تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

شاهزاده هاي قصر زندگي ما

1390/6/21 17:54
نویسنده : مامان انیس
442 بازدید
اشتراک گذاری

سلام گوگولي مگولي ها حالتون خوبه نمكدوناي مامان و بابا

ديگه تمام وقتتون صرف شيطنت ميشه وكنجكاوي بغير از وقتايي كه مرحمت مي كنيد و مي خوابيد. ماماني ها دو روزيه كه اصلا حوصله ندارم نمي دونم چرا اوقاتم تلخ مي شه بعضي وقتا شيطوني هاي شما مستاصلم مي كنه كه مبادا از پس تربيت كردنتون برنيام.آخه خيلي سخته ولي خوب شيرينكاريهاتون لبخندي رو به لبام مياره كه براي  اون لبخند حاضرم هر كاري بكنم.شما جوجو ها هم كمي هواي منو داشته باشين.

اين دو سه روزه كه مي خوايم ببريمتون دكتر اما ماشالا به شما دوتا و آقاي پدرتون .شما ها كه موقع رفتن دكتر خوابتون مي گيره و ساعت 10 شب پا ميشين و تااااااااااااااااااااساعت 11 -12 1 شب يعني تا وقتي عشقتون ميكشه.روزي هم كه شما خواب نباشين بابا بيرون كار واجب داره منم كه تنها نمي تونم ببرمتون بيرون طرف مطب دكتر هم جاي پارك پيدا نميشه كه مامان جون همرام بياد ببريمتون چون پاش درد مي كنه نمي تونه زياد بغلتون كنه.....................خلاصه اين بار دكتر رفتن شما برا خودش قصه اي شده

اينروزا باربدي حسابي خوشگل چهار دست و پا ميره الهي فداش بشم من.تارا هم كه برا خودش مشغول شيطنت و بالا رفتن از در و ديواره و ديگه همش راه ميره عين يه فنچ كوچولوه دخملكم

راستي براتون گفته بودم كه مامان بزرگ من برا عمل چشمش رفته خارج ديروز قرار بود برگرده بعد يكسال اما تو آخرين روزها برنامه عمل جراحيش هماهنگ شده ( پيوند قرنيه) و فعلا موندني شده دو هفته ديگه هم عمل داره.

خداوند عزيز و مهربون خودت به تمام بيماران شفاي عاجل عنايت كن. مادر برزگ من هم به سلامت به ايران برگرده

امروز باهاش صحبت كردم خيلي دلش مي خواد شما ها رو ببينه .ميگه خدا كنه زودتر بتونم بيام كلي براتون لباس گرفته ترسش اينه مبادا تا وقتي كه بياد براتون تنگ بشن

ديشب با فضوليهاتون پوستمون كندين .اوقاتي كه نق و نق مي كنين واقعا واقعا واقعا ..........................................................ديگه فقط مي مونم نگاتون مي كنم .مامان جون مياد اوضاع رو رفع و رجوع مي كنه.انگار بعضي وقتا يادم ميره هنوز كوچولويين و قوانين ومقررات براتون نامفهومه اكثر اوقات مث بزرگترا باهاتون حرف مي زنم.البته بعدش خندم مي گيره و وقتي كه خوابيدين و آرامش حكمفرما شد از دست خودم دلگير ميشم كه گاهي اوقات سرتون داد و فرياد مي كنم.ديروز از اون روزا بود كه كه از خدا مي خوام منو ببخشه و رفتار منو  به حساب ناشكري نگذاره

امروز صبح خانم طلا قبل از 7 بيدار شد وبه همين دليل دير رسيدم اداره.البته داستان دير رسيدناي من و خاله نيكي تمومي نداره. خدائيش رئيس ديگه به رومون نمياره تند و تند برامون تأخير مي زنه تو تقويمش تازه هر چند وقت يه بار دو باره ساعات شروع و خاتمه كار اداره رو ابلاغ مي كنه ولي كو گوش شنوا ما ديگه عادت كرديم

راستي يه خبر . مثل اينكه مرواريد آرشيدا از تو صدفش اومد بيرون خدا رو شكر دندونش در اومد خودش و ماميش يه ذره راحت شدن. البته دور نماي قشنگ روز هاي آينده رو به خاله نيكي وعده ميدم كه آرشيدا بخواد تيزي دندوناشو امتحان كنه وايييييييييييييييييييييييييييييييييي

خيلييييييييييييييييييييييي مباركه

خدايا همه ني ني هاي خوشگل و موشگل كوچولو رو از تمام بلا ها محفوظ و سايه پدر و مادرها بالاي سر همه نگهدار

 شاهزاده هاي قصر زندگي من براي شما دو نفس زيبا ترين و آسماني ترين لحظات رو آرزو مي كنم

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (0)