن و از روش می پرن و آواز می خونن ( یه شعری که الان هر چی فکر می کنم یادم نمیاد دقیقا چی بوده )
سرخی تو از من زردی من از تو ( یه همچین چیزی اگه اشتباه نکرده باشم )
ایرانینیان باستان جشن های و گردهمایی های مختلفی داشتن که در واقع همشون به یک بهانه بوده دور هم بودن و از حال هم بی خبر نبودن چیزی که در جامعه امروز ایرانی داره یواش یواش کمرنگ میشه
شبای چهارشنبه سوری همیشه شلوغ میشه مردمی که برای شادی کردن به خیابونها میان و متأسفانه گاهی اتفاقای بدی می افته امیدوارم سال 90 خاتمه ای باشه برای هر چی اتفاق و حادثه ناجوره که دلیل عمده اش بی توجهی به مسائل ایمنی و استفاده از وسایل خطرناکه
برای تمام ایرانیان در تمام دنیا لحظاتی سرشار از شادی آرزو می کنم
دیروز برای من روزی بود که به معنای واقعی حضور خدا رو در کنار خودم احساس کردم البته این حس همیشگی منه و لی دیروز فرق می کرد
دیروز وقتی برگشتم خونه تارا خواب بود و باربد مشغول بازی .......
مامانم گفت تارا مشغول بازی بوده و طبق عادت اسباب بازی هاشو ریخته تو سطل لگوهاش که بره خرید.... که یه دفعه افتاده و چونش با شدت به لبه سطل خورده و حسابی قرمز شده و به شدت گریه گرده تا خوابش برده... رفتم نگاش کردم خدا بهش رحم کرده که خراش عمیق نشده
ظهر بعد ناهار بیدار شد وقتی بابایی خواست بره بچه ها دنبالش گریه کردن منم بردمشون بیرون کمی تو حیاط بازی کنن باربد مشغول دویدن بود و البته حسابی کثیف کاری هم کردن از بس رفتن تو باغچه و زمینو گل مالی کردن
تارا شروع کرد از پله های سالن بالا رفتن 4 پله اس ( منم معمولا مانع بچه ها نمیشم میزارم هر چیزی رو امتحان کنن ) چند بار بالا و پائین رفت که بار آخر وقتی خواست بیاد سر خورد و تا من بهش برسم از پله ها غلت زد و اومد پائین نفسم تو سینم حبس شده بود ولی انگار یکی تارا رو بغل زد و تو هوا گرفتش و آروم گذاشتش زمین و تارا راحت بلند شد من فقط نگاهم به آسمون بود و لطف و بخشایشی که خدای بزرگ در حقمون کرد
بردمشون داخل لباساشونو عوض کردم بعد کاری داشتم یه ساعته رفتم بیرون و برگشتم تارا خواب بود نیم ساعت بعد بیدار شد بهشون غذا دادم که نخوردن و مشغول بازی بودن که باربد گوشه مبل خوابید داشتم تلویزیون نگاه می کردم که یه دفعه تارا جیغ بلندی کشید نگاش کردم دیدم خودشو انداخته بالای مبل و اونقدر با پریز ور رفته که از جا درش آورده بود و برق گرفته بودش
دلم می خواست های های گریه کنم خدای من این بچه به همه چی کار داره از خطر نمی ترسه تا بزرگ بشه تمام تنش زخم وزیلی میشه
حدود 20 دقیقه تمام گریه کرد و خودشو چسبوند تو بغلم طفلکم حسابی ترسیده بود ولی نمی دونم براش درس عبرتی میشه یا نه
شب که بابا ایمان اومد همه کلید پریزا رو عوض کرد
دیشب خیلی خسته بودم سر مبل خوابم برد بیدار که شدم تارا خواب بود ولی باربد داشت می چرخید تو خونه نمی دونم چش بود تا ساعت 2 بیدار بود همش می خواست بازی کنه البته حسابی خوابآلو بود تو بغلم خوابیده بود وقتی میزاشتم سرجاش بیدار میشد و راه می افتاد چشماش نیمه باز بودن
امروز روز پاکسازی عمومی استانه و تو یکی از پارکا مراسم داریم منم کمی دیر رسیدم اداره همه رفتن ( منو نبردن !!!!!!!!!!) منم امروز اگه خدا بخواد یه سر و صورتی به بعضی از کارام بدم
البته آقای رئیس مهربون !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! لطف نمودن توسط نگهبان محترم تلفن کردن اگه دوست داری بلند شو بیا مراسم ( دقیقا 3 دقیقه قبل از مراسم ) بنده هم نمیرم
خوبه تمام کارای امروزو من ردیف کردم و دارم از دو هفته پیش برنامه ریزی می کنم حتی دیروز بعد از ظهر برای سفارش بنر رفتم
بیگاریهاش برا ماست پذیرایی و مراسم و ...... و تقدیرش برا بقیه عیب نداره این نیز بگذرد............
فدای گوگولی مگولی های خودم ......
زمین و آسمون بلاگردون چشمای قشنگتون