تارا خانوم گل منتارا خانوم گل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره
باربد خان قند عسل منباربد خان قند عسل من، تا این لحظه: 13 سال و 6 ماه و 12 روز سن داره

تارا و باربد عزیزای دل مامان و بابا

آخر تابستون

1390/6/31 20:10
نویسنده : مامان انیس
487 بازدید
اشتراک گذاری

سلام به دلبنداي من حالتون خوبه خوش هستين الهي فداي اون شيرينكاريهاتون بشم

تو چند روز گذشته نتونستم براتون مطلب بنويسم.آخه متأسفانه يكي از همكاران خوب قديمي من تو مأموريت اداري در يك سانحه رانندگي فوت كرد و با اينكه چهار روز از اين ماجرا گذشته و ديروز تو مراسم خاكسپاريش شركت كرديم ولي هنوز براي من ناباورانه است.من 7 سال پيش تو يه شهر دور از شهر خودمون كار مي كردم و ايشون به همراه خانواده اش بهترين دوست و حامي توي اون شهر غريب بود. خودش و همسرش هميشه به من لطف داشتند. بعد از انتقال من اين رابطه هنوز ادامه داشت .حداقل تلفني با هم ارتباط داشتيم.حتي بعد تولد شما پيشمون اومدن و هديه بهتون دادن.از ايشون 2 پسر به جا مونده كه از خداوند بزرگ مي خوام به همسر و فرزندان عزيزش و ساير بازماندگانش صبر و شكبايي عنايت كنه و همسر ايشون در تربيت دو فرزند نمونه موفق باشه. پسر بزرگش 15 ساله و پسر كوچكش 4 ساله اس. خداوندا به حق بزرگيت كاري كن كه عدم حضور پدر لطمه شديد ي به اونها وارد نكنه

 

ببخشيدناراحتتون كردم.

تو چند روزگذشته واقعا آتيش سوزوندن رو به حد اعلي رسوندين. سه شنبه عصر رفتيم خونه يكي از خاله هاي من اونم سرزده. تا تونستين تو پذيرايي و آشپزخونه و ساير نقاط خونه جولان دادين اونم كجا ؟؟خونه كسي كه خودش و شوهرش به انضباط معروفند و ....................

خلاصه وقتي ديدم غير قابل كنترل شدين بر گشتيم خونه .يه ذره خوابيدين بعد تا 12 بيدار بودين .اونم ماشالا همش در حال شيطنت و فضولي

ديروز صبح هر دو خواب بودين كه رفتم اداره گويا ساعت 9 بيدار شدين و مشغول شيطوني بودين .ظهر كه اومدم بيدار بودين تا ساعت 5 و 6 كه به زور خوابيدين و منم سريع رفتم بيرون تا كمي به خودم برسم . گويا بعد رفتن من بيدار شدين وحسابي از خجالت مامان جون در اومدين

ديشب تقريبا ساعت 12 شب بعد از 3هفته مهموني ( البته مهموني كه چه عرض كنم.كنگر خوردن و لنگر انداختن ) برگشتيم خونه خودمون. امروز تعطيل بودم و با تعطيلي روز شنبه سه روز تعطيليم و باهم هستيم. امروز تولد خاله نيكي بوه و ما قصد داشتيم اين روز رو در كنار هم بگذرونيم كه ماشالا به جونتون اصلا به من مهلت فكر كردن وبرنامه ريزي ندادين البته اونم با آرشيداي شيطون دست كمي از من نداشت و در نتيجه خودبخود مهموني امروز لغو شد

و اما شيرينكاريهاي جديدتون : تارا وقتي مي خواد آب بخوره يا قل قل مي كنه تو آب و يا آبو پوف مي كنه

مياد تو اتاق يه چيزي رو مي بينه سريع ورش ميداره و فرار ميكنه  اين اشيا شامل همه وسايل تو خونه ميشه. پاشو ميزاره رو ماشين كنترلي و مي خواد از يه چيزي بالا بره

امروز ديگه از تخت خودش بالا رفت و راحت توش نشست. دقيقا بالاي سيني قطره ها و شربتهاشون

باربد خان: روشن و خاموش كردن تلويزيون با استفاده از كنترل و يا بدون آن بصورت مكرر. فكر كنم حال ما رو وقتي وسط يه فيلم هستيم مي تونيد تجسم كنيدتا دوباره روشن بشه چند دقيقه رو از دست داديم

تو تمام خونه با كمك ديوار راه ميره .

وقتي مي خوام پوشكش كنم.بعد از اتمام كار زير چشمي نگاهي بهم مي كنه و چسباي پوشكو باز مي كنه. بعدش وقتي ميگم ااااا نكن و مي بندمش دوباره چسب دومو باز مي كنه و اين مورد چند بار تكرار ميشه تا بتونم آقا رو تسليم كنم.

امروز روز آخر تابستونه ساعت 8 صبح بيدار شدين. حسابي خدمت كامپيوتر رسيديد و اعضاو جوارح اين بدبختو  مورد تجزيه و تحليل قرار دادين ظهر يه خورده خوابيدين. ولي ديگه ساعت 4 حسابي گيج خواب بودين دوتائيتون خوابيدين و بسلامت چند دقيقه پيش بيدار شدين و احتمالا ما بايد تا صبح بيدار بمونيم چون ماشالا ديگه خوابتون نمي گيره به اين زوديا.....

امروز نق و نوق دوتاتون زياد بوده بخصوص باربد كه نمي دونم اين روزا چرا اينقدر الكي گريه مي كنه

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی

نظرات (1)

نبات کوچولو
31 شهریور 90 21:50
بعضی از مردم به اشتباه فکر می کنند که کلاغ ها سیصد سال عمر می کنند یا خارپشت ها خارهایشان را پرتاب می کنند . در این جا ما به بعضی از این داستان های غیر واقعی و علت غیر واقعی بودن آن ها می پردازیم . منبع : ماهنامه نبات کوچولو - شماره 3 (گروه سنی 8 تا 12 سال)